eitaa logo
کیهان آنلاین
30.6هزار دنبال‌کننده
43.2هزار عکس
12.2هزار ویدیو
385 فایل
کانال رسمی «روزنامه کیهان»
مشاهده در ایتا
دانلود
🎞 #فرهنگ_مقاومت 🔹 قافلۀ شوق (19) #منصور_ایمانی http://kayhan.ir/fa/news/142209 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش،آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎞 🔹قافلۀ شوق (۲۲) 🔸 ظهر ساعت دوازده به مقصد رسیدیم. برخلاف صبح، اهل قافله این بار هم‌گام و هم‌دل بودند. هم‌دل که باشی، زمان در دست توست، چنانکه مکان را هم زیر پا داری. از ماشین پیاده شدم و همان‌جا در گنبد شهداء شلمچه خیره ماندم. به سال‌هایی فکر می‌کردم که برای از دست نرفتن آبروی این خاک، بهترین برادران‌مان را از دست داده بودیم. اما نه، به تعبیر شهید آوینی، آنها را به دست آورده بودیم. ندایی در اندرونم می‌گفت؛ «آی کاتبِ کتاب شهادت! غرفۀ شهادت، بابی دارد که کلیدش ایمان است. اگر مَردی، به جای نوشتن اندر باب شهادت، کلید این غرفه را دریاب و اندر شو! روزی عبدالله را گفتند: کلید باب شهادت چیست؟ گفت: ایمان. پرسیدندش: آیا کلیدش را یافته‌ای؟ عبدالله گفت: من مردی کاتبم. کتاب ایمان نویسم، کتاب شهادت نویسم! جمعیت زیادی آمده بودند. هنوز گروه گروه زائر، با اتوبوس و مینی‌بوس و خودروهای شخصی می‌رسیدند. کم‌کم خود را آماده می‌کنی تا قدم به داخل مشهد لاله‌ها بگذاری و قدم‌گاهشان را ببوسی. اما قدرت این را که بی‌مقدمه وارد شوی، در خود نمی‌بینی. آفتاب داغ شلمچه، هوای تفتیدۀ کربلا را، در ذهنت تداعی می‌کند. به وضوخانه می‌روی. تشنه‌ای و عطش داری. آب، آیینۀ عطش‌نمای کربلا و ترجمانی از تشنگی و طاقت توست. به شرط آن‌که قطره‌ای از آن ننوشی. امروز در شلمچه، از خنجر خبری نیست و تیر گلوی کسی را به جرم نوشیدن آب نمی‌بوسد. اما تشنگی در شلمچه، می‌تواند مشقی باشد برای تو، که از غیبت خود در کربلا، بارها «یا لیتنی کنت معک» گفته‌ای. بسم الله! این گوی و این میدان. در شلمچه، آب را باید باخت و سر را زیر تیغِ آفتاب، عریان ساخت. در شلمچه، خاک را باید سجده‌گاه نمود و برهنه‌پا بر آن گام نهاد، تا مگر پذیرفتۀ کربلایِ اندرون خود شوی. با این واگویه‌ها، بی‌آن‌که بدانی، از وضوخانه بیرون آمده‌ای. اندکی بعد، در کنار شهیدان گمنام شلمچه بودی. باز صدای اندرون، علیۀ تو بلند است؛ آی کاتب کتاب شهادت! ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/143834 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش،آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎞 🔹 قافلۀ شوق (24) 🔸 تا خرمشهر راهی نبود؛ پنج شش کیلومتر. وقتی به آن‌جا رسیدیم، باز مثل اسلام‌آباد، ماشین‌ها دچار خیابان‌گردی شدند. توی این خیابان و دور آن میدان می‌پیچیدند و به جای مشخصی نمی‌رسیدند. ظاهرا ماه و خورشید و فلک در کار نبودند که ما به مقصد نمی‌رسیدیم!. از پنجرۀ ماشین، هر کدام از زنان خرمشهری را که با چادر و چاخچور و روبندۀ عربی می‌دیدم، به خیالم خانم سیده زهرا حسینی، راوی کتاب «دا» است. آرزو می‌کردم زردقناری، از وسط این سرگردانی توی خیابان، سر از قبرستان «جنت آباد» دربیاورد. همان جایی که راوی کتاب، قبل از سقوط خرمشهر، همراه «زینب خانم» و پیرزنی به اسم «مریم خانم»، با کمک «لیلی» خواهر کوچک‌ترش، جنازه زن‌ها را توی غسال‌خانه قبرستان می‌شستند و دفن می‌کردند. این مصیبت زمانی به اوج می‌رسید که سگ‌های گرسنۀ ولگرد، به جنازه‌هایی که روی زمین مانده بودند تا نوبت کفن و دفن‌شان برسد، حمله می‌کردند. آن‌وقت این خانم‌های بی‌دفاع، یک گله سگ گرسنه را از دور و بر جنازه‌ها می‌راندند و باز سگ‌ها به طرف‌شان بر‌می‌گشتند. دختر شانزده هفده ساله‌ای که توی این اوضاع و احوال، سیدعلی برادر شهیدش را با دست‌های خودش دفن کرده بود. با زردقناری توی خیابان‌ها می‌گشتم و خاطرات سیده زهرا حسینی را توی ذهنم مرور می‌کردم که رسیدیم جلوی مسجد جامع خرمشهر. چند تا از خودروهای کاروان، بلاتکلیف نگه داشته بودند. از برنامۀ بعدی بی‌اطلاع بودم. بقیه هم شاید مثل من. تعدادی پیاده شدند و از گرمای هوا به سایۀ درخت‌های پیاده‌رو پناه بردند، یا رفتند جلوی ویترین مغازه‌ها برای تماشا. من هم زردقناری را با راننده‌اش تنها گذاشتم و پیاده شدم. در مسجد باز بود. وارد حیاط‌ش شدم و رفتم داخل شبستان. چند نفر داشتند نماز می‌خواندند. ولی من با حیاط مسجد کار داشتم. برگشتم آنجا. این حیاط تا قبل از سقوط شهر، مرکز پشتیبانی و امداد جبهه بود. تقریبا همه کارهای مردمی جنگ به آنجا ختم می‌شد. خانم حسینی می‌گوید: «جلوی در مسجد، دری که به خیابان فخر رازی باز می‌شد، یک عده دور میزی جمع شده بودند و با هیاهو حرف می‌زدند. جوانی با موهای فرفری و رنگ پوستی تیره، پشت میز نشسته بود و با یکی از تلفن‌هایی که روی میز بود، صحبت می‌کرد و هر از گاهی به آدم‌هایی که دور و برش بودند، می‌گفت؛ آروم‌تر، دارم حرف می‌زنم. آنها هم حرف خودشان را می‌زدند. یک عده اسلحه می‌خواستند، چند تایی هم روی دوش‌شان اسلحه بود... ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/145734 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش،آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎞 🔹 قافلۀ شوق (۲۶) 🔸 دو سه ساعت بعد از عملیات رمضان، هنوز یگان‌های عمل‌کننده خطشان را تثبیت نکرده بودند، که پاتک عراقیها طبق معمول شروع شد. انگار هرچه نیرو توی جبهه‌های غرب و میانی داشتند، جمع‌شان کرده بودند و آورده بودند غرب جادۀ اهواز - خرمشهر، جلوتر از ایستگاه حسینیه. خصوصا پاتک‌های روز دومشان خیلی سنگین‌تر بود و شهید و مجروح زیاد دادیم. یک‌لحظه صدای انفجار گلوله‌های سبک و سنگین از دو طرف قطع نمی‌شد. روی زمین، آتش‌بارهای توپخانه و خمپاره‌اندازها و گلوله‌های مستقیم‌ تانک و موشک‌های کاتیوشا و مالیوتکا بود، توی آسمان هم هواپیماهای شناسایی و میگ‌ها و بمب‌افکن‌های روسی بودند، که زمین را شخم می‌زدند و می‌کوبیدند. قبل از میگ‌ها، هواپیماهای شناسایی می‌آمدند چند دور می‌زدند و بعد به فاصلۀ کم، سر و کلۀ طیاره‌های جنگی‌شان پیدا می‌شد. بچه‌ها البته جوابشان را می‌دادند، ولی حجم آتش بعثی‌ها کجا و آتش ما کجا؟! فضای منطقه به حدی از دود انفجار و بوی باروت، خصوصا گلوله‌های فُسفُریک و دود سفید و گوگردی‌شان پر شده بود که نفس کشیدنمان با سوزش و خفه‌گی همراه بود. یگان‌های خودی انگار آرایششان به‌هم خورده بود. بار اول که به‌‌هم‌ریختگی‌شان را دیدم، فکر کردم نیروها همدیگر را گم کرده‌اند. ماشین‌های سبک مثل آمبولانس و جیپ و کمپرسی‌ها، قاطی نفربر و‌ تانک و توپ‌های خودکششی شده بودند. ادوات زرهی توی دشت‌های خشک و داغ منطقه، چنان گرد و خاک بلند کرده بودند که چشم، چشم را نمی‌دید. توی ظِلّ آفتاب قلب‌الاسد خوزستان، اسلحه و تجهیزات روی دست نیروهای رزمی و امدادگرها، سنگینی می‌کرد و شُرشُر عرق از سر و روی‌شان می‌ریخت. آمبولانس‌ها کفاف مجروحین را نمی‌دادند و برای انتقال‌شان از هر وسیله‌ای استفاده می‌کردند. وسط جنگ مغلوبه، چندتا زخمی را دیدم که توی بیل لودری افتاده بودند و می‌رفتند عقب. آنروز وضع اصلا خوب نبود. روز دوم دم‌دمای ظهر، با یکی از بچه‌های دسته پشت خاکریز کوتاهی درازکش افتاده بودیم، که یکی از امدادگرها را دیدیم، نوجوان مجروحی را کول گرفته بود و نفس‌نفس‌زنان دنبال جای امن می‌گشت. من و رفیقم تازه آنجا پناه گرفته بودیم. چند لحظه قبل یکی از‌تانک‌های (تی - ۷۲) عراقی، سر تیربارش را از بالای برجک به‌طرف ما گرفته بود، که جَلدی خودمان را انداختیم پشت این تلّ خاکی. امدادگر وقتی ما را پشت تپه دید، قدمش را تند کرد و زخمی به پشت آمد پشت تپه پیش ما و روی پاهایش نشست... ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/146638 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش،آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎞 🔹 قافلۀ شوق (30) 🔸 هفته‌های اول جنگ بود که برای جبهه جنوب، وضعیت خطرناکی پیش آمد. عراقی‌ها تا پنج کیلومتری اهواز پیش‌روی کرده بودند و از پشتِ کارخانه لوله‌سازی «نورد»، روبه‌روی روستایی عرب‌نشین، اهواز را با توپخانه و خمپاره ۱۲۰ می‌زدند. فرمانده‌هان نظامی و مسئولین رده بالا، نگران بودند و مردم هم طبیعی بود که مضطرب باشند. چرا که هنوز داغ سقوط خرمشهر سرد نشده بود که اهواز را هم در معرض خطر می‌دیدند. علاوه بر مصائب جنگ تحمیلی، ادا و اطوار سیاسیون لیبرال یا همان ملی ـ مذهبی‌ها و بدتر از همه شخص رئیس جمهور، شده بود قوز بالای قوز و آتش به جان ملت و خصوصاْ رزمنده‌های جبهه می‌زد. بنی صدر که از طرف امام، فرمانده کل قوا بود و بعدها لَچَک به‌سر از کشور در رفت، وظیفه داشت قوای نظامی، چه ارتش و چه سپاه را، از نظر نیروی انسانی و امکانات و سلاح و مهمّات تقویت کند. در ضمن طبق اختیاراتی که از امام داشت، مکلف بود بین این نیروها، هماهنگی و انسجام به وجود بیاورد. ولی بنی صدر به لحاظ فکری و اعتقادی عالم دیگری داشت و تن به این تکالیف نمی‌داد. مهم‌ترین نیاز یک کشور در زمان جنگ، وحدت و همدلی بین مسئولین و فرمانده‌هان نظامی است، اما رئیس جمهور ساز خودش را می‌زد، آن هم ساز مخالف را! بنی صدر سال‌های سال، سر سفره فرنگ نشسته بود و به خاطر افکار لیبرالیستی‌اش با سپاه و نهادهای انقلابی مخالف بود و به ارتش اجازه نمی‌داد تا اسلحه و مهمات در اختیار بچه‌های سپاه بگذارند. درحالی که سپاه تازه تشکیل شده بود و به همه رقم امکانات احتیاج داشت. با چنین اطوار و افکاری، دیگر هماهنگی و انسجام بین قوای نظامی و انتظامی را، باید پیشکش چنین رئیس جمهوری می‌کردند! غیر از سنگ‌اندازی‌های این‌جوری، راجع به مسائل مهم جنگ، طوری در کسوت یک نظامی تمام‌عیار ظاهر می‌شد که انگار مدارج عالی دافوس را طی کرده بود. یکی از نظریه‌هایش خیلی معروف بود و توی جبهه شده بود ملعبۀ زبان این و آن. می‌گفت: «ما باید طبق تاکتیک نظامی اشکانیان، زمین به دشمن بدهیم و زمان را ازش بگیریم!». با وضعیتی که ما توی جبهه‌ها داشتیم و چند تا از شهرهای مرزی، در حال سقوط بودند، رئیس جمهور به جای پس گرفتن زمین‌های اشغال شده، می‌خواست «زمان» را از دست دشمن بگیرد! البته این شأن نظریه‌پردازی را، که کار استادان دانشگاه جنگ و فرمانده‌هان نظامی است نه رئیس جمهور، همپالکی‌های سیاسی بنی صدر، یعنی مجاهدین خلق! توی بوق کرده بودند و می‌خواستند با جادو و جَمبَل تبلیغات، او را به عنوان مغز متفکر جابزنند. البته خیلی طول نکشید و دانشجویان پیرو خط امام، سند جاسوس بودن او را رو کردند. سبحانَ الله! رئیس جمهور این مملکت، در استخدام سازمان جاسوسی C I A آمریکا بود! آری این‌گونه بود برادر!...وَ مَکَروا وَ مَکَرَ الله وَ اْلله خَیْرُ الماکِرین...الهی قربان چنین خدایی بشوم! خدایی که در جای خودش، هم ستّار و غفّار است و هم جبّار و قهّار. منتهی برای گناه آدم‌های کوچکی مثل ما، ستّار و غفّار است و برای سیاه‌کاری و خیانت آدم گُنده‌ای مثل رئیس جمهور یک مملکت، آن هم مملکت امام زمان، جبّار است و قهّار. شاعر خوب گفته است: چـراغـی را کـه ایـزد بر فـروزد هر آن کس پُف کند ریشش بسوزد! شکر خدا، کار بنی صدر تمام شد و رزمنده‌ها با همه این سختی‌ها موفق شدند، عراقی‌ها را تا ۲۵ کیلومتری اهواز یعنی پشت پادگان «حمید» عقب برانند... ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/150843 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش،آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎞 🔹 قافلۀ شوق (۳۱) 🔸 سه چهار ماهی که توی جبهۀ «دبّ حردان» مستقر بودیم، به جز نگهبانی‌های مرتب و گشت‌های گاه به گاه، تحرّک خاصی علیه بعثی‌ها نداشتیم. ولی در عوض این سه چهار ماه، فرصت خوبی برای نیروهای تازه‌وارد بود، که با منطقه و شرایط جنگ آشنا بشوند و به اصطلاح یخ‌شان را آب کنند. ما توی دسته، چند تا نیروی تازه‌کار بودیم که گاهی با ناشی‌گری خودمان، کار دست این و آن و حتی گردان می‌دادیم. پیش‌ترها از یکی از ناشی‌گری هایم رونمایی کرده بودم. یکی دیگرش مربوط به موقعی بود که من را به عنوان جایگزین یکی از بچه‌ها، برای چند روز به آشپزخانۀ گردان فرستاده بودند. سرآشپز با یکی دو ساعت آموزش سرپایی، ما را پای تیان خورشت گذاشت و یک ملاقۀ چوبی یک متری هم داد دست‌مان. آشپزخانه در هر وعدۀ نهار و شام، برای سیصد و خرده‌ای نفر غذا می‌پخت. سه چهار تا تیان برنج و یک تیان هم خورش بار می‌گذاشتند. نهار روز دوم یا سوم بود که طبق برنامۀ هفتگی باید قورمه‌سبزی می‌دادیم. گوشت‌های قورمه‌شده که نیم‌پز شد، لوبیای چشم‌بلبلی را ریختم و بعد سبزی جعفری و شنبلیله و ترۀ ساطوری شده را هم به آن اضافه کردم و گذاشتم همه با هم کاملا بپزند. نزدیک پخته شدن خورش بود که دو تا حلبی چهارکیلویی رب گوجه فرنگی مخصوص فروشگاه اتکا را باز کردم و ریختم توی تیان و با ملاقۀ چوبی شروع کردم به هم‌زدن خورش که هشت کیلو رب گوجه کاملا آب بشود. اما هرچه که هم می‌زدم، می‌دیدم رنگ خورشت سبزی، به قهوه‌ای و رنگ سیاه می‌رفت. سرآشپز در طول غذاپختن معمولا دو سه بار به دیگ‌های برنج و خورش سر می‌زد و اگر غذاها کم و کسری داشتند، به ما می‌گفت. یک بار هم آخر سر می‌آمد غذا را می‌چشید و دستور کشیدن‌شان را می‌داد. غذای هر گروهان را توی دیگ‌های بزرگ خودشان می‌ریختند و می‌دادند ماشین‌های غذا برای‌شان می‌بردند. خورشت من آماده بود. سرآشپز وقتی آمد و حلبی‌های خالی رب گوجه و رنگ تیرۀ قورمه‌سبزی را دید، با فریاد ملاقه را از دستم گرفت و انداخت دنبالم. می‌آمد و داد می‌زد: «دیوانه! رب گوجه رو به خورشت قیمه می‌زنن نه قورمه‌سبزی. اون هم هشت کیلو رب؟!» آن روز چرخ سرآشپز را چنبر کرده بودم و نهار یک گردان خراب شده بود. همان روز پالانم را آفتاب گذاشت و اخراجم کرد که برگردم خط. اینکه توی خطِ دب حردان یا آبْ تیمور، چه طوری یخ‌مان را در جبهه آب کردیم، راستش به برکت همین دسته‌گل‌هایی بود که در آن سه چهار ماه، به آب می‌دادیم! حدود چهار ماهی که ما و نیروهای بعثی، روبه‌روی هم خاک‌ریز زده بودیم، الّا اینکه در طول روز، دو بار سر به سر هم بگذاریم، دیگر کاری به کار هم نداشتیم... ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/152006 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش،آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎞 🔹 قافلۀ شوق (۳۲) 🔸 دورۀ چند ماهۀ ما توی خط دُبّ حردان که هم زمان با ریاست جمهوری بنی صدر خائن و رکود جبهه‌ها بود، روزها و ساعت‌های دراز و کشدارش، حوصله‌بر و ملال‌آور می‌شدند. چاره‌ای نداشتیم جز این‌که با پر کردن این همه وقت خالی، سرمان را طوری گرم می‌کردیم. به جز نماز و دعای دسته جمعیِ بعضی روزهای هفته و فوتبال و والیبال صحرایی، هر روز یک ساعت قبل از ظهر و یک ساعت مانده به تنگ کلاغ‌پر، پای خاک‌ریز یا جلوی سنگر، چشم به جادۀ خاکی می‌نشستیم، تا سر و کلۀ ماشین غذا که مخصوصاً پستچی ما هم بود، پیدا بشود. نامه‌های خانواده و دوستان و نامه‌هایی که مردم برای جبهه می‌نوشتند، با همین پیک چهارچرخ به دستمان می‌رسید. بیش‌تر نامه‌های مردمی را دانش‌آموزان ابتدائی و راهنمایی می‌نوشتند و خدا شاهد است که همین چند سطر نامۀ بی‌غلّ و غش، چه‌قدر به رزمند‌گان روحیه می‌دادند. نمی‌دانم نوشتن این قبیل نامه‌ها، اولین بار به فکر کی افتاده بود، ولی انصافا از آن فکرهای بکر زمان جنگ بود. ملت در آن هشت سال دفاع مقدس، غیراز موفقیت‌هایی که در زمینه مهندسی جنگ، طراحی عملیات و تولید صنایع ریز و درشت و خصوصا جنگ‌افزارهای نظامی به دست آورد، از نظر فرهنگی هم طرح‌های ابتکاری خوبی به تجربه‌ها و سرمایه‌های خودش اضافه کرد. نامه‌هایی که دانش‌آموزان به جبهه می‌فرستادند، از همین تجربه‌های فرهنگی به حساب می‌آمدند و دو نوع بودند؛ یک نوعش نامه‌هایی بود که کاغذش را بچه‌ها از لای دفتر مشق و املاءشان می‌کندند و می‌نوشتند و با هزینۀ خودشان پست می‌کردند. نوع دومش، کاغذهای طراحی شدۀ ساده‌ای بود که آموزش و پرورش چاپ می‌کرد و در اختیار مدارس می‌گذاشت. این کاغذها با جمله‌هایی از امام و یا تصویر نقاشی‌شدۀ رزمنده‌ها و جبهه‌های جنگ طراحی می‌شدند که خیلی ساده بود و با سن و سال بچه‌های مدرسه هم‌خوانی داشت. نامه‌های جبهه، هزینه‌ای به محصلین تحمیل نمی‌کرد؛ نه پاکت می‌خواست و نه تمبر نیاز داشت. یعنی ارسال پستی‌اش مفت و مجانی بود. حتی پاکت نامه هم، با خود کاغذهای طراحی‌شده بود... ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/153849 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش،آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎞 🔹 قافلۀ شوق (33) 🔸 با سقوط شهرهای مرزی خوزستان، خیلی از روستاها تخلیه شده بودند و کسانی که دستشان به جایی بند نبود و فرصت جمع کردن زال و زندگیشان را نداشتند، حیوانهای زبان بستۀ آبادیها، این ور و آن ور سفیل و سرگردان بودند. توی دشت آزادگان یا اطراف شوش و دزفول، گله گله گاومیش را می‌دیدی که بدون چوپان و آقابالاسر، کنار هور و زمینهای باتلاقی می‌گردند و شبها جایی کنار نیزار یا لای نخلها و درختچه‌ها، سرشان را زمین می‌گذارند. خیلی از این حیوانها را می‌دیدیم که تیر و ترکشهای الله بختکی سَقَطشان کرده بود و دسته‌های کلاغ و لاشخور، روی مردارشان چرچر می‌کردند. توی خط «دبّ حردان» و ایستگاه راه آهنِ «آب تیمور» هم، مدتی بود چند تا درازگوش افسار سرخود و مجهول الصّاحب پیدا شده بودند که بیشتر روزها، دُور و بر ما و دستۀ خمپاره، پی غذا می‌پلکیدند. روزهای اول که سر و کله شان را دیدیم، گفتیم با این همه رزمندۀ مسافر اهواز، باید عین خرکچیهای قدیم، قحطی ماشین را با همین زبان بسته‌ها علاج کنیم. افسارشان توی روستا به قول قاطرچیها به یک کیله جو یا علف بند بود، منتها وسط برّ و بیابان نه جویی در کار بود و نه خوزستان از خرداد ماه به بعد، علف سبز و دهنگیری توی صحرا داشت. ولی توی بساط خودمان، اگر پوست هندوانه یا خربزه‌ای هم نبود، که گاهی بود، دستکم خشکه نان و خوردنیهای دور ریز پیدا می‌شد. یک شب با دو تا از بچه‌های دسته که یکیشان معروف به زبل بود، قرار گذاشتیم برای حل مشکل وسیلۀ نقلیه، سیاست حمایت از حیوانات را در حق این زبان بسته‌های بی‌سرپرست پیش بگیریم. شک نداشتیم که قاعدۀ «تو نیکی میکن و در دجله انداز» جواب خواهد داد و انصافا خوب جوابی هم داد. اگر شده بود از شکممان می‌زدیم، ولی نمی‌گذاشتیم به آنها خیلی بد بگذرد. حیوانها سه تا بودند. طوری با آنها تا کرده بودیم که شده بودند خودروهای خدمت اختصاصی. حدود ۵۰۰ متر عقب‌تر از خاکریز دسته، چند تا ‌تانک M 60 بعثیها، بلانسبت درازگوشهای ما، از زمان عقب‌نشینی اوائل جنگ، توی گل مانده بودند و کسی به سراغشان نمی‌رفت. دیدیم همین سنگر‌تانکهای دشمن، طویلۀ خوبی برای الاغهای ماست. هم خودروهای اختصاصی ما دور از چشم بچه‌های دسته بودند که یک وقت هوس سواری نکنند و هم حیوانها از تیر و ترکشهای قضاقورتکی در امان می‌ماندند. حدودا یک هفته هر روز قبل از تنگ غروب، برایشان نان خشکه و غذای اضافه می‌بردیم و گاهی هم چیزهایی جلویشان می‌گذاشتیم که خیلی باب طبعشان نبود. ولی توی بیابان قحطی بود و بیچاره‌ها چاره‌ای جز تمکین نداشتند. چند روز اول، وقتهایی که آزادتر بودیم، با آنها تمرین سواری می‌کردیم که یک وقت توی راه اهواز، با ناشیگری ما رم نکنند. خلاصه با همین خدمات دو طرفه بود که یکی از روزها مرخصی گرفتیم و عینهو look خوش شانس راه افتادیم به طرف اهواز. البته تا 5 کیلومتری اهواز که دژبانی منطقه آنجا مستقر بود... ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/154705 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش،آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎥 🔹 قافلۀ شوق ( ۳۵ )   🔸توی خطّ آب تیمور، فاصله مان با بعثی‌ها به 400 متر نمی‌رسید و بین این دو تا خطّ، آب و نیزار بود. مسئولین جنگ احتمال داده بودند دشمن مثل ماه‌های اول تجاوزش، دوباره از همین نقطه به خطوط دفاعیِ جنوب و جنوب شرق سوسنگرد مثل هویزه و دهلاویه نفوذ کند، فلذا نیروهای نامنظم شهید چمران و برخی یگان‌های ارتش، توی همین خط مستقر شده بودند که بعدا این مأموریت را به واحد ما سپردند. فاصله ما تا پادگان حمید، نسبت به خط دبّ حردان کمتر شده بود، ولی با وجود نیزارهای بلند، ساختمان‌های پادگان را نمی‌دیدیم. گرچه دیدن «حمید» توی چنگ دشمن، دلمان را به درد می‌آورد. در سمت چپ خاکریز «آب تیمور» حدوداً ۵۰۰ متر جلوتر، امامزاده‌ای کنار جاده خرمشهر بود که بعثی‌ها، بقعه کوچک و گنبد سبزش را منفجر کرده بودند. آب تیمور اسم یکی از ایستگاه‌های خط آهن اهواز - خرمشهر بود که بعد از بیست و هشت سال، وقتی توی این سفر از جلوی آن رد شدیم، دیدم با وجود نوسازی و توسعۀ ایستگاه، هنوز همین اسم روی پیشانی‌اش مانده است. سال 60 در مدت دو سه ماهی که اینجا بودیم، بعثی‌ها تحرک جدی و خاصی روی ما نداشتند و پشت همان آب و نیزار زمینگیر شده بودند. فقط بعضی شب‌ها برای شناسایی به سمت ما می‌آمدند که یکی دو بار، گشتی‌های خودی غافلگیرشان کرده بودند و کارشان به فرار کشیده بود. بچه‌های اطلاعات یا نیروهای تخریب هم، برای برآورد تجهیزات بعثی‌ها و مین‌گذاری توی مسیرشان، گاهی شب‌ها به خطشان نفوذ می‌کردند و صبح قبل از روشن شدن هوا برمی‌گشتند. هر وقت که می‌خواستند از خاکریزمان ردّ بشوند و بروند جلو، شبش خبر می‌دادند و اسم رمز بین مان رد و بدل می‌شد، تا کلۀ سحر که توی تاریکی برمی گشتند، با دشمن‌اشتباهشان نگیریم. البته نمی‌گفتند که ما از واحد اطلاعات و عملیاتیم... ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/156414 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش، آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎭 🔹 نامـه‌ای برای همـه 🔸 با نام خداوندگار قلم به برادر بدقولم آقاصابر... مخصوصا نامه را بدون سلام شروع می‌کنم که سه ماه و دو هفته است که جواب نامه‌ام را نداده‌ای. مگر نگفته بودی جوابم را با دو کلمه هم که شده، خواهی داد؟ زمستان رفت، بهار آمد، درخت پرتقال ما شکوفه داد و به میوه نشست، ولی ما دست خط مبارکت را هنوز زیارت نکرده‌ایم. بس که گوشم را برای شنیدن صدای موتورسیکلت پستچی توی کوچه تیز کردم، علف‌های زیر پایم خشک شده. یک‌بار به خاطر مریضی حَسن بی‌ترمز، در جواب نامه‌ات تنها یک هفته تأخیر کرده بودم که از قول امام صادق برداشتی برایم پیامک زدی که «جواب نامه، مثل جواب سلام واجب است»؟ آقای واعظِ غیر متعظ دیگر روایتهایی که خودت به آن عمل نمی‌کنی برایم نفرست. یک وقت خیال نکنی که اگر تو ننویسی، من هم قلمم را غلاف می‌کنم. اگر خود آمریکای نابکار از کاغذ و خودکار تحریمم کند، من دست از نوشتن بر نمی‌دارم. شده با پر مرغ‌های خاله‌ام و با آب و دوده چراغ لامپای یادگاری مادرم، مُرکب درست می‌کنم و می‌نویسم. کاغذ هم اگر پیدا نشود، روی پوست گاو و گوسفند می‌نویسم. من مثل ظریف و عراقچی نیستم که فقط قمپز در کنم و دست به عمل نزنم. من خواهم نوشت، حتی برای تو که شدی دشمن جانم! ضمنا به جای این پیامک‌هایی که طبق تقویم رسمی کشور، عین روابط عمومی‌های اداره‌جات چپ و راست برایم می‌فرستی، بردار چند جمله از اوضاع درس و مشقت برایم بنویس. خودت می‌دانی که من میانه چندانی با پیامک ندارم. به جای این گل و بلبلهای استیکر هم، یک شاخه گل بخر، بگذار خشک بشود و هر بار یک برگش را ضمیمه کاغذ کن و بفرست. از بدشانسی ام، شکلکهای این ماسماسک را توی کاسۀ ما هم گذاشته‌اند و من هر روز چند تایش را توی کانالم «رواق» می‌گذارم. نه عطری، نه لطافتی، نه غمزه‌ای. عینهو علف خرس. اگر جواب پیامکهایت را ندادم، حق نداری سرم نق بزنی. قدیمها کفترباز داشتیم، حالا هم خیر سر فنآوری پیامک باز! ضمنا آقای کارشناس ارشد ادبیات فارسی، سعی نکن نامه را مثل دفعه پیش ادیبانه بنویسی. چخوف و نیما با آن همه عظمتشان، صدها نامه نوشته‌اند، ولی یکیشان ادبی نیست. مگر نامه‌هایی که نیما درخصوص اسلوب شعر نو برای خواص نوشته، یا چخوف راجع به عناصر داستان می‌نوشت، آن هم برای اهلش. من و تو نه اهلش هستیم و نه خواصش. تو عوامی، من هم از تو عوام تر! بی‌تکلف باش و هر چی که به ذهنت می‌آید، همان را بیاور روی کاغذ. به قول سهراب: ساده باشیم چه در باجه بانک چه در زیر درخت اینجا فعلا خبر خاصی نیست. نه از ستادهای انتخاباتی خبری هست و نه از نامزد و شیپورچی‌های آنها. هنوز مانده تا انتخابات مجلس و حالیه چیزی علنی نشده. فقط وکیل‌الدوله‌ها که صندلی‌های مجلس دهم بهشان مزه داده، به امید نشستن روی صندلی‌های دوره یازدهم، علیه برجام موضع می‌گیرند، حرفهای انقلابی می‌زنند و لباس سپاه به تنشان می‌کنند. به خیال خودشان مردم فراموش کرده‌اند که این گلابی‌های خیالی را خودشان گذاشته‌اند توی کاسۀ خلق الله. البته شنیدم برخی از خدمتگزاران صدیق آینده، زیرآبی با اذنابشان مشغولند... ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/160647 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش، آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎞 🔹 قافلۀ شوق (42) 🔸 اولین شهر در مسیر برگشت، بُستان بود که بزرگترهای کاروان، برنامه‌ای برای توقف و دیدار از آنجا نریخته بودند. اما من ذهنم از خاطرات این شهر مظلوم اما سرافراز دفاع مقدس پر بود و حالا بعد از ۲۹ سال، دلم برای دیدنش پر می‌کشید. اگر نبود آداب همسفری، از مرکبم پیاده می‌شدم و پی خواست دلم می‌رفتم. بستان شهر خاطره‌های من بود، باید سرم را روی شانه‌اش می‌گذاشتم تا عهدم را با آن تازه می‌کردم. اینجا شهر «طریق القدس» بود، شهر پُلِ «سابْله» و ولایت دوستانِ «عند ربّهم یُرزقون» که از آنجا پرواز کرده بودند و چشمهای حسرت زده ام را به دنبال خود، آوارۀ پیچ و خم آسمان کرده بودند. دلم حق داشت برای دیدن بستان هوایی بشود و مرا هم با همۀ وجودم هوایی کند. به هر حال قسمت این بود که فقط برای سوختگیری ماشینها چند دقیقه توقف کنیم. زردقناری ام که وارد پمپ بنزین شد، پیاده شدم و رفتم به سمت گندمزارهای اطراف جایگاه. روی خاکی قدم گذاشتم، که دهقان اهل بستان شخمش زده بود و تا چند وقت دیگر، گندمش را درو می‌کرد. اما در سال‌های جنگ، این خاک مردخیز را گلوله‌ها و بمبهای بعثیون شخم می‌زد و جان دهقان و فرزندانش را درو می‌کرد. صدّام وقتی در ۳۱ شهریور ۵۹ به ما حمله کرد، بستان به خاطر نزدیکی‌اش با مرز، در همان یکی دو روز اول‌اشغال شد. شهرهای سوسنگرد، مهران و موسیان، نفت شهر و سومار هم که روی نقطۀ صفرِ مرزی بودند، سقوط کردند. البته از بین این شهرها، ادامۀ‌اشغال سوسنگرد، به معنای خطر سقوطِ اهواز بود و نیروها علیرغم کمبود امکانات نظامی، خیلی زود سوسنگرد را آزاد کردند و با چنگ و دندان نگهش داشتند. روزهای اول حمله، بیشترین نیروهای بعثی، شامل ۱۲ لشکر از محورهای شلمچه، طلائیه و تنگۀ چزابه وارد خاک ما شده بودند که بیشتر این محورها، فاصله‌ای با سوسنگرد و بستان نداشتند. صدّام برای بزرگ نشان دادن تجاوزاتش، تبلیغات زیادی راه انداخته بود و یکی از این تبلیغات، عوض کردن نام این شهرها بود. او ادعا داشت که خوزستان جزئی از خاک عراق است و اساسا به قصدِ تجزیۀ آن آمده بود. اسم سوسنگرد و خرمشهر را گذاشته بود «خُفّاجیّه » و «مُحمَّره» و به آبادان و اهواز هم می‌گفت «عُبّادان» و «ناصریّه» و اسم خوزستان را هم کرده بود «عربستان»! در بستان فرمانداری راه انداخته بود و یکی از نظامیان بعثی را کرده بود فرماندار آنجا، بین مردم بی‌دفاع شهر، دینار پخش کرده بودند، تا به جای ریال معامله کنند. شبکۀ برق و پست و تلفن بستان را به شبکه‌های سراسری خودشان وصل کرده بودند، تا به قول صدام؛ کار را یکسره کرده باشند. البته اوضاع کشور هم طوری بود که بعثیها را به توهم و طمع انداخته بود تا ظرف یک هفته خوزستان را از ایران جدا کنند... ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/164829 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش،آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper
🎞 🔹 قـــــا فلــه شـــــوق (43) 🔸 آن روز که پس از سالها دوباره بستان را دیدم، خاطرات بچه‌های دسته، برایم زنده شد. شهید اورنگی، شهید سهرابی، شهید گیل چالانی، شهید احمد فیّاضی و شهید حمید بیانی، انگار داشتند با من حرف می‌زدند. زمستان ۵۹ بود که با حمید توی جبهه دب حردان آشنا شدم. هم ولایتیِ ما بود، با قدّی بلند و لهجه غلیظ شمالی. دو سه ماه با هم توی دب حردان بودیم و بعد رفتیم آب تیمور. همان خطی که حمید شب‌های جمعه، بعد از نماز مغرب و عشا، رادیوی ترانزیستوری کوچکش را برمی داشت و می‌رفت توی نیزارهای پشت خاکریز قائم می‌شد و به دعای کمیلِ رادیو گوش می‌داد. خودش هم دعا را می‌خواند و زار می‌زد و اشک می‌ریخت. حالا همین حمید بیانی وقتی شوخ طبعی اش گل می‌کرد، بچه‌ها از خنده روده بُر می‌شدند. یک روز راجع به نماز جماعت، چنان با روحانی تبلیغات، کَل کَل کرد که گفتیم نکند حمید با نماز جماعت مشکل پیدا کرده؟! حاج آقا عادت داشت غروب‌ها نیم ساعت مانده به اذان، سری به سنگر نیروها می‌زد و ضمنا تأکید می‌کرد که حتما به نماز جماعت بیایند. یک روز که آمده بود پیش ما، به بچه‌ها تذکر داد: «برادران نماز جماعت فراموش نشود!». حمید که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، گفت: «حاج آقا من نماز را همین جا توی سنگر می‌خوانم!». روحانی تبلیغات که انتظارش را نداشت، از حرف حمید تعجب کرد و کلی دربارۀ فضیلت نماز جماعت حرف زد. حمید بعد از صحبت‌های حاج آقا، مثل طلبه‌هایی که جَدل علمی می‌کنند، خیلی جدّی درآمد که: «خودِ خدا هم توی قرآن گفته اِنَّ الصلوهًْ تنها، حتی نگفته دو تایی و سه تایی، گفته نماز را تنها بخوانید. چه برسد به جماعت!». حاج آقا که از عهدۀ زبان حمید بر نمی‌آمد، چیزی نگفت و گذاشت و رفت. با این حال، حمید آن روز قبل از گفتن اذان، توی صف نماز نشسته بود. توی تپه‌های الله اکبر مرخصی‌ها را به خاطر پاتک‌های عراق لغو کرده بودند. مدتی گذشت و یک روز خبر آوردند که قرار است مرخصی‌ها را آزاد کنند. نوبت مرخصی حمید بود. با شنیدن این خبر بدو رفت که ساکش را برای رفتن به شمال آماده کند. عادت داشت از یکی دو روز قبل، وسائلش را جمع می‌کرد. شبَش باز به خاطر پاتک عراق، دوباره مرخصی‌ها را لغو کردند. توی سنگر شام می‌خوردیم که حمید خبر را شنید و گفت: «مثلا ما آمدیم راه کربلا رو باز کنیم، بی‌انصاف‌ها راه رشت خودمان را هم بستند!».... ادامه مطلب👇 http://kayhan.ir/fa/news/166015 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌های سروش،آی‌گپ، ایتا، گپ و بله @kayhannewspaper