eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.6هزار ویدیو
327 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁 بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. مژگان روی تخت مادر نشسته بود و سرش در گوشی‌اش بود. بادیدنم گوشی را کنارگذاشت و لبخند زورکی زد. نمی دانستم باید چه بگویم. باید حرفی میزدم. بی مقدمه همانطور که روی تخت می نشستم پرسیدم: –قضیه ی خونه چی شد؟ –به گهواره سارنا زل زد و گفت: –همین که به فریدون گفتم موافقم وازش قولی که قراربود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد. تعجب کردم. –از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟ –نه هنوز. ولی می دونم به هفته نمی کشه که قولنامه می کنیم، داداش من رو تو نمی شناسی. امدنش که باید بیاد برای سند زدن. راجع به حرفهای اون روز هم عذر خواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره... حرفش را بریدم. –در گیره یا گیره؟ شانه ایی بالا انداخت. –نمی دونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی می کنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه روهم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم. –ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟ لبخندرضایت آمیزی زد و گفت: –نه، اصلا. من برای توهر کاری می کنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش... بعددستم را گرفت و ادامه داد: –آرش، مثل اون موقع هاشوخی کن، سربه سرهمه بزار...دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده. آهی کشیدم وگفتم: –آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم. من فقط امدم بهت بگم ازاین که تو وسارنا پیش ماهستید خوشحالم. اگه کاری یامشکلی داشتی حتما بهم بگو. نگران منم نباش، بالاخره بایدعادت کنم. – پرسید: –به چی؟ –به همه چی...به شرایط... آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم و بلندشدم و کنار گهواره‌ی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش وگفتم: – بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش. یادگارکیارشه. چقدر دوست داشت بچش رو ببینه. مژگان هم امد کنارم ایستاد. –حالا بزاربزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه. خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا را نوازش کردم و گفتم: –به نظرت زیاد نمیخوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود. مشکوک نگاهم کرد. تازه فهمیدم خودم را لو داده‌ام. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم: –راستی قرارشد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کارخوبیه، ولی نمی خوام فکرکنی من دخترطرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم امده و این موضوع نگرانت کرده. من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم. همین. با دهان باز نگاهم کرد و به تِته پِته افتاد. –نه...نه... آرش من اینجوری فکرنکردم، من فقط نمی خواستم تو دوباره... –من می دونم توچه فکری کردی، دیگه مهم نیست. خجالت زده سرش را پایین انداخت. –آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی. –آخه اون موقع ها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم. دلخور روی لبه‌ی تخت نشست و گفت: –ولی تو به من قول دادی درعوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل... –خوب الانم میگم. توگفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده، فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی. فقط نگاهم می کرد. –مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمی‌خوره. فقط باید صبر کرد. 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁🍁 راحیل🧕🏻 وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارهایم مانده بود. خیلی کند پیش میرفتم. شقایق وارد اتاق شد و گفت: –پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمی‌دونه‌ها، آخرشم میگه وظیفت بوده. شقایق از آن دخترهای زود جوش بود. از صبح که آمده بودم آنقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدتهاست هم دیگر را می‌شناسیم. نگاهم را از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم: –تو برو، من نیم ساعتی کار دارم. باید از رئیس یه چیزایی بپرسم. نمیدونم این نامه ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟ جلوتر آمد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت: –صبح مگه برات توضیح نداد؟ –چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته. شقایق چشمکی زد و گفت: –برام عجیب بود که خودش امد برات توضیح داد. فکر می‌کردم بسپره به یکی از ماها، بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد: –سحر می‌گفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدوزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظه‌تره. ما که تو این مدت موفق نشدیم. –شما تو اتاقاتون کار می‌کنید یا دیگران رو رسد می‌کنید؟ خندید و گفت: –رئیس با دیگران فرق داره. وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه. ابرویی بالا دادم و گفتم: –بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجرنامه همه کارکنای شرکت امد تو دستم. شقایق حق به جانب گفت: –بیا و خوبی کن. بده همه رو باهات آشنا کردم. آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی. من دیگه میرم دیرم شد. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. حرفهایش غرق فکرم کرد. مادر جواب مثبت را به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان آمدند برای خواستگاری رسمی بیایند. تصمیم داشتم تا مراسم در خانه بمانم. ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارند و باید زودتر کارم را شروع کنم. بالاخره خودم را از افکارم بیرون کشیدم و سیستم را خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم. از روی چوب لباسی ایستاده‌ی گوشه‌ی اتاق شیشه‌ایی سویشرتم را برداشتم. باصدای کمیل برگشتم. –ساعت کاری خیلی وقته تموم شده‌ها. هیکل چهارشانه وقد، بلندش چارچوب کوچک درشیشه ایی اتاقم را پُرکرده بود. وقتی آن جذبه و ژست مردانه‌اش را در دیدم. شاید به شقایق و سحر حق دادم. –می‌خواستم برم از آبدارچی شماره آژانس... حرفم را برید. –من رو به اندازه‌ی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟ دستپاچه گفتم: –این چه حرفیه؟ نمی‌خوام اینجا براتون حرف در بیاد. مثل این که اینجا روی شما حساس هستن. بی‌توجه به حرفم گفت: –شما سر خیابون باایستید من ماشین رو از پارکینگ برمی‌دارم میام. با دهان باز نگاهش کردم. خوب می‌دانست که من تنهایی بیرون نمیروم. من از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم. لبخندی مهربانی زد و کمی جلوتر آمد. –پس چطور به راننده آژانس اعتماد می‌کنید؟ نگاهم را پایین انداختم. –کمیل گفت: –میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟ –بفرمایید: –لطفا همه‌چیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید. به حرف این دخترا توجهی نکنید. اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن. اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید. فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم. بعد کیفم را از روی میز برداشت و دستم داد. – من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیایید پارکینگ، تنهایی که نمی‌ترسید؟ قلبم ریخت. شاید بد جنسی باشد، شاید هم غرور، ، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برایم لذت بخش بود. دیگر از آن جذبه‌ی رئیس گونه‌اش خبری نبود. بدون هیچ منیّت. سرم را به طرفین تکان دادم و او رفت. من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارها را می داند و فکر همه چیز را می‌کند. شانه‌هایم خسته بودند. دیگر نمی‌توانستم باری رویشان بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم. چشم هایم را بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. –امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میایید. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
🍁🍁 چشم‌هایم را باز کردم و گفتم: –نه، به خاطر زیاد نگاه کردن به کامپیوتر چشم‌هام یه کم خسته شدن. به روبرو خیره شد. –من به خاطر این مدت گفتم کار کنید که تنها تو خونه نباشید و فکرتون مشغول باشه. اگر سختتونه... –نه، ازتون ممنونم. اتفاقا تجربه‌ی خوبیه برام. کم‌کم عادت می‌کنم. کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت: –ساعت دقیق روز پنج شنبه رو فردا شب براتون پیام میدم که چه ساعتی مزاحم میشیم. از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم: –دستتون درد نکنه. انگار احساسم را متوجه شد و دیگر حرفی نزد. فردای آن روز یک ساعتی بود که پشت میز کارم نشسته بودم و نامه‌ها را بر حسب تاریخ و موضوع مرتب می‌کردم که سوگند به گوشی‌ام زنگ زد و گفت که نمره‌های درسهایمان آمده است. از صبح به بهانه‌های مختلف تلفن روی میز زنگ می‌خورد که یا اشتباه وصل کرده بودند یا سحر دنبال شقایق می‌گشت و سراغش را از من می‌گرفت. چون شقایق مدام به اتاقها سرک می‌کشید. بیخودی وقتم گرفته میشد. فوری سیستم را روشن کردم تا نمره‌ها را ببینم. همینطور که شماره دانشجویی‌ام را وارد می‌کردم دوباره تلفن روی میز زنگ خورد. اهمیتی ندادم. دنبال نمره‌ها بودم که صدای تلفن دوباره درامد. صدایش خیلی روی اعصاب بود. گوشی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. با دیدن هر یک از نمره هایم انرژی می گرفتم... صدای زنگ موبایلم از کیفم بلند شد، بی‌توجه به صدا‌ نمره‌ها را یکی‌یکی از نظر گذراندم. درسی که می‌ترسیدم بیفتم سیزده شده بودم. ولی بقیه‌ی نمره‌ها خوب بودند. ازجایم بلند شدم و همانطورکه به صفحه کامپیوتر نگاه می کردم دستهایم را به هم گره زدم و با خوشحالی گفتم: –خدایا شکرت. هم زمان کمیل وارد اتاق شد و به من زل زد. «وای خدا دوباره این جذبه گرفت» کمی خودم را جمع و جور کردم ولی نتوانستم لبخند را از روی لبهایم جمع کنم. –سلام. جلو امد و کنار میز ایستاد و پرسید: –حالتون خوبه؟ ما که یکی دو ساعت پیش سلام و احوالپرسی کردیم. باهمان خوشحالی گفتم : – سلام سلامتی میاره، مگه اشکالی داره؟ دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد. –خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها خوشحالی شما رو دیدم. الان از این که تلفن من روجواب ندادید خوشحالید؟ یا این که من رو نگران کردید؟ لبخندم را جمع کردم و نگاهی به تلفن روی میز انداختم. –نگران چرا؟ این تلفنه که قطع کردم شما بودید؟ چشمهایش را روی میز چرخاند. –همین طور زنگ گوشیتون که الان معلوم نیست کجاست. زود گوشی را از کیفم درآوردم و نگاهش کردم. –وای ببخشید، نمی دونستم شمایید. بعد اشاره کردم به سیستم. –می خواستم زودتر نمره هام روببینم. جلو آمد و روی صندلی جلوی میز نشست و مانیتور را سمت خودش چرخاند. بعد از دیدن نمره‌ها گفت: –آفرین، بایدم دختر باهوش و درس خونی مثل شما این نمره ها رو بگیره. بعداخمی کرد. –البته این همه هم خوشحالی نداره، –اگه به خاطر اون سیزده میگید؟ دقیقا به خاطر اون نمره خوشحالم. توی اون وضعیت استرس همین که نیوفتادم جای شکرش باقیه. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. –خب حالا که بخیر گذشته، باید بگم امروز توبیخ میشید. چشم‌هایم گرد شد. بلند شد و حق به جانب نگاهم کرد. –چون تلفن رو روی من قطع کردید گوشیتونم جواب ندادید. من رو نگران کردید و باعث شدید کارم رو ول کنم و بیام اینجا. نمیخوام بین شما و کارمندای دیگه فرق بزارم. امروز دو ساعت بیشتر می‌مو‌نید و به کارهاتون می‌رسید. به طرف در حرکت کرد و رفت. "یعنی الان میخواد ریئس بودنش رو به رخم بکشه؟ یا واقعا با کارمندای دیگه هم اینجوری برخورد میکنه؟ پس اونا حق دارن از دستش شاکی باشن." البته کار آنقدر زیاد بود که این دو ساعت ماندن هم به جایی نمیرسید. واقعا نمیدانم کسی که قبلا جای من بوده کاری هم انجام می‌داده؟ دوساعت از وقت اداری گذشته بود. همه رفته بودند حتی آبدارچی، سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود. من تمام فکرم این بود که چطور به خانه برگردم. از کمیل هم خبری نبود. با خودم گفتم، "چاره‌ایی ندارم به سعیده زنگ میزنم بیاد. من که جرات ندارم برم سرخیابون تاکسی بگیرم." با صدای گوشی روی میز از جایم پریدم. –بله. –من میرم پارکینگ شما هم بیایید. از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم. پس او هم نرفته بود و منتظر من بود. با خوشحالی کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. آنقدر سالن سوت و کور بود که یک لحظه ترس به جانم افتاد. –از این ور بیایید. با شنیدن صدای کمیل که جلوی در آسانسور منتظرم بود به طرفش پا تند کردم. حتما حدس زده ممکن است بترسم. وارد اتاقک آسانسور شدیم. تشکر کردم و گفتم: –شما میرفتید، من با سعیده برمی‌گشتم. نگاهم کرد. – یعنی شما رو اینجا تنها بزارم برم؟ محاله، درسته توبیخ شدید، ولی بادیگاردیه من سرجاشه. در دلم قند آب شدم و گفتم: –الان توبیخ کردید دلتون خنک شد؟ 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
🍁🍁 اخم مصنوعی کرد و دستهایش را در جیبش فرو برد. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. همین که در آسانسور باز شد برای رهایی از نگاهش فوری بیرون رفتم. سوار ماشین که شدیم. از آینه نگاهم کرد و گفت: –این توبیخ‌ها واسه دل خنکی نیست. واسه اینه که بدونید چقدر زود نگرانتون میشم. تا دیگه تکرار نکنید. شما باید حواستون به همه جا باشه. نگاهش کردم و حرفی نزدم. خب اگر واقعا نگران شده باشد حق توبیخ داشته. ولی چه چیزی باعث شده اینقدر زود نگران شود. نکند اتفاق جدیدی افتاده و من خبر ندارم. –راستی پنج شنبه‌ها ساعت کاری تا ظهر بیشتر نیست. می‌‌تونید نیایید و توی خونه به کارهاتون برسید. نگاهش کردم. –کار خاصی تو خونه ندارم. لبخند زد و گفت: –مگه پنج شنبه مهمون ندارید؟ خودشان را می‌گفت. –مهمونامون بعد از ظهر میان. تا اون موقع وقت زیاده. –ببینید، بهتون آوانس میدم خودتون قبول نمی‌کنیدا، بعد نگید روز به این مهمی بهتون مرخصی ندادم... با لبخند گفتم: –لطف شما همیشه شامل حال من هست. نه، من اینقدرم قدر نشناس نیستم. نفسش را بیرون داد. –منظورم این نبود. بعد از چند دقیقه سکوت پرسیدم: –پنج شنبه ریحانه رو هم حتما بیارید دلم براش تنگ شده. –نه اون میمونه پیش بچه‌ها و زهرا. به خاطر ریحانه زهرا هم نمیاد. –میشه ریحانه رو بیارید؟ سرش را کج کرد و گفت: –اگه شما امر کنید مگه میشه عمل نکرد. ابرویی بالا دادم. –واقعا؟ لبهایش را بیرون داد. –شک نکنید. –اگه اینجوریه، پس میشه بگید چی شده که دوباره نگرانید. احساس می‌کنم اتفاق تازه‌ایی افتاده. کمی فکر کرد و گفت: –نگران کننده نیست. حالا بعدا براتون میگم. روز پنج شنبه همین که در اتاق کارم مشغول شدم شقایق به دو خودش را به من رساند و گفت: –یه خبر فوری و داغ برات دارم راحیل عمرا حدس بزنی. بدون این که نگاهم را از مانیتو بگیرم پرسیدم: –دوباره چی شده؟ کی زاییده؟ کی شوهر کرده؟ کی میخواد طلاق بگیره؟ –عه لوس، میگم مهمه، در مورد ریئسه. فوری نگاهش کردم. –چی شده؟ –ژست برنده‌ها را به خودش گرفت و گفت: –مطمئنم شاخ در میاری و یه کمم ضد حال می‌خوری. حرصی گفتم: –شقایق کارم زیاده، زود باش بگو... –رئیس داره زن میگیره. از حرفش جا خوردم. آب دهانم را قورت دادم. –از کجا می‌دونی؟ روی صندلی جلوی میزم نشست. –من که از وقتی شنیدم فقط می خوام بدونم این با کی می خواد ازدواج کنه، یعنی اون دختره کیه که تونسته دل سنگه این رو نرم کنه. بعدقیافه‌ی غمگینی به خودش گرفت. –تازه مثل این که دختره نازشم زیاده... نوچ نوچی کرد و سرش را بالا گرفت: –خدایا این درسته؟ آخه چقدر تبعیض... دلم برایش سوخت، مثل کسایی که کارخلافی کرده‌اند لبم را به دندان گرفتم و با خودم فکر کردم، حالا باچه رویی موضوع را بگویم. از این که این موضوع را زودتر از این که من بگویم کشف کرده بود جا خوردم.شقایق، این اطلاعات رو از کجا آوردی؟ بادی به غبغب انداخت.ما، درجای جای این شرکت جاسوس داریم، بعددستهایش را باز کرد و ادامه داد:نیروهای ما اینجاپخشن، هرحرکتی روثبت وضبط می کنن.ریز خندیدم.بس کن بابا، فیلم جاسوسی زیاد می بینیاآره، زیاد می بینم خیلیم دوست دارم.شقایق لوس نشو بگو دیگه، از کجا فهمیدی هیچی بابا، سیماگفت.سیما؟همون خانم خرّمی دیگه، توی آبدارخونه مشغوله. با خودم فکرکردم که خرّمی چه ربطی به کمیل دارد...وا راحیل یه جوری نگاه می کنی انگار خرّمی ازکره ی مریخ امده... فکری کرد و گفت:آهان، نه که توچایی نمی خوری، زیاد باهاش دیدار نداری. بی تفاوت پرسیدم:حالا اون ازکجا میدونه؟ روی میزم خم شد.آخه نه که ما با هم اینجوری هستیم.(انگشت های کوچک دستهایش را به هم گره زد.)هرخبری بشه اول به من میگه. می گفت، دیروز که آقای معصومی اونجا داشته ناهارمی خورده تلفنی در مورد خواستگاری واین چیزها با خواهرش حرف میزده.هنگ کردی نه؟ دیدی چه خبر دسته اولی بهت،دادم.بیشتر از دست شماها هنگ کردم، واقعا شماها اینجا کارم می کنید. رئیس حق داره اینجا مثل شمر باشه.اصلابه ما چه، کی می خواد زن بگیره. هرکس هرکاری می خواد بکنه شما باید خبرش رو به همه بدی؟نوچ نوچی کرد.واقعا که راحیل... آقای معصومی هرکسی نیست، تازه با یه بچه داره با یه دختر ازدواج می کنه، این خیلی خبر مهمیه، اصلا واسه تو خبر میارم سوخت میشه، هم خودم هم خبرم. هیچ هیجانی نداری.این دفعه کمی با حرص گفتم:برو سر کارت، بزار منم کارم رو انجام بدم.نگاه کن، حالا که خبرها رو از زیر زبونم بیرون کشیده، واسه من کلاس میزاره. اصلا تقصیر منه... همانطور که غر میزد به سرعت به طرف در خروجی رفت.هم زمان کمیل وارد اتاق شد و با هم رو در رو شدند.شقایق دست و پایش را گم کرد وگفت:ببخشید با راحیل کار داشتم.کمیل خیلی جدی گفت:منظورتون خانم رحمانیه؟بله، همون، خانم رحمانی.کمیل از جلوی در کنار رفت. شقایق به سرعت برق ناپدید شد. 🍁به قلم‌لیلافتحی‌پور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽ا✨ 🔔 ✅قبل از ✍عالمی را پرسیدند : خوب بودن را کدام روز است؟ عالم فرمود : یک روز قبل از دیگران حیران شدند و گفتند : ولی زمان را هیچکس نمیداند عالم فرمود : پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد ... 📚 علی اکبردهخدا کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ ... 🎙 لحظه‌هاتون پر از معجزات خداوند... هر وقت حس کردی که دیگه راهی وجود نداره ، حتما و حتما با خودت تکرار کن: آنجا که راه نیست ، خدا راه می‌گشاید. باید باور کنید که راه‌های رسیدن به خواسته از طریق خداوند برای شما باز میشه و خداوند تمام کائنات رو تحت فرمان شما درآورده تا بهترین‌ها رو جذب کنید. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎙استاد عالی 🔸نکنه شب و روزمون بگذره و به یاد امام زمانمون نباشیم... ماجرای طِرِمّاح و علیه السلام ┄┅═✧🌺یازهرا🌺✧═┅┄ کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
﷽ 💠 امام حسین علیه السلام: شایسته شأن مومن نیست که ببیند کسی خدا را معصیت می کند، ولی به او اعتراض نکند. کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
•{🦋🌙} شما نخونے چپ نمیکنے بیفتے توی درّه ولی سحرها یه چیزایی میدن🙃 ○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن 😍●○ کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『💚‌🌹』 اگه‌میخوای‌پاک‌بمونے اول‌سعے‌کن‌از‌شرایط‌گناه‌دوری‌کنے فلان‌گروه‌،فلان‌کانال،فلان‌مهمونے، فلان‌دوست‌،فلان‌فیلم‌و... خلاصه‌ازهرچیزی‌که‌گناه‌رو‌بهت‌ یاد‌آوری‌مے‌کنه‌فاصله‌بگیر...💔 ☞❥
჻ᭂ❤️჻ᭂ میگُفت: وقتے‌ همہ‌چے ‌واستـ| تیره‌ و ‌تآر‌ میشھ خدا ‌رو ‌با‌ این ‌اسم صدا بزن یا نورَ‌ ڪُلِّ‌ نور :) •┈✨🦋 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊•
••✾¤♧🖤♧¤✾•• ⋆⋆📓 🌎|°•مِنْ كَفَّارَاتِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِغَاثَةُ الْمَلْهُوفِ وَ التَّنْفِيسُ عَنِ الْمَكْرُوب‏ 🌩|°• از کفاره گناهان بزرگ است: به فریادمردم رسیدن ،وآرام کردن مصیبت دیدگان ... 🌸|°•نهج‌البلاغه،حکمت²⁴ ࿐༅❤️༅࿐
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁 پدرش رو به مادر گفت: –حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنن. هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت. پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد. با تعجب نگاهش کردم. «اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.» پیراهن چهارخانه‌ی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقه‌ی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت. با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود.آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت. «یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه. بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن. اونجا گفتی حرف دارم اینجا امدی منظره‌ی بیرون رو نگاه می کنی؟» توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد... آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجه‌ی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند. پرده‌ی اتاق را سرجایش برگرداند و بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت: –عمه نمیزاره من بیام اینجا. بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشه‌ی تختش می‌گذاشت را به دستش دادم. کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت: –برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت: –یادتون باشه همیشه زیر پرده‌ایی روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره. باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف. کلا همه‌ی کارهایش خاص بود." –زیرپرده همیشه کشیدس. –الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه. "یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!" –دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم، کمی مِن ومِن کرد. –من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم. خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش درجریانش هستید این کار رو کردم. چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبخت‌تر باشید. اون روزها باهمه‌ی سختیهاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم . "بااین حرفش یاد آن روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با آن سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش، چقدردلم براش سوخت." –شرایط من رو می دونید. نمی خوام فکرکنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده می خوام باهام ازدواج کنید. بعد مکثی کرد و ادامه داد: من نمی تونم بگم خوشبختتون می کنم، چون نه از آینده خبردارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته... فقط می تونم بگم تمام سعیم رومی کنم که رفتارهام از روی بی انصافی وخودخواهی نباشه. ولی در مورد خودم، انشاالله فقط ازدواج باشما من روخوشبخت می کنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون. و به نظرم این کشش فقط یه علاقه ی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستند. اصلاشرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطرعلاقه پا پیش بزارم. فکرمی کنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده وهم فکرهستیم. شما اونقدر زلال هستید که دوسال زمان زیادیه برای شناختنتون. شرایط شما روهم درک می کنم، اگه فکرمی کنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم. وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتیدبرای شناخت من. میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه. من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم. ولی رابطمون مثل گذشته خواهد بود تا وقتی شما به آرامش برسید و آمادگی برای شروع یه زندگی رو داشته باشید. رفتارم باشما تا شما نخواهید تغییری نمیکنه مثل همین الان که باهم نامحرم هستیم خواهد بود. من انتظاری ازشما ندارم، جز این که رفت وآمداتون زیر نظر من باشه. باچشم های گردشده نگاهش کردم. از حرفهایش ترس به جانم افتاد. –فریدون دوباره پیداش شده؟ سکوت کرد. –دلیل عجلتون اونه، نه؟ کمی جابه جا شد.راستش من به غنی زاده گفتم شکایتتون رو ادامه بده. هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم.وکیل بهش گفته اجازه نداره بهتون زنگ بزنه و تهدید کنه، وگرنه جرمش سنگین‌تر میشه و... –اون گوش نمی‌کنه هر کاری بخواد می‌کنه. –ایران نیست نگران نباشید. البته جدیدا گاهی به من پیام‌های تهدید میده. برای همین میخوام زودتر محرم بشیم و منم دلیل محکمی تو دادگاه داشته باشم. 🍁 به قلم‌لیلافتحی‌پور🍁
🍁🍁 سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم: –اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد. کمیل کمی به جلو خم شد و گفت: –دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفهاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیفته زندان. بوی عطرش که به مشامم خورد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. –راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟ سرم را به طرفین تکان دادم. عمیق نگاهم می‌کرد انگار در عمق چشم‌هایم دنبال چیزی می‌گشت. نگاهم را روی یقه‌ی پیراهنش سُر دادم. بی‌حرکت مانده بود. دوباره چشم در چشم شدیم. نگاهش رعد و برق شد و دلم را تکان داد. چادرم را چنگ زدم و سرم را پایین انداختم. نفس عمیقی کشید و گفت: –میخوام یه سوال بپرسم دلم می‌خواد راحت جواب بدید. –بفرمایید. –دلیل ازدواجتون با من چیه؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. اصل مطلب را که نمی‌توانستم بگویم. –خب چون خیلی قبولتون دارم. صاف نشست و با شیطنت نگاهم کرد. –یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج می‌کنید؟ از حرفش خنده‌ام گرفت. خودش هم خندید. –منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگه‌ایی هم دارم که الان نمی‌تونم بگم. لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت: –امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم. با تعجب نگاهش کردم. –یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه. لبخند زد. –فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم. آن روز قرار و مدارها گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردند که تا وقتی آنها تهران هستند ما محرم شویم. کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم. یک هفته‌ایی طول کشید که کارها انجام شد. برای خرید هم یک جلسه با زهرا‌خانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدها را انجام دادیم. فقط لباس روز عقد باقی ماند، که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمان دوتایی خرید کنیم. فردای آن روز از محل کارمان به جایی که کمیل آدرسش را نمی‌دانم از کجا به دست آورده بود رفتیم. آنجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسهای زیبا. اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بی‌میلی نگاهش کرد. سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم: –مثل این که شما خوشتون نیومد. دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت: –نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من. – نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید. نگاهم کرد و پرسید: –اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟ –بله. –خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانم‌ها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن. البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟ متفکر نگاهش کردم و گفتم: –تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟ –نمی‌دونم، شاید به خاطر پیش زمینه‌ایی که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمی‌خوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم. همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم. گاهی درخواستشون کوچیک و بچه‌گانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینه‌های سنگینی می‌کنن. فقط میخوان به اون خواستشون برسن. –یعنی آقایون اینطوری نیستن؟ لبخندی زد و گفت: –باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همه‌ی آدمها... لبخند تلخی زدم و گفتم: –بله میدونم. درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بی‌منطق خیلی سخته. اونایی که کسای دیگه‌ براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر می‌کنن. حالا تو هر زمینه‌ایی اونش چندان اهمیتی نداره. منم قبلا تجربش رو داشتم. غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد. –اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن. خنده‌ام گرفت: –مگه معتادن که کم‌کم شروع میشه. –دقیقا مثل اعتیاده. وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواسته‌هامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم. قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه. طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینه‌ی شکم ضعف داره. باید دید هر کسی تو چه زمینه‌ایی ضعف داره. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
🍁🍁 بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنه‌اش گیپور بود خریدیم. یقه‌ی پوشیده‌ایی داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود. کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود. تقریبا همه‌ی کارها انجام شده بود. همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند. قرار شد همانطور که مادر می‌خواهد مراسم ساده انجام شود. در اتاق مادر، سفره‌ی عقد انداخته شد. کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت. نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی می‌کرد طبق نظر آنها کارها پیش برود. حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت می‌کردم، سعی می‌کرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را. روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم. با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم. وقتی صیغه‌ی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است می‌شوم. خدایا می‌دانم که مرد خوبی‌است، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگی‌ام بگنجان. خدایا می‌گویند در این لحظات دعاها مستجاب می‌شود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم می‌کرد. انگار سومین بار بود و باید "بله "را می‌گفتم. نگرانی از چشم‌های کمیل هویدا بود. سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد. با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم. مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد. مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت: –شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم. این خیلی مهمه. از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم. حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد. –نمی‌دانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغه‌ی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد. رنگ نگاههایش تغییر کرده بود. کم‌کم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم. خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد. کمیل با رعایت فاصله از من پرسید: –می‌خواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید. با لبخند گفتم: –چرا دلم نخواد؟ دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد. زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت: –داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر... کمیل کمی خودش را به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشد. انگار نمی‌خواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که در مورد زمان دادن به من زده بود بگذارد. زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت: –حالا چندتا هم ایستاده می‌خوام ازتون بگیرم. هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین را از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت: –کمیل! کمیل لبخند زد و گفت: –خواهر من، شما عکست رو بگیر. زهرا رو به من با مهربانی گفت: –راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا. خجالت می‌کشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برایم جور خاصی بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بنابراین گفتم: – زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟ زهرا خندید و قربان صدقه‌ام رفت. –باز به مرام زن داداشم، بعد جلو آمد و ادامه داد: –مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی. یک دستم را گرفت و سنجاق کرد روی شانه‌ی برادرش، یک دست برادرش را هم به کمر من چسباند. دستش آنقدر گرم بود که فوری گرمایش به بدنم منتقل شد. سرم نزدیک سینه‌اش بود و از همان فاصله صدای تاپ و توپ قلبش را می‌شنیدم. حتما او هم صدای قلبم را و لرزش دستم را متوجه شده بود. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. اخم ریزی کرده بود و نگاهم نمی‌کرد. معلوم بود در دلش غوغایی به پاست و مبارزه‌ی سختی را آغاز کرده است. در دلم گفتم، "اگر بگویم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدهی؟" پیشانی‌اش عرق کرده بود. زیر لب جوری که خواهرش نشنود گفت: –معذرت میخوام راحیل خانم. با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. او تند و تند چند عکس انداخت و گفت: –داداشم اندازه‌ی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست... کمیل آرام کمی عقب رفت. –خوهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیه ایش کردی. –عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا... کمیل همانطور که از در بیرون میرفت گفت: –زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه. –راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه. البته کمیل اینقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده. روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بگیرم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
🍁🍁 آخر شب بعد از رفتن مهمانها سعیده و اسرا باز هم در مورد کادویی که اسرا به کمیل داده بود حرف می‌زدند. برای این که سر به سر اسرا بگذارم گفتم: –حالا بعد عمری یه کادو به یکی دادیا، چقدر حرفش رو میزنی. اسرا با ناراحتی گفت: –آخه میدونی چی شده، با سعیده داشتیم حساب می‌کردیم اگر تورم همینجوری ادامه پیدا کنه تا سال دیگه نیم سکه‌ایی که به شوهرت دادم قیمتش دو برابر میشه. به همون اندازه لب تاب هم گرون میشه. –واقعا نشستید حساب کردید؟ اینجوری که شما حساب کردید اقتصاد مملکت نابوده. سعیده گفت: –اتفاقا مسعود هم همین رو گفت. راحیل اوضاع رو نمی‌بینی؟ بیچاره این قشر کارگر با این تورم چیکار می‌کنن؟ ابروهایم را بالا دادم. –اون بچه هم از اقتصاد سر درمیاره، اونوقت دولت ما هنوز اندر خم یک کوچه مونده. سعیده جان اون موقع که اشتباه رای دادی باید فکر این چیزا رو هم می‌کردی. الان مردم باید خودشون با هم دلی و اتحاد این اقتصاد رو بچرخونن وگرنه این دولت که کاری نمیکنه. مادر که از آشپزخانه صدایمان را می‌شنید گفت؛ –دولت ما اندر خم یک کوچه نیست راحیل جان. بهتر از هر کسی میدونه چیکار کنه تا مردم به ستوه بیان و فشار اقتصادی باعث بشه ارزشهایی که تا حالا به پاش موندن رو کنار بزارن. فقر چیز وحشتناکیه. اسرا گفت: –مامان قضیه مثل همون ضرب‌المثله که میگه فقر از در بیاد، ایمان از پنجره میره دیگه. گفتم: – اره. توی حدیثی هم به صراحت بیان شده که «كاد الفقر ان يكون كفراً»، یعنی: «نزدیک است که فقر به کفر بیانجامد» پولدارا روز به روز پولدارتر میشن، فقیرا فقیرتر. سعیده لبش را گاز گرفت. –یعنی ما با یه رای احساسی و اشتباه این همه کار انجام دادیم؟ وای خدایا اصلا اینجوری به موضوع نگاه نکرده بودم. راحیل باور کن اون سلبریتیه دکترا داشت، یعنی این چیزایی که شماها میگید رو نمی‌دونسته؟ متاسف نگاهش کردم. –دکترا داشتن دلیل بر بصیرت داشتن نیست. بعضی از استادای ما هم توی دانشگاه تحصیلات بالایی داشتن ولی متاسفانه مثل همون سلبریتیه فکر می‌کردن. زمان انتخابات همش توی دانشگاه ما جنگ و جدل بود و استادای ما از تفکرات دانشجوهایی حمایت می‌کردند که مثل همون سلبریتیه فکر می‌کردند. من مخالف آزادی اندیشه نیستم، مخالف اندیشه‌ایی هستم که گاهی با تعالیم دینی و ارزشیمون مغایرت داره. متاسفانه از این مدل ادما تو جامعه زیاد داریم. که دنباله روهای چشم و گوش بسته‌ی زیادی هم دارن. سعیده ای کاش اون موقع به جای پیروی کورکورانه یه کم تحقیق می‌کردی. اگر تحقیق می‌کردی و باز هم اشتباه رای می‌دادی حداقل عذاب وجدان نداشتی، توجیهی داشتی که خب من عقلم بیشتر قد نداد. ولی حالا... سعیده گفت: –کاش منم مثل رویا دوستم اصلا رای نمی‌دادم. حداقل الان عذاب وجدان نداشتم. اسرا پوزخندی زد و گفت: –اون که کارش بدتره. باز به مسئولیت پذیری تو. همان لحظه صدای زنگ موبایلم باعث شد که بحث را رها کنم. کمیل بود. –ببخشید که مزاحم شدم. موبایلم رو پیدا نمی‌کنم گفتم بپرسم ببینم اونجا جا نمونده. خواب که نبودید؟ –نه، داشتیم بحث سیاسی می‌کردیم. –چطور؟ همانطور که می‌گشتم گفتم: –در مورد همین وضع مملکت حرف میزدیم. دولتی که این وضع فلاکت بار رو بوجود آورده. کمیل آهی کشید و گفت: –چیکار میشه کرد، متاسفانه همه توی یه کشتی هستیم. هر کار اشتباهی که از هر کدوم از ما سر بزنه روی همه تاثیر میزاره و باعث غرق شدن این کشتی میشه. در حالی که زیر و روی وسایل سفره عقد را نگاه می‌کردم گفتم: –یه عده ساده لوح فکر می‌کنن با سوراخ کردن این کشتی میتونن خودشون رو با قایقهای بیگانه نجات بدن. –ولی تنها راه نجات حفظ این کشتی و عبور دادن اون از امواج و تلاطم های دریاست و رسوندنش به ساحل ظهوره. متاسفانه بعضیها هدف رو گم کردن و با اختلاف افکنی باعث دو قطبی شدن جامعه شدن. نمی‌دونم کی می‌خوان بفهمن که اگر همه‌ی مسافرهای کشتی گوش به فرمان ناخدای کشتی باشن که راه رو خوب می‌شناسه، قطعا به اهدافشون میرسن. همانطور که کمد مادر را وارسی می‌کردم به حرفهایش هم دل سپرده بودم. –پیدا نشد؟ –فعلا نه، کاش منم مثل شما می‌تونستم حرف بزنم. چقدر تمثیلهاتون منطقی و به جا هست. من گاهی برای توضیح دادن حرفهام تند و حرصی صحبت می‌کنم. شما نسبت به من آرامش بیشتری دارید. کمیل خندید. –شما که منبع آرامشید بخصوص برای من. بعد انگار که می‌خواست حرف را عوض کند ادامه داد: –راستی فردا راس ساعت هفت میام دنبالتون. الانم زودتر بخوابید تا فردا خواب نمونید. من کارمندای خواب آلوم رو توبیخ می‌کنما. خب مثل این که گوشیم اونجا نیست. –اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم. چرا روی سایلنت گذاشتینش؟ –یه مزاحم داشتم مجبور شدم. قلبم ریخت و گفتم: –به جز فریدون کی جرات داره مزاحم شما بشه؟ 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽ا✨ 🔔 🔔 اگر کارت گره خورده ✅ آیت الله ناصری: تسبیح حضرت زهرا علیها السلام بعد از نماز خیلی اثر دارد و کارهای نابسامان زندگی ‌ما را سامان می‌دهد. اگر کارت گره خورده، تسبیح حضرت زهرا علیها السلام را بگو، تا کارگشایی کند. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آن را به حضرت زهرا علیها السلام تعلیم داد، تا در امور دنیوی دخترش گشایشی پیدا شود. کلید بهشت🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19