🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_بیست_و_هشتم
دیگر چه فرقی میکرد جواب چه بود. من انگیزه ای برای زندگی نداشتم. نرفتم جواب را بپرسم.
یک روز ظهر فاطمه آمد پیدایم کرد و گفت:
+نمی خوای بدونی جواب آزمایشت چیه؟
-بگو و برو
+جواب آزمایشت منفیه، واقعا خدا رو شکر....شنیدی چی گفتم؟
-آره ممنون
+تو چته؟
-فقط میخوام تنها باشم
+خب چرا؟ بهم بگو چیشده؟
-میدونستم هرکاری کنم هم نمیتونم مثل یه آدم عادی زندگی کنم. گذشته ام دست از سرم بر نمیداره هرشب کابوس! هر روز با شنیدن یه اهنگ با پیچیدن یه عطر تند، با اومدن یه اسم، همه وجودم زیرو رو میشه اعصابم بهم میریزه کاش بمیرم.
+چاره ظرفی که آلوده شده شکستنش نیست...باید زیر آب پاک و جاری بگیریش تا اونقدر پر از زلالی بشه که آلودگی باقی نمونه
-نمی فهمم چی میگی
+ذهنتو خاطرتو با یه چیز خوب و آرامش بخش پر کن تا جایی برای مرور خاطرات تلخ گذشته ات باقی نمونه
-چی میتونه به اندازه همه عمرم بزرگ باشه اونقدر شیرین باشه که تلخیامو کمرنگ کنه؟
+چیزی که زمینی نیست. یه صدای آسمونی
-صدای آسمونی تو گوش بدبختی مثل من نمی پیچه
+اگه خودت بخوای میشه
-خیلی خب میخوام از وضعی که دارم خلاص بشم چاره ام چیه؟
+قرآن حفظ کن. کلام خدا رو بکش رو سرت
-من دو کلاس به زور سواد دارم چطور عربی حالیم بشه؟
+یه واکمن و نوارای استاد پرهیزگارو بهت میدم گوش میکنی سه بار تکراره تو باهوشی حافظتم خوبه، زود حفظ میشی.
قرار شد در کشتی نوح بمانم و از طوفان های سهمگین زندگیم عبور کنم.
نمیدانم چرا اما با اینکه قرار بود اولین نواری که از قرآن گوش میکنم بخش اول جزء اول باشد اما فاطمه نواری به من داد که دقیقا از سوره یاسین شروع می شد!
بارها و بارها به آن آوای دلنشین و آسمانی گوش کردم. این سوره چیزی در وجودم زنده کرده بود که باید میفهمیدمش هرجور شده یک قرآن پیدا کردم تا معنیش را بخوانم. وقتی به آیه ۲۱ رسیدم جواب سوالم را پیدا کردم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
💢گنج های نیکویی!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💢 اوج قلّه تصوّر
💠 حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) تجسّمِ عالیترین مفاهیم انسانی و اسلامی در مورد زن است.
🔶 برخی از مفاهیم اسلامی، مفاهیم اختصاصی است؛ مثل: مادری، همسری، کدبانویی، تربیت فرزند؛ در همه اینها، اوج قلّه تصوّر، حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) است. در عرصه تربیت فرزند، در عرصه همکاری با شوهر، در عرصههای مشترک و در آن چیزهایی که بین زن و مرد مشترک است - مثل بندگی خدا - وضعیّت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) یک وضعیّت فوقالعاده اعجابانگیز و مهم است.
🔷 نقشه جامع هویّت زن در منطق اسلام این است؛ مادر خوب، همسر خوب، مجاهد فیسبیلالله، در عین حال کدبانو، مدیر خانه، و در عین حال عابد و بنده خدای متعال؛ و در نهایت، فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) نشان داد که زن میتواند به رتبه عالی عصمت برسد که اینها خصوصیّات این بزرگوار است.
✍️ بیانات مقام معظم رهبری
📎 #فاطمیه #ایام_فاطمیه
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🖤 السلام علیک یا فاطمة الزهراء علیهاالسلام
📝 السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ
📚 بخشی از زیارتنامه حضرت فاطمهزهرا (سلاماللهعلیها)
◾️ شهادت مظلومانه حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) تسلیت 🏴
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🍃🌹با #خدا حرف بزن 😊👇
✅ مرحوم حاج محمّد اسماعیل دولابی دربارهٔ کدورت و اندوه و مواردی نظیر آن می فرمودند :
1⃣👈 همین که گردی بر دلتان پیدا می شود
🌷یک سبحان الله بگویید ، آن گرد کنار می رود.
2⃣👈 هرجا هم فیضی و نعمتی به شما رسید
🌷الحمدلله بگویید ، چون شکرش را به جا آورده ای ، گرد نمی گیرد.
3⃣👈 هر وقت خطایی انجام دادید
🌷استغفرالله چاره است.
📚👈با این ۳ ذکر با خدا صحبت کنید.
❤️صحبت کردن با خدا ، ذات غم و حُزن را می برد.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
🔸 محمد بن کردوس از امام صادق (علیهالسلام) نقل می کند:
🔸هر کس که آخر شب از خواب برخیزد و به یاد خدا بیفتد، گناهان او پراکنده می شود.
🔸 پس اگر آخر شب بلند شد و تحصیل طهارت کرد و دو رکعت نماز خواند و حمد و ثنای خدا را به جا آورد و صلوات بر پیغمبر (صلى الله عليه و آله) فرستاد، چیزی از خدا درخواست نکند، جز اینکه خدا به او بدهد، یا عین همان چیز را که او درخواست کرده، و یا چیزی بهتر از آن برای او«ذخیره» خواهد نمود.
📚 کلید سعادت، رحمت الله عرب نوکندی
هرشب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_بیست_و_نهم
روی تک تک کلماتش دست کشیدم. تجربه رسیدن به این درک در من بی نظیر بود. اینبار معنی آن چند آیه را با صدای بلند خواندم :
"و [در اين ميان] مردى [حبیب نام]از دورترين جاى شهر دوان دوان آمد [و] گفت اى مردم از اين فرستادگان پيروى كنيد.
از كسانى كه پاداشى از شما نمى خواهند و خود [نيز] بر راه راست قرار دارند پيروى كنيد.
آخر چرا كسى را نپرستم كه مرا آفريده است و [همه] شما به سوى او بازگشت مى يابيد.
آيا به جاى او خدايانى را بپرستم كه اگر [خداى] رحمان بخواهد به من گزندى برساند نه شفاعتشان به حالم سود مى دهد و نه مى توانند مرا برهانند.
در آن صورت من قطعا در گمراهى آشكارى خواهم بود.
من به پروردگارتان ايمان آوردم [اقرار] مرا بشنويد.
[سرانجام به جرم ايمان كشته شد و بدو] گفته شد به بهشت درآى گفت اى كاش قوم من مى دانستند
كه پروردگارم چگونه مرا آمرزيد و در زمره عزيزانم قرار داد. "
همان موقع مهسا دوید داخل نمازخانه و گفت: عید شد. سال دو هشتی ، هشتادو هشتی...
همانطور که اخم هایم درهم بود، گفتم: دهه یا بنال واس چی اومدی یا برو
مهسا خودش را عقب کشید و با لب و لوچه آویزان گفت:خانم مدیر کارت داره!
بلند شدم و رفتم اتاق خانم مدیر، لبخندی زد و از بقیه خواست بیرون اتاق بمانند. بعد رو به من گفت:
+تبریک میگم
-عید شماهم مبارک
+البته عیدت مبارک ولی منظورم این نبود...یک سال زمانی که مقرر شده بود اینجا بمونی، تموم شده کارای انتقالت به پرورشگاهو انجام دادم.
چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم. آن لحظه هیچ احساس خاصی نداشتم شایدهم ...نگران بودم. موقع نماز ظهر که شد منتظر بودم فاطمه بیاید و از او تشکر کنم بخاطر زندگی دوباره ای که به من هدیه داده بود.
اما آن روز فاطمه نیامد. فردایش هم نیامد. ولی من باید از آنجا میرفتم. با مهسا خداحافظی کردم. دختر لطیفی بود و برخلاف من احساساتش را بیرون میریخت. جدایی برایش سخت بود.
با اینکه قول دادم لااقل هفته ای یکبار زنگ بزنم و با او حرف بزنم اما با گریه گفت: دروغ میگی مثل بابام... اونم وقتی از مامانم جدامیشد گفت هرروز بهم سرمیزنه ولی دیگه سراغمو نگرفت منم... منم از زور حسرتام افتادم تو این راه...
بلاخره مجبور شدم تنهایش بگذارم. سه چهار روز قبل از انتقالم به پرورشگاه یک عصر دلگیر داشتم وسایلم را جمع میکردم که یکی از بچه ها صدایم کرد. صدایش میلرزید. رفتم دنبالش. رفت پشت آشپزخانه و همانجا ایستاد.
به او که رسیدم تازه شک کردم. این همانجایی بود که مدتها قبل ترانه برای اذیت فاطمه نقشه کشیده بود. آمدم برگردم اما دیر شده بود. چهار نفر از نوچه های ترانه دو طرف راهم را بستند و جوری نگاهم کردند که دلم ریخت...*
🍁#خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_سی
گفتم: اون ماجرا دیگه تموم شد.
لی لی بینی اش را بالاکشید و گفت: برای تو شاید...
یکدفعه دو نفرشان دست هایم را از دو طرف محکم گرفتند و یکی شان از پشت سر زد پشت زانوهایم. روی زانو زمین افتادم. دهانم رابستند. لی لی پوسخندی زد و گفت:
_ما با اون دختره خورده حساب داشتیم ولی تو خودت خواستی به جاش قربونی بشی...
با خودم فکر کردم منکه خانواده ای ندارم که دلتنگم بشوند. اما فاطمه خانواده ای دارد که نگرانش هستند. بودنش باعث نجات زندگی خیلی هاست. چه باک اگر من به جای او تاوان خوب بودن هایش را پس بدهم؟!
چشم بستم و منتظر ماندم تا... اما در کمتر از لحظه ای صدای فاطمه در سرم پیچید: توکل یعنی همه تلاشت رو بکنی و بقیه اش رو به خدا بسپاری نه اینکه عقب بایستی و تسلیم بشی...
از خودم پرسیدم چرا باید دربرابر آنهایی که ازشان متنفرم تسلیم شوم وقتی میتوانم همه چیز را تغییر دهم؟!
چشم که بازکردم چاقوی بزرگ لی لی نزدیک صورتم بود.
سر کج کردم و ضربه اش لاله ی گوشم را شکافت. خون روی گردنم ریخت. هنوز به خودشان نیامده بودند که چنگ زدم به پهلوی نفر سمت راستی که مچ دستم را نگهداشته بود.
دستم را رها کرد. اما کسی که پشت سرم بود سرم را روبه عقب کشید با دست آزاد شده ام دستمال جلوی دهانم را برداشتم و تاجایی که توانستم بلند جیغ زدم.
بااینکه وقت داشتند کار را تمام کنند اما شاید ترس از سر رسیدن بقیه و گرفتارشدنشان باعث شد روی زمین رهایم کنند و قبل از آنکه کسی بیندشان پراکنده شوند.
دستم را روی گوشم فشردم و در دلم خدا را بخاطر ترسی که به جانشان انداخته بود، شکر کردم.
بااینکه در درمانگاه همه چیز را به خانم مدیر گفتم آنها انکار کرده بودند و منهم شاهدی نداشتم بلاخره بخاطر حفاظت از من قرار شد همان روز به پرورشگاه بروم. دلم آشوب بود که بلاخره فاطمه را برای خداحافظی ندیدم.
تا یک ماه بعد پیگیر بودم از حال فاطمه خبردار شوم. آخرین جمعه اردیبهشت انتظارم به سر رسید. در سالن بزرگ پرورشگاه نقاشی می کشیدم که صدایم زدند و گفتند تلفن دارم.
به دفتر مدیریت رفتم و با تردید تلفن را برداشتم:
-الو
+سلام تبسم
-فاطمه جونم سلام، کجا رفتی؟ چرا نیومدی؟ راستی من سوره رحمن و یس و واقعه رو حفظ کردم ها...میدونستی که ...
+ببخشید این روزا حال خوشی ندارم...
-چرا گریه میکنی؟ فاطمه تو رو خدا بگو چی شده؟
+میثم...داداش میثممو با چاقو زدن...
-چی؟ کی؟ چرا آخه؟
+نصفه شب از هیئت برمیگشته که میبینه چهار تا مرد دارن دوتا خانم بد پوشش رو به زور سوار ماشین میکنن، میره به دفاع از اون خانما به مردا تذکر میده....
-حالش...حالا حالش چطوره؟
+اون الوات چاقو زدن به چشمش، دکتر گفته احتمال زیاد باید چشمش تخلیه بشه....بخدا دارم دق میکنم..*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_سی_و_یک
تلفن از دستم افتاد. دلم میخواست بروم بیرون اولین پلیسی که دیدم را به فحش بگیرم و بپرسم:
چه غلطی میکنید مگه امنیت شهر با شما نیست؟ پس چرا وقتی یه آدمم پیدا میشه به خلافکارا و اوباش تذکر میده اینجوری داغونش میکنن کسی هم نیست....
به خودم که آمدم، دیدم دستم خونی ست. یک قدم عقب رفتم. مشتم را باز کردم و دیدم قلمو را آنقدر در دستم فشار دادم که شکسته و کف دستم فرو رفته.
گریه کردم مثل یک کودک بی پناه گریه کردم. گفتم: خدایا اصلا من بدترین آدم رو زمین ولی دعامو برآورده کن، حاج آقا رو کمک کن تازه میخواست داماد بشه هرچند....نمیشه چیزی رو از تو مخفی کرد....خدایا کی قراره همه چی سرجاش باشه؟ کی بدا گرفتار میشن و هرکس جایی می ایسته که واقعا لیاقتشو داره؟
ناگاه صدای بهداشت یار پرورشگاه، روی درد و دلم پرده سکوت انداخت: وقتی امام زمان(عج) بیاد. اون موقع ست که عدالت واقعی اجرا میشه و آرامش همه دنیا رو پر میکنه!
دستم را نگاه کرد و آرام تکه چوب فرورفته را از دستم بیرون کشید و گفت: اونقدر با صدای بلند حرف میزدی که تا سالن کناری صدات می اومد. چی شده؟
آهی کشیدم و سری تکان دادم. دیگر کارم شده بود سر هر نماز یک ساعت دعا و گریه و زاری و التماس به خدا، چند روز بعد رفتم دفتر که بخواهم از آن شماره که فاطمه تماس گرفته بود، خبری بگیرم اما ظاهرا آن تماس از بیمارستان بوده!
هیچ آدرس و شماره ای از فاطمه نداشتم. از مدیر پرورشگاه خواهش کردم با مدیر کانون تماس بگیرد شاید او نشانی از فاطمه داشته باشد اما او هم گفت شماره موبایل فاطمه خاموش است و حوزه ای که او را فرستاده هم دو هفته است از او بی خبرند.
رفتم طرف تنها یادگاری که از فاطمه داشتم. دکمه واکمن را زدم و به صوت آرام بخش کلام خدا، گوش دادم و آرام اشک ریختم.
سه روز بعد صدایم زدند خوشحال دویدم سمت دفتر مدیریت فکر میکردم از او خبری شده اما یک مامور پلیس زن جلوی در دیدم. مدیر نگاهی به مامور انداخت و گفت: اینم تبسم خانوم در اختیار شما.
ترسیدم. هنوزهم ته دلم از پلیس ها می ترسیدم. مامور دستش را جلو آورد و درحالی که با من دست میداد، سلام کرد:
+سلام تبسم خانوم
-س...سلام...چیزی شده؟
+چیزی که...برای شناسایی یه نفر به کمکت احتیاج داریم
-کی؟ کسی طوریش شده!!؟؟؟
+نه نه، راستش درمورد یه پرونده پیچیده ست طبق مدارکی که توی پرونده بود با دردسر و کمی معطلی تونستیم تو رو پیدا کنیم تا یکی رو شناسایی کنی.
بازهم آن گذشته لعنتی به سراغم آمده بود. انگار تقدیر نحسم خیال عوض شدن نداشت. اما حالا ...برای مجازات شدن کفتارهای فاسد و اوباش، حاضر بودم هر سختی را تحمل کنم. فقط گفتم: باشه.
و همراه ماشین پلیس به اداره پلیس رفتم...*
🍁#خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_سی_و_دوم
بعد از ظهر شلوغی بود. ماشین پلیسی که سوارش بودم حدود دو، سه ساعت در ترافیک گیر کرد.
دو طرف خیابانها پر از دختر و پسرهایی بود که با پوستر و کاغذ نوشته های مختلف جلوی ماشین ها را می گرفتند. جلوتر، کمی قبل از چراغ قرمز یک دسته دختر جوان با لباسها و دستبند های سبز وسط خیابان می رقصیدند که با دیدن ماشین پلیس کنار کشیدند و راه باز شد.
شالم را از بالا مرتب کردم و با پوسخندی که روی لبم بود از مامور کناری ام پرسیدم: چه خبر شده؟!
زن پلیس، سری تکان داد و گفت: همش هیجانات قبل از انتخاباته یه ماه دیگه همه چی مثل قبل میشه.
آن شب هیچکداممان از وقایع شومی که در همان نزدیکی انتظارمان را می کشیدند، خبر نداشتیم.
به اداره پلیس که رسیدیم از پله های پیش رویمان دو طبقه بالا رفتیم. مامور زن در زد و وارد شدیم. همه چیز مثل یک سال پیش بود بجز اتاقی که واردش شدیم.
گرچه شبیه همان اتاق بود اما درست روبروی اتاقی بود که یک سال قبل سرباز جلوی در به مامور همراهم گفت سرهنگ آنجا منتظر ماست.
این اتاق خوب در ذهنم مانده بود چون آن لاتی که گرفته بودند درست زیر تابلوی اتاق ایستاد و به من ناسزا گفت.
سال گذشته سواد نداشتم اما الان برای خواندن نوشته بالای در دیر شده بود چون دیگر وارد اتاق شده بودیم.
مرد جوانی که خیال میکردم سرهنگ است پشت میزش نشسته بود و مشغول نوشتن یادداشتی روی یک پرونده بود. که با شنیدن صدای پا چفت کردن احترام نظامی مامور کناری ام، سرش را بلند کرد و نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: بشین.
همانطور که ایستاده بودم گفتم: شماهمون آدمی ولی تو یه اتاق دیگه، اتاقتون عوض شده یا از اول سرهنگ نبودین؟
نگاهش بر چهره ام دقیق تر شد. لبخندی زد و مامور زن را که میخواست چیزی بگوید با اشاره دستش دعوت به سکوت کرد. بعد آرام گفت:
حافظه خیلی خوبی داری! درسته یک سال پیش تو اون اتاق روبرویی باهم درمورد پرونده آدم ربایی و قاچاق مواد، صحبت کردیم البته من اصلا نگفتم سرهنگم ولی توی اتاق جناب سرهنگ بودم چون قبلش داشتم باهاشون درمورد این پرونده صحبت میکردم و گزارش میدادم که کاری پیش اومد و رفتن..
طلبکارانه میان حرفش پریدم: یهو رفت و اتاقشو گذاشت دست شما؟
دستی لای موهای سیاه و پر پشتش کشید و گفت: بله، جناب سرهنگ مافوقم و پدرمه.
خشکم زد. در مقابل نگاه یخ زده ام ادامه داد: پس اگه بازجوی تموم شد، بشین لطفا!
یک قدم جلو رفتم و پرسیدم: برای چی خواستین بیام؟ کی رو باید شناسایی کنم؟
مامور زن اخمی کرد و رو به من گفت: شنیدی جناب ستوان چی گفتن؟ بشین دیگه!
ستوان عینکش را از روی چشمان گرد و برجسته اش برداشت و گفت: مثل اینکه خیلی عجله داری!
بی آنکه حواسم باشد، پایم را با اعتراض زمین کوبیدم و گفتم: آرامشم بهم خورده تمام خاطرات نحسم باز اومده جلوچشمام، فقط بگین کی رو گرفتین بلکه دلم یکم آروم بشه.
ستوان از جایش بلند شد و گفت: شیش نفرو دستگیر کردیم که یه آشپزخونه ساخت مواد مخدر داشتن...گروهی معروف به؛ راک سیاه...
بقیه حرفهایش را نشنیدم. تمام فکر و حواسم افتاد پیش این اسم لعنتی، راک سیاه! همان خواننده های زیر زمینی که برای فروش شیشه و کراک ترانه های راک میخواندند.
بغضم را انتهای گلویم آرام کردم و گفتم: من هیچ وقت ندیدمشون هیچکدومشونو.
ستوان ابروهای کمانی اش را درهم کشید و پرسید: پس چرا با شنیدن اسمشون اینقدر بهم ریختی؟*
🍁#خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_سی_و_سوم
ستوان ابروهای کمانی اش را درهم کشید و پرسید: پس چرا با شنیدن اسمشون اینقدر بهم ریختی؟🤔
روی اولین صندلی پشت سرم، افتادم. چهره خونین پری آمد جلوی چشمم. گفتم:
گوگو یکی از دخترای تیمو بهشون کرایه داده بود، صدتومن برا بیست و چهار ساعت! وقتی آوردن انداختنش جلو باغ....نیمه جون بود. همون شب از شدت خون ریزی مرد. گوگو نذاشت ببرمش دکتر...اعظم ازش فیلم گرفت به اسم برخورد گشت ارشاد با بدحجابی گذاشت رو سایت. یه نمونه هم فرستاد برا بی بی سی فارسی...
ستوان آمد مقابلم ایستاد نزدیک بود سرش به چراغ روی سقف بخورد، که خم شد و پرسید: اعظم همون مجاهد خلقیه ست که برای تیم قاچاق دخترا به امارات و دبی، کلیپ تبلیغاتی درست میکرد؟
با نفرت به نشانه تایید سرتکان دادم. مامور زن آمد کنارمان ایستاد و گفت: قربان لازمه یادآوری کنم که منافقا صرفا برای قاچاق انسان و مواد از اردوگاه اشرف به بیرون نیرو نمی فرستن حتما اهداف تروریستی و سیاسی هم داشته.
ستوان سرش را بلند کرد و رو به مامور زن، گفت: احتمالا همینه که میگید ولی این به دایره اختیارات ما مربوط نمیشه.
آهسته بلند شدم و گفتم: پس اگر از من کمکی برنمیاد دیگه میرم.
ستوان صدایش را صاف کرد و گفت: یه کار دیگه هست که...
همانطور که سرم پایین بود گفتم: سرم درد میکنه من واقعا تحمل این فشارای عصبی رو ندارم میخوام برم، حالا!
ستوان به مامور اشاره ای کرد و بعد با لحن آرام تری رو به من گفت: ممکنه دوباره فردا ...
نگاهم را به طرفش چرخاندم و قاطع گفتم: نه!
به طرف در رفتم. آن لحظه نمیدانستم وارد چه ماجرای بزرگ و خطرناکی شده ام. گردابی که سالها پیش مرا درخود فروبرده بود و دست و پا زدنم خلاف جهت آن، بی فایده به نظر می رسید.
آن شب دوباره فکر و خیال تنها هم صحبتم در آن باغ نحس، در سرم چرخید؛ پری بدبخت...هر وقت چشم گوگو را دور میدید با من درد و دل میکرد. منهم چقدر با او گریه میکردم وقتی تعریف میکرد که
از بچگی همه چیز برایش فراهم بوده و هرجا خواسته رفته و هرکاری دلش میخواسته کرده، اما بازهم بخاطر وعده های خارج رفتن با دوست پسرش از خانه فرار کرد و در دام گوگو افتاد.
بیست روز بعد دوباره آن مامور زن دنبالم آمد. خیلی جدی جلو رفتم و گفتم: دفعه پیش که گفتم این موضع دیگه هیچ ربطی به من...
اما او چیزی در گوشم گفت که مرا دنبال او تا پاسگاه مرکز شهر ...
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_سی_و_چهارم
مامور زن در گوشم گفت: فرصتی پیش اومده که نذاری دخترای دیگه ای مثل تو گرفتار بشن...
اگر منِ گذشته بود بی تفاوت از کنار سرنوشت بقیه میگذشت و آرامشش را خرج آیندگان نمیکرد. اما این من رنگ و بوی فاطمه را گرفته بود. من این منِ جدید را دوست داشتم.
در راه وقتی برایم از جزییات پرونده گفتند دیدم که گوگو را از زندان به پاسگاه آورده بودند اما به جای اعتراف، یک مشت دروغ تحویلشان داده بود.
خیابانها شلوغتر از قبل بود. وقتی رسیدیم پاسگاه مامور مرا به طرف یک در راهنمایی کرد. در زدم و وارد شدم.
در سالن جلسات رسمی با آن میز بزرگ شیشه ای و صندلی های چرمی و مردان درجه داری که دورتا دورش نشسته بودند، بیش از پیش احساس کوچکی کردم.
نمیدانم چرا اما وقتی چشمم به ستوان خورد، نفس راحتی کشیدم. شنیدم که مرد مسن و موجهی که در رأس میز نشسته بود، رو به ستوان گفت: برگ برنده ای که میگفتی این بود؟!
ستوان به طرفم برگشت، با تکان سرش سلامی کرد و بعد رو به مافوقش گفت: جناب سرگرد این آخرین راهه! بخاطر محدودیت زمانی چاره دیگه ای نداریم.
سرگرد دوباره نگاهی به من انداخت و رو به ستوان جوان پرسید: فکر میکنی از پسش برمیاد؟
سرم را بالا گرفتم و پیش از آنکه ستوان پاسخی بدهد گفتم: چه کاریه که فکر میکنید از پسش برنمیام؟
به چهره های متعجب جمع حاضر نگاه کردم. ستوان بلند شد و گفت: باید قبل از ورودت به جلسه باهات صحبت میکردم...
که سرگرد میان حرفهایش پرید و رو به من گفت: اعتراف گرفتن از سرتیم قاچاق انسان!
بدون اینکه آیینه ای روبرویم باشد میتوانستم ببینم که رنگ از چهره ام پریده.
اما خودم را نباختم و پرسیدم: و اون...کیه؟
ستوان یک قدم به طرفم آمد و پاسخ داد: شما گوگو صداش میزدید در واقع اسم مستعارش...
تمام توانم را در پاهایم جمع کردم که نیفتم. امکان نداشت بتوانم با او روبرو شوم. در مقابل سکوتم سرگرد سری تکان داد و گفت: می تونی بری.
دلم میخواست از آن پاسگاه، از این شهر بروم. میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم و بدوم. اما پاهایم قفل شده بود. دستان لرزانم را گره کردم و آهسته گفتم: باشه.
سرگرد به در اشاره کرد و گفت: درم پشت سرت ببند. خنده در چشمان همه شان موج میزد. همه به جز ستوان. به او چشم دوختم و انگار تنها فرد حاضر مقابلم باشد، گفتم: باهاش حرف میزنم.
چهره گرفته و استخوانی ستوان، به لبخند گشوده شد. مقابل مافوقش پای بر زمین کوبید و احترام گذاشت.
درحالی که با من بیرون می آمد، مافوقش گفت: فقط دو روز وقت داری ابراهیم!
پس اسمش این بود؟ وقتی وارد اتاق کوچک طبقه پایین شدیم، ستوان ابراهیم کلاهش را برداشت و به دیوار کوبید و گفت: چیزی رو که این همه وقت نتونستن بگیرن میخوان دو روزه بگیرم.
به دیوار شیشه ای که سمت راستمان بود، نگاه کردم. یکدفعه دیدم در باز شد و گوگو را روی صندلی آهنی رو به دیوار شیشه ای نشاندند.
ستوان ابراهیم متوجه ترسم شد و گفت: اون نمیتونه تو رو ببینه جلوش یه آیینه بزرگه ما از این ور می بینیمش.
یاد اولین باری افتادم که قیافه نحس گوگو را دیدم. حالا بعد از ده سال چقدر کریه تر و حقیرتر به نظر می رسید. به کف دستم نگاه کردم. جای ضربدر چاقویی که گوگو کف دستم گذاشته بود شبیه داغ بردگی تمام وجودم را شعله ور میکرد.
به طرف در رفتم که ستوان ابراهیم گفت: این آخرین فرصته، یه چیزی بگو که مجبور به اعتراف بشه...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_سی_و_پنجم
شالم را جلوی صورتم انداختم و وارد شدم. مقابلش ایستادم. یاد نعره هایش در اتاق انتهای باغ افتادم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم اما تمام مدت شکنجه هایی که ان همه سال به من داده بود، در سرم می پیچید.
با زبانی که از روی منگی لشت بود، گفت: پس اینجا مهدکودکم داره!
شالم را عقب کشیدم. سرم را جلو بردم. به صورتم نگاه کرد. با نگاه کثیفش در چشم هایم عمیق شد. گفتم:
چیشد؟ ساکت شدی؟ یادته چقدر منو از پلیس میترسوندی؟ که از کثافت خونت فرارنکنم و پیش خانواده ام برنگردم....که بیشتر جیباتو پر دلار کنی...حالا چی گوگو؟ حالا کجایی؟ پری رو یادته؟ یادته چطور مثل سگ کشتینش؟
اون دختر مهاجر افغانیه چی؟ اونقدر بهش مواد زدی که آوردوز کرد، حتی یه جا چالش نکردی! میشنوی یا نه کثافت چرا خفه خون گرفتی؟
مشتم گره کرده ام را زیر چانه اش کوبیدم. داد زد: بیایید منو از دست این روانی نجات بدید من اعتراض دارم وکیلمو میخوام شکایت میکنم ازتون آشغالا....
میدانستم به زودی در باز میشود و او را بیرون می برند، پس گفتم: من همه چی رو بهشون گفتم. قبل از اومدنم به اینجا... اطلاعاتمو با آزادیم معامله کردم.
پوسخندی زد و دندانهای سیاهش را به من نشان داد و گفت: بلوف میزنی بچه.
به طرف آیینه برگشتم. دستهایم را پشتم گرفتم و گفتم:
اون روز که حبسم کرده بودی تو اتاق آهنی یادت میاد؟ فکرمیکردی زیر مشت و لگدات بی هوش شدم اما من همه چیو شنیدم. قبل از اینکه از اعظم بخوای با اون به ظاهرخبرنگاره؛ مسی قراربذاره، شنیدم با اون نگهبان گولاخه که تو اتاقک بالای ساختمون روبه روی باغ بودن حرف زدی...انگار از جلو در باغ کشیدیش داخل و بهش گفتی با رابطتون قبل از رفتتش از ایران، تماس بگیره....
بعد در حالی که دستگیره در را می کشیدم گفتم: قمارتو باختی گوگو اینبار رو زندگیت باختی!
یکدفعه از پشت سر دستهای بسته اش را دور گردنم انداختم و مرا زمین زد و همانطور که گلویم را فشار میداد، با خشم فریاد زد: دختره مزاحم باید همون موقع می کشتمت.
همان لحظه در باز شد و مامور زن آمد و او را از من جدا کرد. نفسم به سرفه باز شد. سعی کردم نفس عمیق بکشم؛ دم، باز دم، دم، بازدم.
مامور دیگر آمد بلندم کرد و به دفتر نسبتا بزرگی در طبقه همکف رفتیم. روی صندلی چوبی کنار کارتن های مقوایی، نشستم. لیوان آبی که برایم ریخته شده بود را سرکشیدم. و به پشتی صندلی تکیه زدم. سرم را عقب بردم و به سقف خیره شدم. کارم را درست انجام داده بودم واکنشش این را به من ثابت کرد.*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_سی_و_ششم
دقایقی بعد در کوبیده شد و ستوان ابراهیم وارد شد. یک ظرف غذای آماده روی زانویم گذاشت و گفت: باورش سخته ولی...تو موفق شدی!
درد و خستگی از وجودم پر زد. خودم را جمع کردم و با شوق پرسیدم: اعتراف کرد؟
به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: اعتراف میکنه، تجربه ای که دارم بهم میگه همه چی رو لو میده، اون حالا میبینه توسط بالادستی هاش رها شده و اطلاعات مهمی هم برای معامله نداره پس هرکاری میکنه که خودشو نجات بده.
بلند شدم و گفتم: حکمش چیه؟ وقتی اعتراف کرد...
ستوان به غذایی که از روی پایم افتاده بود و نقش زمین شده بود، نگاهی انداخت و پاسخ داد:
آدم ربایی، قاچاق انسان و مواد مخدر...جرمش سنگینه تازه همکاریش با سازمان مجاهدین خلق و ...راستی منظورت از رابطش کی بود؟
مشت عرق کرده ام را باز کردم و گفتم: نمیدونم...فقط یه چیزی گفتم و امیدوار بودم نفهمه چیز زیادی نمیدونم.
ستوان ابراهیم دماغ کوچک و عقابی اش را خاراند و گفت: وای سر هیچ ازش اعتراف گرفتی؟ تو دیگه کی هستی دختر! پس چطور باور کرد؟
لبخندی زدم و با اعتماد به نفس گفتم: خوب میشناسمش...
اما بلافاصله لبخندم به آه شکست و آهسته ادامه دادم: نه سال از بهترین سالای عمرمو تو چنگش اسیر بودم...چندباری شنیده بودم با دلار معامله میکنه کسی همیشه بود که سایه اش روی معامله های کثیف گوگو بود اما خودشو نشون نمیداد. نمیدونستم کیه ولی ازش برا اعتراف گرفتن استفاده کردم.
ستوان دسته موی جلوی پیشانی اش را عقب زد و زیرلب گفت: خیلی باهوشی!
شالم را مرتب کردم و پرسیدم: وقت نمازه...میشه برم؟
انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشت. با تعجب به من نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
بعد از مکث کوتاهی گفت: میشه تا تموم شدن فرصتی که جناب سرگرد داد، بمونی؟ میخوام اگه مجرم اعتراف کرد بهم کمک کنی راستو دروغشو بفهمم.
با حیرت نگاهش کردم. شانه ای بالاانداختم و پرسیدم: تو بازداشگاه بمونم؟
سری تکان داد و فورا گفت: نه، پیش واحد خواهران بمون... فقط همین دو روز.
آهسته گفتم: باشه.
لبخندی از سر رضایت زد و در را برایم باز کرد و گفت: پس تشریف بیارید بریم نماز...*
🔶فضیلت آیة الکرسی
🌟 رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) فرموند: یا علی بر تو باد به خواندن آیه الکرسی بعد از هر نماز واجب. زیرا به غیر از پیغمبر و صدیق و شهید کسی به خواندن آن بعد از هر نماز محافظت نمی کند و هر کس بعد از هر نماز آیه الکرسی را بخواند به جز خداوند متعال کسی او را قبض روح نمی کند و مانند کسی باشد که همراه پیامبران خدا جهاد کرده تا شهید شده است و فرمود: بعد از مرگ بلا فاصله داخل بهشت می شود و به جز انسان صدیق و عابد کسی بر خواندن آیه الکرسی مواظبت نمی کند.
🌟 و فرموند :عظیم ترین آیه ای که در قرآن واقع شده است آیت الکرسی است. هرکس آن را تلاوت نماید، حق تعالی دو فرشته مامور کند تا اعمال نیک او را در نامه ی عملش بنویسند و کارهای بد او را محو نمایند تا روز دیگر که آیت الکرسی را بخواند.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁چرا از خدا نمیخوای که بهت بده؟!
سخنرانی استاد پناهیان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✳️چند توصیه آیه الله بهجت(ره)
🔶برای دوری از ریا، لاحول و لاقوه الا بالله زیاد بگویید
🔶برای درمان عصبانیت،زیاد صلوات بفرستید
🔶برای تمرکز فکر،زیاد لااله الا الله بگویید
🔶برای رفع اختلاف زوجین،صدقه متعدد به افراد متعدد بدهید
🔶برای دفع شر و بلا بخوانید: أَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِِهِ وَامسِک عَنَّا السُّوء؛ خداوندا! بر محمد و آل او درود فرست، و بدی را از ما باز دار
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خصلت_های_مومن
🎶 این الفاطمیون
🎤استاد الهی(حفظه الله)
✍دو صف در قیامت جلوه دارد. یکی این الرجبیون و یکی این الفاطمیون...
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
🔸 محمد بن کردوس از امام صادق (علیهالسلام) نقل می کند:
🔸هر کس که آخر شب از خواب برخیزد و به یاد خدا بیفتد، گناهان او پراکنده می شود.
🔸 پس اگر آخر شب بلند شد و تحصیل طهارت کرد و دو رکعت نماز خواند و حمد و ثنای خدا را به جا آورد و صلوات بر پیغمبر (صلى الله عليه و آله) فرستاد، چیزی از خدا درخواست نکند، جز اینکه خدا به او بدهد، یا عین همان چیز را که او درخواست کرده، و یا چیزی بهتر از آن برای او«ذخیره» خواهد نمود.
📚 کلید سعادت، رحمت الله عرب نوکندی
هرشب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
1_778863822.mp3
2.56M
#صوتی #مذهبی
امام رضا(علیه السلام) #نمازشب را نمازی با عظمت و مهم میدانستند و به یاران میفرمودند که:
خانههایی که در آن، #نماز شب خوانده میشود، به آسمان و ساکنان آسمان، روشنی و نور میدهند؛ همانطور که ستارگان آسمان برای ساکنان زمین
نورافشانی میکنند.
ایشان، وقتی یک سوم آخر شب میرسید، از رختخوابشان بلند میشدند.
بعد، درحالیکه به گفتن ذکر مشغول بودند و ذکر استغفار، یعنی استغفرالله ربی و اتوب الیه میگفتند، وضو میگرفتند، مسواک میزدند و به خواندن نماز شب مشغول میشدند.
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 💗
#قسمت_سی_و_هفتم
بعد از نماز رفتم به اتاق واحد خواهران، روی چوب لباسی پشت در لباس پلیس و چادر بود. هیچ وقت فکر نمیکردم در اتاق مامورهای زن پلیس، وسط پاسگاه بخوابم.
بعد از شام دو مامور رفتند و حالا با من سه نفر در واحد خواهران بودیم. زن میانسالی که مقنعه سیاه پوشیده بود، زیاد از من خوشش نمی آمد فقط زیرچشمی مراقبم بود.
وقتی برای دقایقی بیرون رفت روبه مامور زن جوانی که حالا با او تنها شده بودم پرسیدم: شما شب اینجا می مونی؟
بیسیمش را در کشو گذاشت و درحالی که بلند می شد گفت: امشب شرایط ویژه ای هست دیگه آره...بیا کمک صندلی ها رو بذاریم کنار که بتونیم بخوابیم. یکدفعه موبایلش زنگ خورد.
بلافاصله جواب داد:
سلام مامانی...
"مادر" واژه مقدسی که حسرت همیشه ام بود. بی اختیار محو حرفهایش شدم. کمی عقب تر رفت و درحالی که از پنجره بیرون را نگاه میکرد، گفت:
باشه پسرم بهت که گفتم امشب نمیتونم بیام خونه....اِ مرد که گریه نمیکنه، تو امشب پیش بابا بخواب قول میدم برات یه قصه خیلی جالب تعریف کنه...
نه فردا نمیام. پس فردا...آره قولِ قول، راستی میدونی وقتی بیام میخوام برات چی درست کنم؟ آره...می بوستم هزارتا قدِ ستاره ها...
تلفن را که قطع کرد، گفتم: ببخشید بخاطر من...
موبایلش را در جیب مانتویش گذاشت و گفت: نه تقصیر تو نیست...میدونم تو هم برای کمک اینجایی، بلاخره این شغلیه که انتخاب کردم.
بلند شدم و باهم میز و صندلی ها را کنار گذاشتیم که مامور زن دوم برگشت و رو به مامور جوان گفت: راضیه گوشیتو بذار سر زنگ نماز فردا بیدار شیم با این وضعی که داریم نصفه شب میخوابیم بعیده که...
راضیه چادرش را تا زد و روی چوب لباسی گذاشت و گفت: گوشیم هر سه وقت اذان پخش میکنه خیالت راحت.
فردای آن روز با صدای اذانی که از موبایل بالای سرم پخش شد، بیدار شدم.
بعد از نماز داشتم از نماز خانه بیرون می آمدم که راضیه را جلو در نمازخانه آقایان دیدم. به ستوان ابراهیم سلام نظامی داد و بعد آمد طرفم. سلام کرد.
جواب سلامش را دادم و پرسیدم: ستوان بود؟
به نشانه تایید سرش را تکان داد و آهسته گفت: آره بنده خدا اصلا دیشبو نخوابیده تمامش پای سیستم بوده با تیم فناوری اطلاعات، رو پرونده کار میکردن!
صبح بعد از صبحانه با راضیه به سالن جلسه رفتیم. اما فقط ستوان ابراهیم آنجا بود. ما را که دید با خوشحالی گفت:
بخاطر اینکه فردا انتخاباته از جناب سرگرد دو روز دیگه وقت گرفتم. آخه نیروها آماده باشن برا حفظ امنیت انتخابات، وقت درست کار کردن رو پرونده رو نداریم...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_سی_و_هشتم
بین حرفهای ستوان ابراهیم گفتم: هرچقدرهم که اعتراف کنه تخفیف مجازات حقش نیست. اون زندگی خیلیارو ازشون گرفته..
راضیه با تأسف سری تکان داد و رو به ستوان، گفت: قربان برای نوبت بعد بازجویی...
اما ستوان ابراهیم حرفش را با ناراحتی قطع کرد: فعلا نوبت بعدی در کار نیست.
جناب سرهنگ به جناب سرگرد دستور دادن که همه نیروهای پلیس باید آماده باش بمونن بقیه پرونده ها در اولویت بعدیه، ظاهرا تحرکات غیرعادی از ستاد انتخاباتی بعضی کاندیدا ها در سطح شهر دیده شده!
هنوز شمارش آرا تموم نشده آقای خاتمی به میرحسین موسوی تبریک برنده شدن تو انتخاباتو اعلام کرده! این رفتار از رئیس جمهور دوره قبل معنی خوبی نداره!
به چشم های نگران راضیه نگاه کردم و رو به ستوان ابراهیم پرسیدم: حالا این یعنی چی؟
یکدفعه بیسیم هردو شان به صدا درآمد.
بلافاصله راضیه رو به من گفت: من میبرمت.
پرسیدم کجا؟
ستوان ابراهیم گفت: اوضاع داره شلوغ تر میشه اینا هنوز هیچی نشده جشن پیروزی راه انداختن! برگردی بهتره...بازم ممنون بخاطر همه چی.
گرچه برای مدت کوتاهی اما از اینکه احساس مفید بودن داشتم، راضی بودم. فقط یک (خداحافظ) گفتم و دنبال راضیه راه افتادم. که صدای موبایل ستوان را شنیدم بعد از یک لحظه صدایش را بلند کرد: صبر کنین.
راضیه برگشت و با نگاه پرسشگری کسب تکلیف کرد. با تعجب نگاهشان میکردم که ستوان گفت: گوگو اقدام به خودکشی کرده ظاهرا...
بعد رو به من پرسید: ممکنه برای فرار از ...
مطمئن پاسخ دادم: نه اون جون دوست تر از این حرفاست. وسط جهنمم بیفته خودکشی نمیکنه تازه اونقدر کینه ای هست که اگه فکر کنه داره میره پایین هم دستاشم باخودش پایین میکشه پس...
راضیه ادامه حرفم را گرفت: پس یه جورایی میخواستن ساکتش کنن!
رو به راضیه گفتم: بعید نیست.
ستوان به راضیه اشاره کرد و گفت: تبسمو برگردون واحد خواهران، من میرم درمانگاه با گوگو حرف بزنم.
با خوشحالی همراه راضیه رفتم. آن شب هم در پاسگاه ماندم. بی خبر از فردایی که آرزو میکردم کاش هرگز نمی آمد.
فردای آن روز حدود ۱۰صبح بود که راضیه با عجله برگشت داخل اتاق و گفت: گوگو رو برگردوندن پاسگاه همه چی رو اعتراف کرده التماس میکرده از دست سرحلقه تیم نجاتش بدیم...
به طرفش رفتم و با صدای نسبتا بلندی پرسیدم: سرتیم کیه اگه خودش نیست؟
راضیه روی صندلی نشست و نفسی تازه کرد و گفت:
بیشتر قضیه سیاسیه...اون دختره
مجاهد خلقیه اعظم جنگی و خبرنگاره که هنوز هویتش برامون مشخص نشده ، با جاسوسی از موساد در ارتباطن کل کثافت کاریای گوگو برای تهیه هزینه سیاسی کاریای
ضدنظام بوده!
گفت برا این انتخابات برنامه دارن سیدمحمد خاتمی رییس جمهور سابق با چندتا از کاندیداها اصلیشون همین میرحسین موسوی که خودشو هنوز نتایج اعلام نشده بود، برنده اعلام کرده...مهره های خارجیان برای براندازی! ببین همه نیرو ها آماده باشن، سپاه،بسیج،پلیس،ارتش...