6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 «چشمهایش»
🔸 برای رسیدن به #امام_زمان مواظب چشمهایت باش...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
988.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙سخنرانی آیت الله ناصری
🔸دنیا برای #امام_زمان به اندازه گردوست!!!
🔸"عين الله الناظرة و اذن الله السامعه الواعيه" را اینگونه بشناسیم...
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✍ آداب #نماز
🔰مستحبات و مکروهات سجده
🔻مستحب است که انسان بعد از رکوع برای رفتن به سجده تکبیر بگوید.
🔺مستحب است هنگامیکه مرد می خواهد به سجده برود اول دست ها و زن اول زانوها را به زمین بگذارد.
🔺مستحب است که انسان بینی خود را روی مهر یا چیزی که سجده در آن صحیح است بگذارد.
🔺مستحب است که نمازگزار در حال سجده انگشتان دست را به هم چسبانده و برابر گوش بگذارد به گونهای که سر آنها رو به قبله باشد.
🔻مستحب است که نمازگزار بعد از هر سجده وقتی نشست و بدنش آرام گرفت تکبیر بگوید.
🔺مستحب است نمازگزار بعد از سجده برروی ران چپ خود بنشیند و روی پای راست را بر کف پای چپ بگذارند.
🔻فوت کردن محل سجده برای رفع گردوغبار کراهت دارد.
🔺قرآن خواندن در سجده مکروه است.
🔺مستحب است که نمازگزار در هنگام بلند شدن دستها را بعد از زانوها از زمین بردارد.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
4.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر نورانی عاشق ها
تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها😭
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازشب
اکسیر اعظم است!
در میان نماز ها،نماز شب اکسیری دیگر است
هرکس به هرجا رسیده از برکات نماز شب رسیده است ✨
⚜بزرگان ماهم به هرجارسیدن بانماز شب رسیدن
⚜شب زنده داری کنید ونمازشب روبخونید
⚜بانمازشب نورانی ودراخرت توشه داشته باشیم
⚜نماز شب آدم را به طهارت مطلق
به مقام محمود مطلق؛ که
مقام شفاعت است،می رساند
#نماز_شب ♥️
باعــث ڪفاره گناهان است
باعث روشنایی دل است
ڪلید رفتن به بهشت وجواز عبور از پل صراط است😍
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_چهارم
نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد.
موبایلش را از روی میز برداشت و همانطور که به طرف در میرفت، گفت: ممنونم که اومدی.
دنبالش رفتم. حرصم گرفته بود. با خودم گفتم:
همین؟ ممنونم که اومدی؟!
قدم هایم را سریعتر کردم و از او جلو زدم پیش از آنکه بگذارم چیزی بگوید دویدم بیرون.
خانم عظیمی حالم را که دید چیزی نگفت و ماشین گرفت که برگردیم پرورشگاه، در راه به بیرون زل زده بودم اما چیزی نمی دیدم فقط مدام زیرلب به خودم میگفتم:
احمق!
سیل اشکی را که پشت پلکهایم بیقراری میکرد مثل بغضم فروخوردم. که یکدفعه سنگی از شیشه به ماشین خورد و شیشه را در صورت خانم عظیمی خورد کرد.
راننده آنقدر از صدای فریادهای سبزپوشان و مشت و لگدهایی که به کاپوت و سپر عقبی ماشینش میزدند، ترسیده بود که زد روی ترمز، داد زدم:
هوی برو مگه نمی بینی داره از سرو صورتش خون میاد.
صدایم را که شنید در آیینه نگاهی به خانم عظیمی انداخت و انگار تازه صدای ناله هایش را شنید.
جرات پیدا کرد. دور زد و از خیابانهای خلوت تر رفتیم طرف درمانگاه. دو هفته گذشت.
کار هر روزم شده بود سرزنش کردن خودم و گریه پیش خدا، یک شب قبل از اذان صبح از خواب پریدم. رفتم طرف نمازخانه ولی قفل بود.
آهسته رفتم طرف حیاط اما در سالن هم قفل بود. یک گوشه کنار پله ها نشستم و سرم را به نرده ها تکیه دادم و گفتم:
خدایا دلم معجزه میخواد. معجزه ای که با وجود بد بودنم حالمو خوب کنه، یه معجزه شبیه عشق!...با اینکه میدونم...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_پنجم
همان موقع صدای اذان از بیرون آمد. بلند شدم تمام قد ایستادم و آن آوای دلنشین را از طریق گوشهایم روی وجودم کشیدم. حسی شبیه بلعیدن هوای تازه و خنک در ریه های پوسیده و خاک گرفته!
رفتم وضو گرفتم و جلو در نمازخانه منتظر شدم تا در را باز کردند. نماز که خواندم یک جور اطمینان قلبی در وجودم آرام گرفت.
پنج ساعت بعد در حیاط پرورشگاه قدم میزدم که از بلندگو صدایم زدند. رفتم اتاق مدیریت. چیزی شنیدم که باورم نمی شد. ابراهیم آمده بود مرا ببیند!
دویدم سمت حیاط اما لحظه ای بعد برگشتم داخل سالن، رفتم از اتاق همان پیرهنی که شب تولدم خانم مدیر به من هدیه داده بود را پوشیدم با یک روسری آبی همرنگ آسمان آن روز، با شوق رفتم طرف حیاط.
در را باز کردم . ابراهیم را دیدم که پشت فرمان با لباس شخصی نشسته و دارد دقیقا به من نگاه میکند. در ماشینش را باز کرد
و پیاده شد. یک کت تک اسپرت آبی روشن و بلوز سفید اتو کشیده و شلوار لی راسته پوشیده بود. خنده ام گرفت. به طرفم آمد سلام کرد و پرسید:
+تعجب کردی؟
-خب آره...همیشه با لباس فرم میدیدمت.
+خب حالا دیدی؟ شاخ ندارم. منم آدمم دیگه،
خنده ها مان مثل نگاهمان یکی شد. دست کشید طرف ماشینش و گفت:
+میشه حرف بزنیم؟
-درمورد چی؟
+بیا میگم
-میشه قدم بزنیم؟
+آخه...
-چیه میترسی با من دیده بشی؟
+نه این چه حرفیه...چیزایی که میخوام بگم که...
-داری منو میترسونی!
این را گفتم و بعد چندلحظه سکوت بین کلاممان فاصله انداخت. سرش را پایین انداخت و گفت:
ببخشید.
و درمقابل چشمان مبهوتم به طرف ماشینش رفت.
مغرورتر از آن بودم که بپرسم پس اصلا چرا اومدی؟!*