eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
399 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فوروارد قشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
988.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙سخنرانی آیت الله ناصری 🔸دنیا برای به اندازه گردوست!!! 🔸"عين الله الناظرة و اذن الله السامعه الواعيه" را اینگونه بشناسیم.‌.. کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✍ آداب 🔰مستحبات و مکروهات سجده 🔻مستحب است که انسان بعد از رکوع برای رفتن به سجده تکبیر بگوید. 🔺مستحب است هنگامی‌که مرد می خواهد به سجده برود اول دست ها و زن اول زانوها را به زمین بگذارد. 🔺مستحب است که انسان بینی خود را روی مهر یا چیزی که سجده در آن صحیح است بگذارد. 🔺مستحب است که نمازگزار در حال سجده انگشتان دست را به هم چسبانده و برابر گوش بگذارد به گونه‌ای که سر آن‌ها رو به قبله باشد. 🔻مستحب است که نمازگزار بعد از هر سجده وقتی نشست و بدنش آرام گرفت تکبیر بگوید. 🔺مستحب است نمازگزار بعد از سجده برروی ران چپ خود بنشیند و روی پای راست را بر کف پای چپ بگذارند. 🔻فوت کردن محل سجده برای رفع گردوغبار کراهت دارد. 🔺قرآن خواندن در سجده مکروه است. 🔺مستحب است که نمازگزار در هنگام بلند شدن دستها را بعد از زانوها از زمین بردارد. کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
4.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر نورانی عاشق ها تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها😭 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
اکسیر اعظم است! در میان نماز ها،نماز شب اکسیری دیگر است هرکس به هرجا رسیده از برکات نماز شب رسیده است ✨ ⚜بزرگان ماهم به هرجارسیدن بانماز شب رسیدن ⚜شب زنده داری کنید ونمازشب روبخونید ⚜بانمازشب نورانی ودراخرت توشه داشته باشیم ⚜نماز شب آدم را به طهارت مطلق به مقام محمود مطلق؛ که مقام شفاعت است،می رساند ♥️ باعــث ڪفاره گناهان است باعث روشنایی دل است ڪلید رفتن به بهشت وجواز عبور از پل صراط است😍 هرشب به عشق نمازشب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️چی به درد عالم آخرت میخورد⁉️
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁 نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد. موبایلش را از روی میز برداشت و همانطور که به طرف در میرفت، گفت: ممنونم که اومدی. دنبالش رفتم. حرصم گرفته بود. با خودم گفتم: همین؟ ممنونم که اومدی؟! قدم هایم را سریعتر کردم و از او جلو زدم پیش از آنکه بگذارم چیزی بگوید دویدم بیرون. خانم عظیمی حالم را که دید چیزی نگفت و ماشین گرفت که  برگردیم پرورشگاه، در راه به بیرون زل زده بودم اما چیزی نمی دیدم فقط مدام زیرلب به خودم میگفتم: احمق! سیل اشکی را که پشت پلکهایم بیقراری میکرد مثل بغضم فروخوردم. که یکدفعه سنگی از شیشه به ماشین خورد و شیشه را در صورت خانم عظیمی خورد کرد. راننده آنقدر از صدای فریادهای سبزپوشان و مشت و لگدهایی که به کاپوت و سپر عقبی ماشینش میزدند، ترسیده بود که زد روی ترمز، داد زدم: هوی برو مگه نمی بینی داره از سرو صورتش خون میاد. صدایم را که شنید در آیینه نگاهی به خانم عظیمی انداخت و انگار تازه صدای ناله هایش را شنید. جرات پیدا کرد. دور زد و از خیابانهای خلوت تر رفتیم طرف درمانگاه. دو هفته گذشت. کار هر روزم شده بود سرزنش کردن خودم و گریه پیش خدا، یک شب قبل از اذان صبح از خواب پریدم. رفتم طرف نمازخانه ولی قفل بود. آهسته رفتم طرف حیاط اما در سالن هم قفل بود. یک گوشه کنار پله ها نشستم و سرم را به نرده ها تکیه دادم و گفتم: خدایا دلم معجزه میخواد. معجزه ای که با وجود بد بودنم حالمو خوب کنه، یه معجزه شبیه عشق!...با اینکه میدونم...*
🍁🍁 همان موقع صدای اذان از بیرون آمد.  بلند شدم تمام قد ایستادم و آن  آوای دلنشین را از طریق گوشهایم روی  وجودم کشیدم. حسی شبیه بلعیدن هوای تازه و خنک در ریه های پوسیده و خاک گرفته! رفتم وضو گرفتم و جلو در نمازخانه منتظر شدم تا در را باز کردند. نماز که خواندم یک جور اطمینان قلبی در وجودم آرام گرفت. پنج ساعت بعد در حیاط پرورشگاه قدم میزدم که از بلندگو صدایم زدند. رفتم اتاق مدیریت. چیزی شنیدم که باورم نمی شد. ابراهیم آمده بود مرا ببیند! دویدم سمت حیاط اما لحظه ای بعد برگشتم داخل سالن، رفتم از اتاق همان پیرهنی که شب تولدم خانم مدیر به من هدیه داده بود را پوشیدم با  یک روسری آبی همرنگ آسمان آن روز، با شوق رفتم طرف حیاط. در را باز کردم . ابراهیم را دیدم که پشت فرمان با لباس شخصی نشسته و دارد دقیقا به من نگاه میکند. در ماشینش را باز کرد و پیاده شد. یک کت تک اسپرت آبی روشن و بلوز سفید اتو کشیده و شلوار لی راسته پوشیده بود. خنده ام گرفت. به طرفم آمد سلام کرد و پرسید: +تعجب کردی؟ -خب آره...همیشه با لباس فرم میدیدمت. +خب حالا دیدی؟  شاخ ندارم. منم آدمم دیگه، خنده ها مان مثل نگاهمان یکی شد. دست کشید طرف ماشینش و گفت: +میشه حرف بزنیم؟ -درمورد چی؟ +بیا میگم -میشه قدم بزنیم؟ +آخه... -چیه میترسی با من دیده بشی؟ +نه این چه حرفیه...چیزایی که میخوام بگم که... -داری منو میترسونی! این را گفتم و بعد چندلحظه سکوت بین کلاممان فاصله انداخت. سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید. و درمقابل چشمان مبهوتم به طرف ماشینش رفت. مغرورتر از آن بودم که بپرسم پس اصلا چرا اومدی؟!*
🍁 🍁 ابراهیم نیمه راه ایستاد. برگشت و خواست چیزی بگوید اما دستی لای موهای موجدار و سیاهش کشید و دوباره سرش را پایین انداخت. خودش نمی دانست اما با این هرم حیایی که روی پیشانی اش نقش بسته بود، مرا بیشتر درگیر خود میکرد. نگاهم را به طرف زمین کشیدم. و دلم را کشان کشان با قدمهایم به طرف پرورشگاه بردم. که صدا زد: تبسم! ایستادم. برگشتم. آمد طرفم و آهسته گفت: فقط چند دقیقه...خواهش میکنم. سوار ماشینش شدم. از آن پلیس جدی و محکمی که دیده بودم حالا یک مرد سربه زیر و خوش تیپ... افکارم مثل تپش های قلبم  با شنیدن صدایش بهم ریخت. همانطور که سرش پایین بود گفت:بعضی وقتا...یه چیزایی هست که، اگه آدم نگه...همیشه حسرت میخوره که چرا نگفته...تو این شلوغیا شاید وقت مناسبی نباشه که... میخواستم بگویم این شلوغیا به من و تو چه به دلهایمان چه ربطی دارد که یادم آمد، وظیفه اش آرام کردن همین شلوغی هاست! نگاهم خیره ناخن هایم بود که ادامه داد: با اینکه بازشماری رأی ها با نظارت دقیق ناظرایی که خود کاندیداها معرفی کرده بودن، انجام شد و ناظرو رسما تو تلوزیون و سایتهاشون اعلام کردن انتخابات سالم و بی اشکال بوده و نتایج فرقی نکرده، ولی...میبینی که بازم آشوبا ادامه داره و  بهانه تقلب هرچند دیگه دست شون نیست ولی جری تر شدن چون نتانیاهو وزیر رژیم صهیونیستی و اوباما رییس جمهور آمریکا اعلام حمایت از اغتشاشگرا کردن و آقای میرحسین موسوی و کروبی و حتی رییس جمهور قبلی آقای خاتمی هم، رسما تو جمع آشوبگرا حاضر شدن و تشویق به ادامه اغتشاش کردن! حالا همه چی فرق کرده! با ترسی که از تغییر لحنش در وجودم اضطراب انداخته بود، پرسیدم: یعنی چی؟ اخمی کرد و  ازشیشه مقابل، به خیابان خیره شد و گفت: هرجا آشوبای خیابونی طولانی بشه و اعتراضات از بیرون کشورها حمایت بشه و جنگ داخلی پیش بیاد... ممکنه.... به افغانستان و پاکستان نگاه کن! آشوب و تروریست  از داخل مردمشونو بدبخت کرده یهو سروکله نظامیای آمریکا هم از بیرون پیدا شد و کشورشونو اشغال کردن...این یه پروژه فراتر از براندازی یه  نظامه ... حالا بحث اشغال خاک و کشتار دسته جمعی مردم ایران وسطه که به خیالشون بعد از تغییر نظام میتونن اینکارو بکنن... سردرگم سری تکان دادم و گفتم: من اصلا نمی فهمم... آهش را با پوسخند بیرون داد و سرش را به طرفم چرخاند و گفت: باید برم یه ماموریت مهم که نمیتونم بگم چیه، فقط...میخواستم قبلش بهت گفته باشم چقدر...چقدر ...دوستت دارم....میخوام ازت خواستگاری کنم. این را که گفت قلبم از ابتدای وجودم فروریخت. پیش از آنکه چیزی بگویم باز نگاهش را از نگاهم قایم کرد و گفت: ولی الان بهم جواب نده! بذار وقتی از مأموریت برگشتم. اگه برگشتم! دیگر نتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم. حتی خداحافظی نکردم. پیاده شدم و به طرف پرورشگاه برگشتم. بی توجه به فکرو خیالات بقیه دویدم سمت اتاق اشتراکی که با سه دختر هفده و هجده و آخریش هم سن خودم پانزده ساله، بود و بلند بلند گریه کردم.*
🍁🍁 نشستم روی زمین و صورتم را بین دستهایم گرفتم و صدای هق هقم بلند شد. با خودم فکر کردم چرا باید همیشه  سهم من از آدمها رفتن باشد! وقتی به خودم آمدم دیدم همه جور دیگری به من نگاه میکنند. حالا دیگر من مرکز توجه همه  بودم. مدیر پرورشگاه با لبخند در دفترش از من دعوت کرد تا باهم چای و شیرینی بخوریم. حال خوشی نداشتم.  لیوان چای را نزدیک دهانم  گرفتم و با بی حالی پرسیدم: -چرا گفتید بیام؟ فقط برای چایی خوردن که نبوده؟ +چقدر رک حرف میزنی دختر! خیلی خب میرم سر اصل مطلب شما تو سنی هستی که کم طاقت و... -خانم مدیر بگید دیگه. +باشه، باشه...راستش جناب ستوان قبل از اینکه با تو صحبت کنه، جلو در با من درمورد تو حرف زد.... -چی؟چی گفت؟ یعنی... +آروم باش دارم میگم خب! تو رو خواستگاری کرد. -واقعا به شما گفت؟؟؟ +خب شماها همه مثل بچه های منید اگر... -میشه بدونم شما چی گفتید بهش؟ +گفتم باید نظر خودتو بپرسه، حالا نظرت چیه تبسم جان؟ -خانم، من، من...نمیدونم چی بگم! +رنگ رخسار خبر میدهد از سرِّ درون، نمیخواد چیزی بگی. لیوان چایی را همانطور  داغ سرکشیدم. آنقدر دهنم از شنیدن آن خبر شیرین شده بود که تلخی چای را نفهمیدم. با خودم فکر کردم که وقتی با او هم صحبت کرده حتما در تصمیمش در مورد من جدیست. خانم مدیر کمی با من صحبت کرد. وقتی برگشتم اتاق شلوغ بود و هرکس چیزی می پرسید. منهم به بهانه سر درد همه شان را دست به سر کردم. نماز هایم آن روز یک شکل دیگر بود. راستش سه چهار باری نمازم را تکرار کردم اما آخرش هم نفهمیدم چه خواندم. آخرش یکی از بچه های تپل سالن کناری را آوردم نشاندم کنارم تا رکعت هایم را بلند بشمارد. بعد از نماز عشاء، سر سجده آهسته گفتم: خدایا حالیمه چه حالی بهم دادی...یعنی، راستش...نمیخوام از اون بنده هایی باشم که فقط موقع غصه و ترس صدات کنم، میفهمم خوشی های زندگیم از طرف تو میان...خدایا مراقبش باش! سه روز گذشت و اضطراب و بی قراری هایم در بی خبری پر از ترس و امید بود. آخرش تاب نیاوردم رفتم دفتر مدیر، میخواستم برای دردم چاره ای پیدا کنم. اما خانم مدیر رازش را به من گفت و من تصمیمی گرفتم که باعث شد  سرنوشتم تغییر کند.*