eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
400 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 نشستم روی زمین و صورتم را بین دستهایم گرفتم و صدای هق هقم بلند شد. با خودم فکر کردم چرا باید همیشه  سهم من از آدمها رفتن باشد! وقتی به خودم آمدم دیدم همه جور دیگری به من نگاه میکنند. حالا دیگر من مرکز توجه همه  بودم. مدیر پرورشگاه با لبخند در دفترش از من دعوت کرد تا باهم چای و شیرینی بخوریم. حال خوشی نداشتم.  لیوان چای را نزدیک دهانم  گرفتم و با بی حالی پرسیدم: -چرا گفتید بیام؟ فقط برای چایی خوردن که نبوده؟ +چقدر رک حرف میزنی دختر! خیلی خب میرم سر اصل مطلب شما تو سنی هستی که کم طاقت و... -خانم مدیر بگید دیگه. +باشه، باشه...راستش جناب ستوان قبل از اینکه با تو صحبت کنه، جلو در با من درمورد تو حرف زد.... -چی؟چی گفت؟ یعنی... +آروم باش دارم میگم خب! تو رو خواستگاری کرد. -واقعا به شما گفت؟؟؟ +خب شماها همه مثل بچه های منید اگر... -میشه بدونم شما چی گفتید بهش؟ +گفتم باید نظر خودتو بپرسه، حالا نظرت چیه تبسم جان؟ -خانم، من، من...نمیدونم چی بگم! +رنگ رخسار خبر میدهد از سرِّ درون، نمیخواد چیزی بگی. لیوان چایی را همانطور  داغ سرکشیدم. آنقدر دهنم از شنیدن آن خبر شیرین شده بود که تلخی چای را نفهمیدم. با خودم فکر کردم که وقتی با او هم صحبت کرده حتما در تصمیمش در مورد من جدیست. خانم مدیر کمی با من صحبت کرد. وقتی برگشتم اتاق شلوغ بود و هرکس چیزی می پرسید. منهم به بهانه سر درد همه شان را دست به سر کردم. نماز هایم آن روز یک شکل دیگر بود. راستش سه چهار باری نمازم را تکرار کردم اما آخرش هم نفهمیدم چه خواندم. آخرش یکی از بچه های تپل سالن کناری را آوردم نشاندم کنارم تا رکعت هایم را بلند بشمارد. بعد از نماز عشاء، سر سجده آهسته گفتم: خدایا حالیمه چه حالی بهم دادی...یعنی، راستش...نمیخوام از اون بنده هایی باشم که فقط موقع غصه و ترس صدات کنم، میفهمم خوشی های زندگیم از طرف تو میان...خدایا مراقبش باش! سه روز گذشت و اضطراب و بی قراری هایم در بی خبری پر از ترس و امید بود. آخرش تاب نیاوردم رفتم دفتر مدیر، میخواستم برای دردم چاره ای پیدا کنم. اما خانم مدیر رازش را به من گفت و من تصمیمی گرفتم که باعث شد  سرنوشتم تغییر کند.*
🍁🍁 دفتر که خلوت شد، دویدم پیش خانم مدیر و گفتم: تورو خدا بگید چیکار کنم؟ +چیشده دخترم؟ -همین دیگه، نمیدون، چیزی شده یانه. +پس حالا که نمیدونی چرا... -حس بدیه، عجیبه، میترسم... +میخوای هرجور شده نگهش داری ولی قدرتشو نداری. -شما...شما میفهمید چی میگم؟! +تجربه اش کردم -واقعا؟ شماهم... +نه اونجوری که فکرشو میکنی...هم سن تو بودم که صدام حمله کرد به کشورمون، داداشم کتاب و درسو گذاشت زمین و اسلحه برداشت برا دفاع، کار هر شب من و مادرم اشک و دعا بود. تااینکه یه روز حاج آقای مسجد که خودشم داشت با بچه ها اعزام میشد جبهه، جلو اتوبوس خطاب به مادرها و همسرای بسیجی ها و بقیه رزمنده ها گفت: " دستای شما قدرتمندتر از اسلحه های آمریکایی و تانکای فرانسویه که تو دستای بعثیاست، چون دستهای شما باعث معراج مرداییه که با دست خالی جلوی صف مجهز دشمن دارن از دین و خاکشون دفاع میکنن، خواهرای من برای پیروزی مون دعا کنید، هر وقت خیلی ناآروم و بیقرار شدین، آیت الکرسی بخونید به نیت عزیزانتون، مطمئن باشید اثر داره!" حالا حرفم به تو همینه، هرشب براش آیت الکرسی بخون! -یادم بدین...قول میدم هر روز و شب بخونم. قلبم  به ذکر خدا  آرام میشد و خاطرم به یاد او شیرین! هفته بعد درست همان روز بود که خانم عظیمی با حال آشفته وارد سالن اجتماعات شد. همه دورش جمع شدیم. پیش از آنکه چیزی بگوید همه را کنار زدم و با صدای بلند پرسیدم: چی شده؟ خانم عظیمی آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که  با کمک خانم مدیر روی صندلی می نشست، گفت:بیرون خیلی...وای خدا...مسجد...مسجدلولاگر رو آتیش زدن...خدایا .... این کافرا قرانارو سوزوندن! خانم مدیر سیلی به صورت خود زد و آهسته گفت: استغفرالله! یکی از دخترها با لیوان آبی جلو آمد و ناراحتی پرسید: بیرون خیلی شلوغ بود؟ خانم عظیمی لیوان آب خنک را از دستش گرفت و آن را حریصانه سر کشید و پیش از آنکه نفسش جابیاید دیگری پرسید: معترضا خیلی زیاد بودن؟ خانم عظیمی لیوان را روی پایش گذاشت و گفت: نه، روز به روز تعدادشون کمتر میشه و وحشی گریشون بیشتر!خانم مدیر درحالی که شانه های خانم عظیمی را ماساژ میداد گفت: از وقتی ناظرای مردمی   اعلام کردن تقلب نشده بوده، خیلیا از کف خیابون برگشتن سرخونه زندگیشون اینا دیگه مردم نیستن. خانم عظیمی صدای نحیفش را از میان هم همه بلند کرد: به این نتیجه رسیدم اینا از اولم از مردم نبودن. بعد گردنش را کشید و در گوش خانم مدیر آهسته چیزی گفت. بلافاصله چشم های خانم مدیر گرد شد و از روی تعجب و ناراحتی تکرار کرد:  آقای خاتمی!؟
🍁🍁 دو هفته که گذشت با وجود نا آرامی ها و اغتشاشات، اصرارها و بدحالی من باعث شد خانم عظیمی همراهم به پاسگاه بیاید تاشاید خبری از ابراهیم بگیریم اما مثل پشت تلفن، جواب سربالا شنیدیم. دیگر تمایلی به غذار خوردن نداشتم. نه درس میخواندم نه در جمع حاضر میشدم. هزار جور فکر و خیال باعث شده بود شبها نتوانم بخوابم. غم داشت وجودم را آهسته و بی صدا  ذوب میکرد. یک روز وسط نماز غش کردم. وقتی چشم باز کردم در اتاق بودم و  به دستم سرم وصل بود. خانم مدیر که دید چشم باز کردم، گوشه  تخت نشست و گفت:   +زندگی خودش سخته تو سخت ترش نکن -شما که میدونی چرا اینو میگی؟ +دخترم حالا که...اگه واقعا اینقدر دوستش داری پس... -چی میخوایین بگین؟ +آرزوهای بزرگ تلاشهای بزرگ میخواد -چیکار باید میکردم که نکردم +چند روز دیگه محرمه...بیا و یه نذری کن -من چیکار میتونم بکنم آخه؟☹️ +مثلا...بعد از تموم شدن مراسم عزاداری تو جمع کردن و جارو  کمک کن، نمیدونی آقا امام حسین(ع) چقدر محبت دارن به عزاداراشون😍 از روی شوق و امید نشستم و گفتم: -پس دهه اول محرم بریم هیئت +خب فرقی نمیکنه کجا باشی همین... -نه باید برم هیئت از همین هفته که محرم شروع میشه باید منو ببری! +حالا استراحت کن تا بعد گفتن آن حرفها در وجودم چیزی زنده کرد به نام امید! آخرش هم خانم مدیر و خانم عظیمی حریفم نشدند قرار شد ساعت نه و نیم که خاموشی خوابگاه است مرا با خودشان ببرند هیئت.❤️⬛️ همانطور هم شد. تا اینکه آن شب عجیب از راه رسید...*
🍁🍁 آن شب  که رفتیم هیئتِ نزدیک پرورشگاه، کمی زودتر رسیدیم اواخر سخنرانی بود. جمعیت غرق اشک یکدست سیاه پوش و آرام سراپا گوش شده بودند برای شنیدن سخنان پایانی سخنران، یک گوشه نشستم و به صدای محزون سخنران گوش دادم: امام حسین علیه السلام، جوانمردی که نه فقط علیه ظلم و فساد زمان خودش، بلکه علیه ظلم و جهل و فساد بشر در کل تاریخ بشریت قیام کرد، حالا تنها مانده، تمام یارانش یک به یک در یک جنگ نابرابر کشته شده اند. حالا با تنی پر از زخم و درد وسط میدان تنها مانده! در لحظات آخر حیات اباعبدلله(ع) وقتی در آن گودی قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد. قدرت جنگیدن با دشمن ندارد. قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت میتواند حرکت کند. باز می بینیم از سخن حسین(ع) غیرت می جهد، عزت تجلی میکند، بزرگواری پیدا می شود. لشکر می خواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولی شجاعت و هیبت سابق اجازه نمی دهد. بعضی میگویند نکند حسین حیله جنگی به کار برده اگر کسی نزدیک شد حمله کند و در مقابل حمله او کسی تاب مقاومت ندارد. نقشه پلید و نامردانه ای می کشند. می گویند اگر به سوی خیمه هایش حمله کنیم او طاقت نمی آورد. امام حسین(ع) افتاده است. لشکر به طرف خیام حرمش حمله کردند. یک نفر فریاد می کشد: حسین تو زنده ای؟! به طرف خیام حرمت حمله کردند. امام به زحمت روی زانوهای خود بلند می شود. به نیزه اش تکیه می کند و فریاد می کشد: ای مردمی که خود را به آل ابوسفیان فروخته اید، ای پیروان آل ابوسفیان اگر خدا را نمی شناسید، اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید، حریّت و شرف انسانیت شما کجا رفت؟! شخصی می گوید: پسر فاطمه چه می گویی؟ امام فرمود: طرف شما من هستم، این پیکر حسین حاضر و آماده است برای اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهای شما واقع شود ولی روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسی به نزدیک خیام حرم او می رود. ولاحول ولا قوة الا باالله ... صدای گریه جمع بالا رفت. اشکهایم را پاک کردم. کم کم همه می رفتند، دو زن مسن از جلویم عبور کردند یکی شان گفت: این طرز مقتل  خوانی رو شنیدم قبلا از کلام حضرت آقا. بلند شدم خانم عظیمی با دو   لیوان آب به طرف من و خانم مدیر می آمد که در گوش خانم مدیر پرسیدم: حضرت آقا کیه؟ خانم مدیر سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت: رهبر دیگه، آیت الله خامنه ای. یکدفعه ی یک کاسه شله زرد را روی زانویم گذاشتند. سر بلند کردم و گفتم: ممنون ولی نمی خورم. زن شکسته و غمگینی سینی پلاستیکی را در دستش فشرد و گفت: خواهش میکنم پسش نده، نذر دارم. گمشده دارم. به چشم هایش نگاه کردم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼ماجرای چشمان زیبای یوسف 🎙سخنرنی حاج آقا رفیعی کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
3.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹در زندگی صبور باشیم! 🔸 👌 تلنگری زیبا برای همه ما کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌷امام سجاد فرمود : هرکس سه صلوات برای مادرم حضرت فاطمه س بفرستد 🌷 تمامی گناههانش بخشیده میشود ❣اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ❣ کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📿🌺🍃 🌺 ❇️ سه عمل بسیار عالی 💠 سه عمل وجود دارد که در روز قیامت به دلیل سنگینی‌اشان در ترازوی میزان وزن نمی گردند. 🔻صبر خدای متعال می‌فرماید: «شکیبایان پاداششان را کامل و بدون حساب دریافت خواهند کرد» (زمر/10) ”پاداشش‌ مشخص‌ نگردیده‌ است“ 🔻گذشت از مردم خدای متعال می‌فرماید: «و هر کس عفو و اصلاح کند، پاداش او با الله است» (شوری/40) ”پاداشش‌ مشخص‌ نگردیده‌ است“ 🔻روزه گرفتن رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرمودند: «خدای عز وجل می فرماید که همه‌ی اعمال فرزند آدم برای نفس خودش است مگر روزه، که آن برای من است و خود اجر آنرا خواهم داد» (متفق‌الیه) ”پاداشش‌ مشخص‌ نگردیده‌ است“ 🔖 فراموش نکنید! روز رستاخیز ندا دهنده ای ندا می زند که: کجا هستند، کسانی که اجر و پاداششان با الله است؟ ”پس شکیبایان و روزه دارن و عفو کنندگان از مردم قبول می گردند“ 🔹 بنابراین: ”روزه بدارید“ و ”صبر پیشه کنید“ و ”عفو کنید“ زیرا خیر دنیا و آخرت برای ما و شما در این اعمال وجود دارد. کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✍امام‌صادق(ع)فرمودند: گاهى مؤمنى در روز تصميم میگيرد كه درشب بخواند ولى خوابش میبرد، و موفق به خواندن نماز شب نميشود ؛خداوند به دليل همان نيت و قصدش اجرِ نماز شب را ثبت میفرمايد و براى نفس هايش ثواب تسبيح براى خوابش ثواب صدقه را میدهد 📚ميزان‌الحكمة؛ج10،ص280 هرشب به عشق نمازشب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠آی مردم مگه شما امام زمان ندارید؟! 💚چرا متوسل به امام زمان نمی شید؟! 😔آی مردم چرا دست به دامن حضرت مهدی نمی زنید؟! ✨آی مردم چرا در این خانه رو نمی کوبید؟! 🗣️آی مردم چرا صداش نمی زنید؟! 🥺آی مردم مگه باور ندارید امام زمان دارید؟! ‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🌺 جهت عضویت در 09916062640 واتساپ پیام دهید