هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 ذکر دعای سفارش شده از مرحوم آیت الله سید ابراهیم خسروشاهی به نقل از مرحوم امام خمینی که به شاگردان خویش به جهت دفع بلا و مصیبت توصیه میفرمودند:
عصر و غروب #جمعه، به نیابت از تمام شیعیان عالم
ده مرتبه:
اللهمَّ صلِّ علی محمّدٍ و آلِ محمّدٍ وَ ادْفَعْ عَنَّا البَلاءَ المُبْرَمَ مِن السَّماءِ إنَّكَ عَلى کُلِّ شَئٍ قَدِیرٌ
خدایا صلوات فرست بر محمد و آل محمد و دفع بنما از ما بلائی را که حتمی شده است از آسمان، همانا تو بر هر امری قادر و توانائی
التماس دعا
📹 تصاویر مربوط به ماههای پایانی حیات شریف مرحوم آیت الله سید ابراهیم خسروشاهی، می باشد.
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
🤍#دعای_سمات یکی از ادعیه بسیار مجرب در اسلام است. رفع گرفتاری و نزدیک شدن به خداوند از جمله خواص دعای سمات هستند. برخی بر این باورند که دعای سمات دربرگیرنده اسم اعظم الهی است.
@kelidebeheshte
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
2680515_937.mp3
2.78M
سلام و وقت بخیر خدمت همه بزرگواران...
بنده ادمین رمان هستم♥️✋🏻
ان شاء الله از امشب به بعد،هر شب ساعت ۲۰ با سه قسمت رمان در خدمت شما هستیم...🌙✨
بابت تاخیر امشب عذر خواهی میکنم...🌱
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
شروع #رمانزیبایعطرخدا
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
#یاعلیگفتیموعشقآغازشد
#اطلاعاتوشروطلازمبرایکپیومطالعهرمان👇🏻
📌_رمان به عشق حضرت زهرا (س)ودخترشان زینب کبری(س) نوشته شده است.
📌 _کپی برداری از رمان پیگرد الهی دارد❌.
📌 ۴_رمان صرفا جهت آشنایی هرچه بیشتر نوجوانان با زندگی به سبک اسلامی نوشته شده است.
📌 _رمان تخیلی میباشد وداستان رمان حقیقی نیست.
الهمصلعلیمحمدوآلمحمد🥀
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_اول
در مرکز شهر قدم میزدم🚶🏻♀
برای خرید به آنجا رفته بودم 👜.
ناگهان صحنه ای دیدم که چشمانم گرد شد 😳
آن طرف خیابان مدرسه ای بود که دانش آموزان از آن بیرون می آمدند 🏢
دخترکی درمیان جمعیت زمین خورد 😨
به سن و سالش میخورد کلاس ششم باشد
آنقدر بد جور زمین خورد که توان بلند شدن نداشت 😢
میخواستم بروم و کمکش کنم،که دخترک دیگری به سمتش آمد کلاس اولی بود،
من هم از خیابان رد شدم🛣وپشت سرشان با فاصله ایستاده بودم 😧
نام دخترک مصدوم فاطمه بود وناجی او زهرا 🙂
کیف فاطمه را گرفت🎒
و روی دوشش انداخت دست فاطمه را دور گردنش قلاب کرد وبه سمت خانه فاطمه راه افتادند🏠
فاطمه خیلی حالش بد بود😣
وقتی به خانه رسیدند مادر فاطمه نگران شده بود وبه مدرسه رفته بود 🏢🚶🏻♀
آن روز ماشین را با خودم بیرون نیاورده بودم واین شد 🚗
زهرا هم خیلی خسته شده بود 😪
تحملم تمام شد وبه سمتشان رفتم 🚶🏻♀
همان اطراف یک صندلی پیدا کردم وفاطمه را نشاندم 🧕🏻بطری آب را از کیفم بیرون آوردم و به فاطمه دادم 🥤
کمی خورد وآرام تر شد
تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم📱
شماره مادر فاطمه را پرسیدم ورنگ زدم 📞
قرار شد دنبالش بیایند 🚙
به زهرا رو کردم و گفتم:زهرا جان شما برو مادرت نگران میشه من مواظب فاطمه هستم☺️
آه کشید وگفت:مادر ندارم 😭
جا خورده بودم 😳
مادر فاطمه آمده بود فاطمه را به دستش سپردم 🙃
خیلی تشکر کرد ☺️
دست زهرا را گرفتم وبه گوشه ای بردم 😄
دوست داشتم بیشتر درمورد زهرا بدانم 🧐
گفتم:خب شماره بابات رو بهم بده باهاشون تماس بگیرم وازشون اجازه بگیرم که باهم تو شهر گشت بزنیم 😇
گفت:بابام گوشی نداره،ولی میتونیم همین دور وبر پیداش کنیم 🙂
بازهم تعجب کردم 😲
دستم را کشید و گفت:بریم؟
کم کم رفتیم تا به یک مکان متروکه رسیدیم 🏚
ترسیده بودم 😨😨
زهرا هم ترسیده بود ودست من را محکم گرفته بود 😱
بلند صدا زد:بابا.....🗣
یکهو يک آقای ۴٠،۴۵ ساله از پشت دیوار ها بیرون آمد 🏚
چند قدم عقب رفتیم 👣
چشممان به آن مرد بود 👀
میخواستم دست زهرا را بگیرم که از آنجا برویم😨😨
ولی وقتی برق خوشحالی را در چشمان زهرا دیدم 👀
فهمیدم پدرش است
تازه معنی این جمله را فهمیدم👍🏻
بعد تو ضرب المثل شد رقیه جان؛دختران بابایی اند 💕
به طرفشان رفتم 🚶🏻♀
زهرا بغل پدرش اشکش در آمده بود 😓
گفت:بابا،میشه من با این خانم مهربون برم که باهم توی شهر دور بزنیم؟🤔
پدرش سر تا پای مرا بر اندازی کرد وگفت:بله دخترم؛ولی شب حتما خونه باش،نگرانت میشم🙃
خیالم راحت بود که زهرا را با رضایت پدرش میبرم 😇
از پدرش خداحافظی کرد 👋🏻👋🏻
ازدور دستهایش را....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_دوم
... ازدور دستهایش را باز کرد ودوید سمت من 😍
پرید توی بغلم ☺️
دختر مهربان ومعصومی بود 😚
دوستش داشتم 💋
اشک هایش را با گوشه چادرم پاک کردم 😊
با او گفتم:زهرا جان؛الان دیگه وقت مناسبی برای بیرون رفتن نیست چون هوا خیلی گرم شده،میریم خونه ناهار میخوریم بعد من هم ماشین رو برمیدارم که باهم بریم بیرون ☺️
با تکان دادن سر حرفم را تایید کرد 😊
رفتیم به سمت خانه 🏡چون هوا گرم بود با تاکسی رفتیم 🚕
به خانه که رسیدیم ناهار را خوردیم جلوی تلویزیون نشسته بودیم که زهرا گفت:زینب جون بریم؟🤨
به او گفته بودم هرچه که دوست داشت صدایم کند، از اسم جدیدم خوشم آمده بود 😅
گفتم:آره عزیزم چادرم رو بردارم میریم ☺️
سویچ ماشین را از پدرم گرفتم 🔑
سوار ماشین شدیم
همان طور فرمان به دست به زهرا نگاه میکردم 😄
پرسیدم:چادر سر کردن دوست داری؟
نگاهم کرد وگفت:خیلی 😍اما هیچ وقت اونقدری پول نداشتم که چادر بخرم 😞
وسرش را پایین انداخت 😔
گفتم:دوست داری برات چادر بخرم؟ 🤔
چشمهایش برق زد 🤩
اولین مغازه ملزومات حجاب که دیدم پیاده شدیم 🚗
برایش یک چادر عربی،یک روسری که به انتخاب خودش مشکی بود ویک کیف دستی برایش خریدم ☺️
خیلی خوشحال شده بود 😍
از ذوق خریدن چادر از روزبعد با چادرش دم درخانه منتظر میماند تامن بیایم ☺️
من هم از دیدن زهرای با چادر خیلی خوشحال میشدم 😍
کار هرروزم این بود که زهرا را به مدرسه ببرم وبیاورم😚
چند روزی بود که دانشگاه برای تعمیرات اساسی تعطیل شده بود😄
اما بعد از شروع دانشگاه هم همیشه دنبالش میرفتم 😊
خیلی از کارم راضی بودم 🙃
پدرش هم خیلی مرا دعا میکرد🤲🏻
معمولاً بعد از مدرسه به گردش می میرفتیم🙂
مثل دخترم شده بود،با او بسیار صمیمی بودم☺️
برایم از داستانهای مادرش تعریف میکرد💔
با اینکه سن کمی داشته مادرش فوت کرده بود، اما اورا بهخوبی به یاد داشت👒
... خیلی به زهرا وابسته شده بودم،زهرا شده بود جزئی از زندگی من💝
زهرا کلاس سوم بود 😌
همان روز ها بود که به سن تکلیف برسد 😍
دوست داشتم برایش جشن تکلیف مفصلی بگیرم ☺️
آن روز از زهرا خواسته بودم بعد از مدرسه به خانه خودشان برود 🏘
بعد از اینکه کلاس دانشگاهم تمام شد،سریع سوار ماشین شدم 🚗
کیکی که سفارش داده بودم را تحویل گرفتم وبه خانه رساندم 🎂
برایش چادر جشن تکلیف نخریده بودم، قصد داشتم چادر خودم را به او بدهم 😄
زیر تختم را نگاه کردم 🛏
کیف صورتی چادرم را دیدم 👛
کمی خاک گرفته بود، خاکش را پاک کردم وکیف را روی تختم گذاشتم 👛🛏
ودوباره سوار ماشین شدم که دنبال زهرا بروم 🚗
پیاده شدم و زنگ خانه را زدم 🔔🚪
زهرا در را باز کرد با شوق از پدرش خدا حافظی کرد 👋🏻😊
سوار ماشین شد 🚗
از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد خبر نداشت 🖐🏻
با اینکه راننده بودم ولی همه حواسم به زهرا بود 👀
میخواستم به او خوش بگذرد 😍
کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪
زهرا....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سوم
... زهرا خیلی ذوق کرده بود 😍
وقتی خانه را پر از دوستانش دید،نمیدانست باید چکار کند ☺️
پرید بغلم 😉🌹
وبعد هم سریع نشست پشت میز 🛋
از خوشحالی زهرا خوشحال بودم 🎀
به دیوار تکیه داده بودم وزهرا را نگاه میکردم 😊
همه منتظر چادر زهرا بودند 🛍
به اتاقم رفتم کیف را برداشتم ودرش راباز کردم 😍
عطر امام رضا (ع) رااز قفسه برداشتم، برای هر کاری استفاده اش نمیکردم 🎀
کمی به چادر زدم، سر کیف رابستم ورفتم 🛍
از بچگی هدفم این بود که اگر خدا دختری به من داد چادرم را به او بدهم، اما انگار قسمت زهرا بود💌
نمیدانستم خوشحال میشود یانه 😞
دل را به دریا زدم وچادر را به زهرا دادم ☺️
خیلی خوشحال شد😍
برای هدیه هم برایش چادر لبنانی ویک روسری قواره دار سفید با گل های صورتی خریده بودم 🎀 🎁
از هدیه هم خیلی خوشحال شده بود ☺️
دوباره پرید بغلم دستی به سرش کشیدم
وقتی به چهره اش نگاه کردم داشت گریه میکرد 😭
اشکش را پاک کردم 😊
گفتم:چیزی شده؟
گفت:وقتی دست به سرم کشیدی،یاد مامانم افتادم!
دوباره بغلش کردم، آرام شده بود همان لحظه اذان شد 😃
رفتم نماز بخوانم 🤲🏻
نماز اولم تمام شده بود وتسبیحات حضرت زهرا (س) میگفتم 📿
زهرا آمد بالای سرم 😀
نگاهم میکرد 👀
بالای سرم را نگاه کردم 🙄
ترسیدم 😨
بعد باهم خندیدیم 😂😂
بعد زهرا کنارم نشست 😗
نوازشش کردم 🙂❤️
آرام بود 😌
چادرش را آورد وکنارم جانماز پهن کرد 💕
شروع کرد به نماز خواندن 🤲🏻
مثل فرشته شده بود 👸🏻
سر نماز برای عاقبت به خیری اش دعا کردم 🙂❤️
روز بعد بر خلاف دفعات قبل چادر جدیدش را نپوشیده بود 😳😟
علتش را پرسیدم🤷🏻♀
گفت:نه زینب جون، خیلی هم قشنگ بودن، ولی گذاشتم برا موقعی که میخوام جایی برم ☺️
از تعبیرش خوشم آمد 😅
همان جا به من وحضرت زهرا قول داد که همیشه چادر سر کند
... سه سالی از جشن تکلیف زهرا گذشته بود 😉
زهرا بزرگتر شده بود ومن هم ٢٣سال داشتم باید برای خودم فکری میکردم 😊😅
به اهل بیت متوسل شدم قرار شد بعد از ٢٠شب توسل به اولین خواستگار بله بگویم 😍
با واسطه وبی واسطه اولین و آخرین خواستگاری عمرم شروع شد 🙈 😁
جلسه اول قرار شد بزرگتر ها فقط صحبت کنند 🤭
طبق رسم خواستگاری ها من سینی چای را بردم 😜
خانواده کریمی خانواده ای مذهبی بودند که....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213