eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
335 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 ذکر دعای سفارش شده از مرحوم آیت الله سید ابراهیم خسروشاهی به نقل از مرحوم امام خمینی که به شاگردان خویش به جهت دفع بلا و مصیبت توصیه می‌فرمودند: عصر و غروب ، به نیابت از تمام شیعیان عالم ده مرتبه: اللهمَّ صلِّ علی محمّدٍ و آلِ محمّدٍ وَ ادْفَعْ عَنَّا البَلاءَ المُبْرَمَ مِن السَّماءِ إنَّكَ عَلى کُلِّ شَئٍ قَدِیرٌ خدایا صلوات فرست بر محمد و آل محمد و دفع بنما از ما بلائی را که حتمی شده است از آسمان، همانا تو بر هر امری قادر و توانائی التماس دعا 📹 تصاویر مربوط به ماه‌های پایانی حیات شریف مرحوم آیت الله سید ابراهیم خسروشاهی، می‌ باشد. 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
🤍 یکی از ادعیه بسیار مجرب در اسلام است. رفع گرفتاری و نزدیک شدن به خداوند از جمله خواص دعای سمات هستند. برخی بر این باورند که دعای سمات دربرگیرنده اسم اعظم الهی است. @kelidebeheshte
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
2680515_937.mp3
2.78M
🌿 🎧 با نوای محسن فرهمند🎤 @kelidebeheshte
🥲💔 💚🌿@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
سلام و وقت بخیر خدمت همه بزرگواران... بنده ادمین رمان هستم♥️✋🏻 ان شاء الله از امشب به بعد،هر شب ساعت ۲۰ با سه قسمت رمان در خدمت شما هستیم...🌙✨ بابت تاخیر امشب عذر خواهی میکنم...🌱
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) شروع نویسنده ✍🏻: 👇🏻 📌_رمان به عشق حضرت زهرا (س)ودخترشان زینب کبری(س) نوشته شده است. 📌 _کپی برداری از رمان پیگرد الهی دارد❌. 📌 ۴_رمان صرفا جهت آشنایی هرچه بیشتر نوجوانان با زندگی به سبک اسلامی نوشته شده است. 📌 _رمان تخیلی میباشد وداستان رمان حقیقی نیست. الهم‌صل‌علی‌محمدوآل‌محمد🥀
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) در مرکز شهر قدم میزدم🚶🏻‍♀ برای خرید به آنجا رفته بودم 👜. ناگهان صحنه ای دیدم که چشمانم گرد شد 😳 آن طرف خیابان مدرسه ای بود که دانش آموزان از آن بیرون می آمدند 🏢 دخترکی درمیان جمعیت زمین خورد 😨 به سن و سالش می‌خورد کلاس ششم باشد آنقدر بد جور زمین خورد که توان بلند شدن نداشت 😢 میخواستم بروم و کمکش کنم،که دخترک دیگری به سمتش آمد کلاس اولی بود، من هم از خیابان رد شدم🛣وپشت سرشان با فاصله ایستاده بودم 😧 نام دخترک مصدوم فاطمه بود وناجی او زهرا 🙂 کیف فاطمه را گرفت🎒 و روی دوشش انداخت دست فاطمه را دور گردنش قلاب کرد وبه سمت خانه فاطمه راه افتادند🏠 فاطمه خیلی حالش بد بود😣 وقتی به خانه رسیدند مادر فاطمه نگران شده بود وبه مدرسه رفته بود 🏢🚶🏻‍♀ آن روز ماشین را با خودم بیرون نیاورده بودم واین شد 🚗 زهرا هم خیلی خسته شده بود 😪 تحملم تمام شد وبه سمتشان رفتم 🚶🏻‍♀ همان اطراف یک صندلی پیدا کردم وفاطمه را نشاندم 🧕🏻بطری آب را از کیفم بیرون آوردم و به فاطمه دادم 🥤 کمی خورد وآرام تر شد تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم📱 شماره مادر فاطمه را پرسیدم ورنگ زدم 📞 قرار شد دنبالش بیایند 🚙 به زهرا رو کردم و گفتم:زهرا جان شما برو مادرت نگران میشه من مواظب فاطمه هستم☺️ آه کشید وگفت:مادر ندارم 😭 جا خورده بودم 😳 مادر فاطمه آمده بود فاطمه را به دستش سپردم 🙃 خیلی تشکر کرد ☺️ دست زهرا را گرفتم وبه گوشه ای بردم 😄 دوست داشتم بیشتر درمورد زهرا بدانم 🧐 گفتم:خب شماره بابات رو بهم بده باهاشون تماس بگیرم وازشون اجازه بگیرم که باهم تو شهر گشت بزنیم 😇 گفت:بابام گوشی نداره،ولی میتونیم همین دور وبر پیداش کنیم 🙂 بازهم تعجب کردم 😲 دستم را کشید و گفت:بریم؟ کم کم رفتیم تا به یک مکان متروکه رسیدیم 🏚 ترسیده بودم 😨😨 زهرا هم ترسیده بود ودست من را محکم گرفته بود 😱 بلند صدا زد:بابا.....🗣 یکهو يک آقای ۴٠،۴۵ ساله از پشت دیوار ها بیرون آمد 🏚 چند قدم عقب رفتیم 👣 چشممان به آن مرد بود 👀 میخواستم دست زهرا را بگیرم که از آنجا برویم😨😨 ولی وقتی برق خوشحالی را در چشمان زهرا دیدم 👀 فهمیدم پدرش است تازه معنی این جمله را فهمیدم👍🏻 بعد تو ضرب المثل شد رقیه جان؛دختران بابایی اند 💕 به طرفشان رفتم 🚶🏻‍♀ زهرا بغل پدرش اشکش در آمده بود 😓 گفت:بابا،میشه من با این خانم مهربون برم که باهم توی شهر دور بزنیم؟🤔 پدرش سر تا پای مرا بر اندازی کرد وگفت:بله دخترم؛ولی شب حتما خونه باش،نگرانت میشم🙃 خیالم راحت بود که زهرا را با رضایت پدرش میبرم 😇 از پدرش خداحافظی کرد 👋🏻👋🏻 ازدور دستهایش را.... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... ازدور دستهایش را باز کرد ودوید سمت من 😍 پرید توی بغلم ☺️ دختر مهربان ومعصومی بود 😚 دوستش داشتم 💋 اشک هایش را با گوشه چادرم پاک کردم 😊 با او گفتم:زهرا جان؛الان دیگه وقت مناسبی برای بیرون رفتن نیست چون هوا خیلی گرم شده،میریم خونه ناهار میخوریم بعد من هم ماشین رو برمیدارم که باهم بریم بیرون ☺️ با تکان دادن سر حرفم را تایید کرد 😊 رفتیم به سمت خانه 🏡چون هوا گرم بود با تاکسی رفتیم 🚕 به خانه که رسیدیم ناهار را خوردیم جلوی تلویزیون نشسته بودیم که زهرا گفت:زینب جون بریم؟🤨 به او گفته بودم هرچه که دوست داشت صدایم کند، از اسم جدیدم خوشم آمده بود 😅 گفتم:آره عزیزم چادرم رو بردارم میریم ☺️ سویچ ماشین را از پدرم گرفتم 🔑 سوار ماشین شدیم همان طور فرمان به دست به زهرا نگاه میکردم 😄 پرسیدم:چادر سر کردن دوست داری؟ نگاهم کرد وگفت:خیلی 😍اما هیچ وقت اونقدری پول نداشتم که چادر بخرم 😞 وسرش را پایین انداخت 😔 گفتم:دوست داری برات چادر بخرم؟ 🤔 چشمهایش برق زد 🤩 اولین مغازه ملزومات حجاب که دیدم پیاده شدیم 🚗 برایش یک چادر عربی،یک روسری که به انتخاب خودش مشکی بود ویک کیف دستی برایش خریدم ☺️ خیلی خوشحال شده بود 😍 از ذوق خریدن چادر از روزبعد با چادرش دم درخانه منتظر می‌ماند تامن بیایم ☺️ من هم از دیدن زهرای با چادر خیلی خوشحال میشدم 😍 کار هرروزم این بود که زهرا را به مدرسه ببرم وبیاورم😚 چند روزی بود که دانشگاه برای تعمیرات اساسی تعطیل شده بود😄 اما بعد از شروع دانشگاه هم همیشه دنبالش میرفتم 😊 خیلی از کارم راضی بودم 🙃 پدرش هم خیلی مرا دعا می‌کرد🤲🏻 معمولاً بعد از مدرسه به گردش می می‌رفتیم🙂 مثل دخترم شده بود،با او بسیار صمیمی بودم☺️ برایم از داستان‌های مادرش تعریف می‌کرد💔 با اینکه سن کمی داشته مادرش فوت کرده بود، اما اورا به‌خوبی به یاد داشت👒 ... خیلی به زهرا وابسته شده بودم،زهرا شده بود جزئی از زندگی من💝 زهرا کلاس سوم بود 😌 همان روز ها بود که به سن تکلیف برسد 😍 دوست داشتم برایش جشن تکلیف مفصلی بگیرم ☺️ آن روز از زهرا خواسته بودم بعد از مدرسه به خانه خودشان برود 🏘 بعد از اینکه کلاس دانشگاهم تمام شد،سریع سوار ماشین شدم 🚗 کیکی که سفارش داده بودم را تحویل گرفتم وبه خانه رساندم 🎂 برایش چادر جشن تکلیف نخریده بودم، قصد داشتم چادر خودم را به او بدهم 😄 زیر تختم را نگاه کردم 🛏 کیف صورتی چادرم را دیدم 👛 کمی خاک گرفته بود، خاکش را پاک کردم وکیف را روی تختم گذاشتم 👛🛏 ودوباره سوار ماشین شدم که دنبال زهرا بروم 🚗 پیاده شدم و زنگ خانه را زدم 🔔🚪 زهرا در را باز کرد با شوق از پدرش خدا حافظی کرد 👋🏻😊 سوار ماشین شد 🚗 از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد خبر نداشت 🖐🏻 با اینکه راننده بودم ولی همه حواسم به زهرا بود 👀 میخواستم به او خوش بگذرد 😍 کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪 زهرا.... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... زهرا خیلی ذوق کرده بود 😍 وقتی خانه را پر از دوستانش دید،نمی‌دانست باید چکار کند ☺️ پرید بغلم 😉🌹 وبعد هم سریع نشست پشت میز 🛋 از خوشحالی زهرا خوشحال بودم 🎀 به دیوار تکیه داده بودم وزهرا را نگاه میکردم 😊 همه منتظر چادر زهرا بودند 🛍 به اتاقم رفتم کیف را برداشتم ودرش راباز کردم 😍 عطر امام رضا (ع) رااز قفسه برداشتم، برای هر کاری استفاده اش نمیکردم 🎀 کمی به چادر زدم، سر کیف رابستم ورفتم 🛍 از بچگی هدفم این بود که اگر خدا دختری به من داد چادرم را به او بدهم، اما انگار قسمت زهرا بود💌 نمی‌دانستم خوشحال می‌شود یانه 😞 دل را به دریا زدم وچادر را به زهرا دادم ☺️ خیلی خوشحال شد😍 برای هدیه هم برایش چادر لبنانی ویک روسری قواره دار سفید با گل های صورتی خریده بودم 🎀 🎁 از هدیه هم خیلی خوشحال شده بود ☺️ دوباره پرید بغلم دستی به سرش کشیدم وقتی به چهره اش نگاه کردم داشت گریه میکرد 😭 اشکش را پاک کردم 😊 گفتم:چیزی شده؟ گفت:وقتی دست به سرم کشیدی،یاد مامانم افتادم! دوباره بغلش کردم، آرام شده بود همان لحظه اذان شد 😃 رفتم نماز بخوانم 🤲🏻 نماز اولم تمام شده بود وتسبیحات حضرت زهرا (س) میگفتم 📿 زهرا آمد بالای سرم 😀 نگاهم می‌کرد 👀 بالای سرم را نگاه کردم 🙄 ترسیدم 😨 بعد باهم خندیدیم 😂😂 بعد زهرا کنارم نشست 😗 نوازشش کردم 🙂❤️ آرام بود 😌 چادرش را آورد وکنارم جانماز پهن کرد 💕 شروع کرد به نماز خواندن 🤲🏻 مثل فرشته شده بود 👸🏻 سر نماز برای عاقبت به خیری اش دعا کردم 🙂❤️ روز بعد بر خلاف دفعات قبل چادر جدیدش را نپوشیده بود 😳😟 علتش را پرسیدم🤷🏻‍♀ گفت:نه زینب جون، خیلی هم قشنگ بودن، ولی گذاشتم برا موقعی که میخوام جایی برم ☺️ از تعبیرش خوشم آمد 😅 همان جا به من وحضرت زهرا قول داد که همیشه چادر سر کند ... سه سالی از جشن تکلیف زهرا گذشته بود 😉 زهرا بزرگتر شده بود ومن هم ٢٣سال داشتم باید برای خودم فکری میکردم 😊😅 به اهل بیت متوسل شدم قرار شد بعد از ٢٠شب توسل به اولین خواستگار بله بگویم 😍 با واسطه وبی واسطه اولین و آخرین خواستگاری عمرم شروع شد 🙈 😁 جلسه اول قرار شد بزرگتر ها فقط صحبت کنند 🤭 طبق رسم خواستگاری ها من سینی چای را بردم 😜 خانواده کریمی خانواده ای مذهبی بودند که.... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213