کاشروزیبرسه،کهبههمهمژهبدیم..
یوسففاطمهآمد!! دیدی؟!
منسلامشکردم...(:"
پاسخمداد ، امامپاسخشطوریبود
باخودمزمزمهکردمکهامام..
میشناسدمگراینبیسروبیسامانرا؟!
وشنیدمفرمود :
توهمانیکه«فـــرج»میخواندی!
🙂💚✨
#امام_زمان
#طوفان_الاقاصی
#فلسطین
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_دهم
....... نگاهش میکردم 👀
وقتی به هوش آمد دوباره شروع کرد به گریه کردن 😭
مراسم تشییع جنازه شده بود 😪
من فقط مراقب زهرا بودم 😓
با این حال چند بار از حال رفت 😭
مراسم ها هم همینطور بود 😭
من هیچ کاری نتوانستم بکنم 😔
فقط مواظب زهرا بودم 😞
با این حال زیاد از حال میرفت 😭
خیلی نگرانش بودم 😢
طبق روال قانونی زهرا باید به پرورشگاه سپرده میشد، اما ما فرزندی زهرا را قبول کردیم ☺️
زهرا دیگر واقعا دخترم بود 😍
دختر خود خودم 😘
چند روز اول مهر را نتوانست به مدرسه برود 😞
من هم تا از دانشگاه می آمدم پیش زهرا میرفتم 🚗
کار هر روزم بود 😊
محمد هم خیلی نگران دختر جدیدش بود ☺️
خیلی خنده دار بود 😂
ما هنوز مراسم عروسی نگرفته بودیم ودختر ١٢ ساله داشتیم😂
اواسط بهمن ایام فاطمیه بود🏴
در خانه کار میکردیم 🏡
تلفن همراهم رابیرون آوردم وروضه گذاشتم 🙃
هم زمان هم کار میکردیم وهم گریه میکردیم 😭
مخصوصا زهرا که خیلی بیشتر از ما گریه کرد 😭
اواسط اسفند خانه تمیز بود وآماده بود ☺️
اتاق هارا زهرا و محمد رنگ زده بودند 😂
از حق نگذریم خیلی هم قشنگ شده بودند ☺️
اتاق زهرا یاسی بود 😍
اتاق من و محمد آبی بود 😊
هال هم کرم رنگ بود واتاق دیگر راهم زرد کرده بودند 🙂
عالی شده بود 😍
کم کم وسایلی را که خریده بودیم به خانه آوردیم 😃
پدر محمد قاضی بود ومحمد به نوعی آقازاده به حساب می آمد 😄
پدرش در خرید وسایل خیلی کمک کرد ☺️
مقداری پول داده بود تا هرچه مانده ونخریدیم بخریم 😍
همه چیزی که میخواستیم را خریدیم اما باز هم پول داشتیم 😂
قرار شد برای زهرا تخت و کمد بخریم ☺️
البته اتاق زهرا کمد دیواری داشت،پس برایش تخت و میز آینه خریدیم 😍
خیلی ذوق کرده بود 😍
وسایل اتاق زهرا را هم چیدیم و همه چیز آماده بود ☺️
خانه کامل آماده شده بود😘
خیلی دوستش داشتم 😍
روز ٢٨ اسفند بود 😍
داشتم برای سفره هفت سین نقشه میکشیدم 😜
محمد زنگ زد 🔔
در را باز کردم 🚪
چند تا پلاستیک روزنامه پیچ شده دستش بود 😳
گفتم :اینا چیه؟ 🤔
گفت:چقدر تو بامزه ای زینب 😂
گفتم:میدونم ظرفه برای چی؟ 🧐
گفت:برای اولین هفت سین مشترکمون ☺️
خندیدیم 😂😂😂
از سلیقه محمد خوشم آمده بود 😅
زهرا با من چون صمیمی تر بود من را مامان صدا میکرد اما با محمد رسمی تر بود 😅
گفتم:دستت درد نکنه عزیزم خیلی قشنگن ☺️
گفت:خواهش می کنم خانم من ☺️
گفتم:عزیزم فقط سمنو وماهی نداریم ☺️هروقت رفتی بیرون بخر ☺️
کتش را برداشت.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا