eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
400 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فوروارد قشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نکات وتوضیحات صفحه ۹۲🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـــٔم‌ رـب‌ِّ‌ الح‌ـسین🌿🫀!
"شهید"شدن زیباست...(:" 🤌🏻✨ 💚🌿@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
کاش‌روزی‌برسه،که‌به‌همه‌مژه‌بدیم.. یوسف‌فاطمه‌آمد!! دیدی؟! من‌سلامش‌کردم...(:" پاسخم‌داد ، امام‌پاسخش‌طوری‌بود باخودم‌زمزمه‌کردم‌که‌امام‌.. میشناسدمگراین‌بی‌سروبی‌سامان‌را؟! وشنیدم‌فرمود : توهمانی‌که«فـــرج»میخواندی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🙂💚✨ 💚🌿@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
💎به وقت رمـ💖ـان💎
بسم الله
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....... نگاهش میکردم 👀 وقتی به هوش آمد دوباره شروع کرد به گریه کردن 😭 مراسم تشییع جنازه شده بود 😪 من فقط مراقب زهرا بودم 😓 با این حال چند بار از حال رفت 😭 مراسم ها هم همینطور بود 😭 من هیچ کاری نتوانستم بکنم 😔 فقط مواظب زهرا بودم 😞 با این حال زیاد از حال میرفت 😭 خیلی نگرانش بودم 😢 طبق روال قانونی زهرا باید به پرورشگاه سپرده میشد، اما ما فرزندی زهرا را قبول کردیم ☺️ زهرا دیگر واقعا دخترم بود 😍 دختر خود خودم 😘 چند روز اول مهر را نتوانست به مدرسه برود 😞 من هم تا از دانشگاه می آمدم پیش زهرا میرفتم 🚗 کار هر روزم بود 😊 محمد هم خیلی نگران دختر جدیدش بود ☺️ خیلی خنده دار بود 😂 ما هنوز مراسم عروسی نگرفته بودیم ودختر ١٢ ساله داشتیم😂 اواسط بهمن ایام فاطمیه بود🏴 در خانه کار میکردیم 🏡 تلفن همراهم رابیرون آوردم وروضه گذاشتم 🙃 هم زمان هم کار میکردیم وهم گریه میکردیم 😭 مخصوصا زهرا که خیلی بیشتر از ما گریه کرد 😭 اواسط اسفند خانه تمیز بود وآماده بود ☺️ اتاق هارا زهرا و محمد رنگ زده بودند 😂 از حق نگذریم خیلی هم قشنگ شده بودند ☺️ اتاق زهرا یاسی بود 😍 اتاق من و محمد آبی بود 😊 هال هم کرم رنگ بود واتاق دیگر راهم زرد کرده بودند 🙂 عالی شده بود 😍 کم کم وسایلی را که خریده بودیم به خانه آوردیم 😃 پدر محمد قاضی بود ومحمد به نوعی آقازاده به حساب می آمد 😄 پدرش در خرید وسایل خیلی کمک کرد ☺️ مقداری پول داده بود تا هرچه مانده ونخریدیم بخریم 😍 همه چیزی که میخواستیم را خریدیم اما باز هم پول داشتیم 😂 قرار شد برای زهرا تخت و کمد بخریم ☺️ البته اتاق زهرا کمد دیواری داشت،پس برایش تخت و میز آینه خریدیم 😍 خیلی ذوق کرده بود 😍 وسایل اتاق زهرا را هم چیدیم و همه چیز آماده بود ☺️ خانه کامل آماده شده بود😘 خیلی دوستش داشتم 😍 روز ٢٨ اسفند بود 😍 داشتم برای سفره هفت سین نقشه میکشیدم 😜 محمد زنگ زد 🔔 در را باز کردم 🚪 چند تا پلاستیک روزنامه پیچ شده دستش بود 😳 گفتم :اینا چیه؟ 🤔 گفت:چقدر تو بامزه ای زینب 😂 گفتم:میدونم ظرفه برای چی؟ 🧐 گفت:برای اولین هفت سین مشترکمون ☺️ خندیدیم 😂😂😂 از سلیقه محمد خوشم آمده بود 😅 زهرا با من چون صمیمی تر بود من را مامان صدا می‌کرد اما با محمد رسمی تر بود 😅 گفتم:دستت درد نکنه عزیزم خیلی قشنگن ☺️ گفت:خواهش می کنم خانم من ☺️ گفتم:عزیزم فقط سمنو وماهی نداریم ☺️هروقت رفتی بیرون بخر ☺️ کتش را برداشت....... نویسنده ✍🏻: