فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍🏻سخنرانی استاد قرائتی
📻موضوع: نماز در شب عروسی
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
#راهکاری_برای_شناخت_دنیا
📝آیت الله جوادی آملی : اگر کسی میخواهد دنیا را بشناسد و گرفتار آن نشود راهش همین #نماز_شب است.
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🧡نمازشب را با ما تجربه کنید🧡
کلیدبهشت🇵🇸』
نگاهی متفاوت به کویید-۱۹ 🤔🤔 درمان های خانگی اولیه بدون دارو چرا کشور چین امار مرگ و میر صفر دارد؟؟
●پیشنهاد میکنم حتما گوش کنید🎧
■اگه واقعا عزیزانی دارین که شدیدا براتون مهم هستن و دلتون براشون میسوزه اینو بفرسین براشون...👆🏻👆🏻
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_هفدهم
اتفاقی که انگاربیشتر شبیه یک برنامہ ی از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!
در ماشین کامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشی ای که خیلے تعریفش را میکرد برگردد که آن طلبه را دیدم که با یک کیف دستی از یڪ خیابان فرعی بیرون آمد و درست در مقابل ماشین کامران منتظر تاکسی ایستاد. همه ی احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند.
سینہ ام بقدری تنگ شد که بلند بلند نفس میکشیدم.
دست...ڪامران دستم رو نوازش کرد:
عسل خوبے؟! زود دستم را کشیدم!
اگر طلبه این صحنه را میدید هیچ وقت فراموش نمیکرد.
با من من نگاهش کردم وگفتم:
نه ڪامران حالم زیاد خوب نیست...
حالت تهوع دارم!
او دستپاچه ظرف آبمیوه رو به روی داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چی میگفت...
چون تمام حواسم بہ اون طلبه بود که مبادا از مقابلم رد شه.
با تردید رو به طلبه اما خطاب به ڪامران، گفتم:
میشہ این طلبه رو سوار کنیم وتا یہ جایی برسونیم؟!...
ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم کرد.
انگار میخواست مطمئن بشه ڪه در پیشنهادم جدی هستم یا او را دست مے اندازم.
وقتے دوباره خواهشم را تکرار کردم گفت:-داری شوخی میکنی؟
چرا باید اونو سوار ماشینم کنم؟
دنبال دردسر میگردی؟...
من هیچ منطقی در اون لحظہ نداشتم.
میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود.
فقط میخواستم عطر طلبه رو که برای مدتی طولانی تر حس ڪنم..
با اصرار گفتم:
ببین چند دیقه ست اینجا منتظر یڪ تاکسیه.
هیچ کس براش نمے ایستہاوبا نیشخند کنایه آمیزی گفت: معلومه!
از بس که دل ملت از اینا خونه.
با عصبانیت بہ کامران نگاه کردم...
خواستم بگم آخه اینا به قشر تو چه آسیبی رسوندند؟!
تو مرفہ بی درد که عمده ی کارت دور زدن تو خیابونهای بالا و پایینه وشرکت تو پارتیهای آخرهفته چه گلایه ای از این قشر داری؟
اما لب برچیدم و سکوت کردم...
کامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربه ای بہ فرمانش کوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و روبہ طلبہ ی جوان گفت:
حاج آقا کجا تشریف میبرے؟
من حیرت زده از واکنش کامران فقط نگاه میکردم بہ صورت مردد و پراز سوال طلبه.
کامران ادامہ داد: این نامزد ما خیلی دلش مهربونہ.
میگہ مثل اینکه خیلی وقتہ اینجا منتظرید.
اگر تمایل داشته باشید تا یڪ مسیری ببریمتون…
ای لعنت بہ طرز حرف زدنت!!
مگر قرار نبود کسی خبرداره نشه من دوست دخترتم!
حالا منو نامزد خودت معرفی میکنے؟
اون هم در حضور مردی که با دیدنش قلبم داره یکجا از سینه بیرون میزند؟!؟
طلبہ نیم نگاهی بہ من که او را خیره نگاه میکردم کرد و خطاب بہ ڪامران گفت:
ممنونم برادرم.
مزاحم شما نمیشم.
کامران اما جدی بود.
انگار میخواست هرطورشده به من بفهماند که هرخواسته ای از او داشته باشم بهش میرسم -نترس حاج آقا!
ماشینمون نجس نیست!
شاید هم کسر شانتون میشه سوار ماشین ما بشینید!
اخم کمرنگی به پیشانی طلبه نشست.
مقابل کامران ایستاد.
دستے به روی شانہ اش گذاشت و با صدای صمیمانه ومهربانش گفت:
ما همہ بنده ایم، بنده ی خوب خدا.
این چه فرمایشیه که شما میفرمایید.
همین قدر که با محبت برادرانه تون از من چنین درخواستے کردید برای بنده یڪ دنیا ارزشمنده.
من مسیرم بہ شما نمیخوره.
از طرفی شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.!
این رو که گفت بقول مهری الو گرفتم!!
نفسم دوباره بہ سختی بالا و پایین میرفت؟!
تازه شعورو منطقم برگشت!!
آخه این چه حماقتی بود که من کردم؟
چرا از کامران خواستم او را سوار کنہ؟
اگر او منو میشناخت چه؟
وای کامران داشت چہ جوابی میداد؟!
چہ سر نترسی دارد این پسر.
-حاج آقا بهونہ نیار.
من تا یڪ جایی میرسونمتون.
ما مسیر مشخصی نداریم .
فقط بیخود چرخ میزنیم!
این خانوم هم که میبینید دوست دختر بنده ست. نه همسرم.
وااے واے واے…
سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم...
ڪاش میشد فرار ڪنم...
صدای طلبه پایین تر اومد:
خدا ان شالله هممون رو هدایت کنہ.
مراقب مسیر باش برادرم.
ممنون از لطفت.یاعلی...
سرم رو با تردید بالا گرفتم.
کامران داشت هنوز به او که از خیابان رد میشد اصرار میکرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد.
بغض تلخی راه گلوم رو دوباره بست.
این قلب لعنتی چرا آروم تر نمیکوبید؟!
اخ قفسه ی سینہ ام…!!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🎈|° دختــر خانــم خوشگــل !
💎|° آقــا پســر خوشــتیپ !
لطفــا ڪنار آینـ{🖱}ـہ اتاقت بنــویســ{✍} :
طــورے آرایشــ{💅} ڪن؛
لبــاســ{👚} بپـــوش؛
و تیــپــ{😌} بــزن ڪہ؛
"امام زمــ{💚}ـــان" نگاهت ڪنہ نہ مردمــ{👌}...
#ترڪ_یڪ_گناه_به_نیت_فرج ☘
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
#حرف_قشنگ🙃
•
•[هر وقت #غصه دار شدید،🍃
برای خودتان و برای همه مؤمنین و مؤمنات☘
از زنده ها و مرده ها🥀
و آنهایی که بعدا خواهند آمد،
#استغفار کنید.🌼
غصهدار که میشوید،
گویا بدنتان چین میخورد🥀
و #استغفار که میکنید،
این چین ها باز می شود.]•🌸
#مرحوم_دولابی
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte