eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
331 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻حضرت موسی به 📜 می‌رفت که یه نفر اومد جلو و گفت به خدا بگو من کردم و منو ببخشه... 📽 را ببینید 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte 💛 نمازشب را باما تجربه کنید💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم سلام ودرود خدا بر شما ای مولای مهربانم.... کاش مارا به شما راهی بود... 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زیارت روز چهارشنبه امامان معصوم 🕊السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلِيَاءَاللّٰهِ ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا حُجَجَ اللّٰهِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا نُورَ اللّٰهِ فِى ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ ، صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ ، بِأَبِى أَنْتُمْ وَأُمِّى ، لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللّٰهَ مُخْلِصِينَ ، وَجَاهَدْتُمْ فِى اللّٰهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّىٰ أَتاكُمُ الْيَقِينُ ، فَلَعَنَ اللّٰهُ أَعْداءَكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ أَجْمَعِينَ ، وَأَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللّٰهِ وَ إِلَيْكُمْ مِنْهُمْ ، 💐يا مَوْلاىَ يَا أَبا إِبْراهِيمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، 💐يا مَوْلاىَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، 💐يا مَوْلاىَ يَا أبا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ ، 💐 يا مَوْلاىَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ ، ✅أنَا مَوْلىً لَكُمْ، ✳️مؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَجَهْرِكُمْ ، ✳️متَضَيِّفٌ بِكُمْ فِى يَوْمِكُمْ هٰذَا وَهُوَ يَوْمُ الْأَرْبَعاءِ، ✳️ومُسْتَجِيرٌ بِكُمْ، 🤲فأَضِيفُونِى وَأَجِيرُونِى بِآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•امام رضا(ع)قربون کبوترات 🌸 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
📿🌱 امام رضا علیه السلام: هر ڪه غم و ناراحتی مؤمنے را بزداید خداوند در روز قیامټ گره غم از دل او بگشاید 📚میزان الحکمه جلد ۵ صفحه ۲۸۰ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
💎به وقت رمـ💖ـان💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 ‌با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعجب وسوالی منو به داخل خانه هدایتم کرد. خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت. دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچہ ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود.مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد. فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه  با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد. زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک  بنظر میرسید. دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم... بی اختیار کنار تختش نشستم وبدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم. هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد. مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشہ با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت: -بی ادب سلامت کو؟! قصد داری دستم رو هم تو بشکنے؟! چرا اینقدر فشارش میدی؟! -فکر میکردم دیگہ نمیبینم. گفتم عجب بی معرفتے بود این دختره!! رفت و دیگہ سراغی از ما نگرفت! چشمم به دستانش بود. صدام در نمے آمد: -خبر نداشتم! من اصلا فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه... خنده ای کرد و گفت:عجب! یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟! سرم را با تاسف تکان دادم! چہ فکرها که درباره ی او نکردم! چقدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم: من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم. " گره ای بہ پیشانی اش انداخت و پرسید: چرا؟!...... سرم دوباره پایین افتاد... فاطمہ دوباره خندید: چیشده؟! چرا ؟ امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدی؟ جواب دادم: از خودم ناراحتم. من بہ تو یک عذرخواهی بدهکارم. با تعجب صدایش را کمے بالاتر برد:از من؟!! آه کشیدم.پرسید: مگہ تو چیکار ڪردی؟! نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟ خندیدم! یڪ خنده ی تلخ!!! چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد. سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی! او با تعحب گفت:من؟؟ بخاطر چادر؟! وبعد زد زیر خنده!!! وقتے جدیت من را دید گفت: چادری بودن یا نبودن تو چہ ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم. ولے از دست خودم... ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی! و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت. آهی کشید و در حالیکہ دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد: میدونے عسل؟!! چادر خیلی حرمت داره... چون لباس حضرت زهراست دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه. من نباید به الان که هنوز درکش نکرده بودی چنین  پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی. من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو  بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم. میفهمی چی میگم؟! من خوب میفهمیدم چہ میگوید ولی تنها جمله ای را ڪه مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود: -چادر لباس حضرت زهراست… میراث اون بزرگوار..... بازهم حضرت زهراا.... چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟! آه عمیقے کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم. 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا