eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
328 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💚بسم رب المهدی💚 🎉🎈 🔔زنگ را که زدند دویدم چادرم را سر کردم و رفتم دم در. محسن اسباب اثاثیه را آورده بود. دوتخته فرش، یک لباسشویی دوقلو دسته دوم، چند بالش( مخطع) ویک مشت خرت و پرت. همه رو مادرش داده بود. فرش ها مال جهیزیه اش بود که چند سالی توی انباری خاک می خورد، لباسشویی دو قلو هم یکی دو سال پیش که لباسشویی جدید خرید بودند سراز انباری در آورده بود. 🚚محسن همه را چیده بود عقب یک وانت کرایه ای وبه راننده هم غیر از کرایه راه، پولی داده بود که توی پیاده کردن وسایل کمکش کند. گفتم:{این ها را که یک نفری هم می‌شد از ماشین پیاده کرد} گفت:[ کمرم را که از سر راه نیاوردم] و سریع رفت که وقت راننده گرفته نشود. باهم زیر لباسشویی را گرفتند و از وانت آوردنش پایین. بعدش هم فرش ها را پیاده کردند. 🍂 راننده که رفت فرش ها را پهن کردیم. خانه نمای دیگری گرفت. دوتا فرش لاکی نه متری که بوی نفتالین میداد و چون به جای لوله کردن ،تایش کرده بودند،خط های رویش مانده بود. محسن گفت:{این خط افتادگی ها به مرور از بین می رود مدتی پا بخورد خوب میشود. } 🔶 با محسن مخطع ها را تکیه دادیم به دیوار و تکیه دادیم بهشان. نگاه به در و دیوار خانه انداختم. گفتم:{ میمونه یک تلویزیون و یک یخچال} خندید و گفت:[ شما اگه یه چایی به ما بدی، آنها را هم جمع و جور می کنم] 🔴 بلند شدم. رفتم سمت آشپزخانه. همینکه پایم را گذاشتم روی سرامیک های یخ زده تا مغز استخوانم تیر کشید. گفتم:{ محسن یک فرش هم به لیست اضافه کن} همینطور که سرش توی موبایلش بود و داشت دنبال شماره میگشت. گفت:[ فرش برای چی دیگه؟! ] کتری را گرفتم زیر شیر آب و گفتم: {برای آشپزخانه} گفت:[نه آنجا موکت می‌اندازیم تا بعد] 📺 کتری را گذاشتم روی اجاق گاز صفحه ای. مادربزرگ وقتی توی این واحد زندگی می‌کردند آنرا خریده بودند. بعد هم که رفته بود توی واحد روبرویی، یکی دیگر برای آنجا خرید بود. گفتم :{خوبه اجاق گاز داریم} محسن جواب نداد! نگاهش کردم، رفته بود توی پلاس و داشت با موبایل حرف میزد. چند ثانیه بعد اومد داخل و گفت:[بیا تلویزیون هم جور شد] موبایلش را گذاشت روی اپن و ادامه داد :[یخچال را هم فردا می روم از سمساری دست دوم میخرم.] 💖توی دلم احساس خوشبختی کردم و مردی هم کنارم بود که هوایم را داشت♡ حواسش به همه چیز بود و نمی گذاشت آب توی دلم تکان بخورد♡ بهش لبخند زدم و گفتم:{تا دوش بگیری، چای هم آماده است} 👈🏻با ما همراه باشید... ❤️ ادامه دارد... ⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 بالاخره طاقت فاطمه طاق شد. با ناراحتی به سمتم خیز برداشت و پرسید: تو چت شده عسل؟! چرا اینطوری با اون بنده خدا تا کردی... از صبح تا الان اسیر مابوده بعد اینطوری ازش قدردانی میکنی؟ با ناراحتی به او ذل زدم وگفتم: -اشتباه نکن... اسیر ما نبوده اسیر من بوده!! هردوتاتون اسیر من بودید... ممنونم از محببتتون.. و بعد به سرعت وارد اردوگاه شدم. حوصله شلوغی رو نداشتم. یک راست گوشه ای از محوطه اردوگاه رفتم و درسکوت و دنجی آنجا بلند بلند گریه کردم ... باورم نمیشد که اینقدر بی ادب و بی منطق باشم! شاید تمام این حالاتم برای این بود که عادت نداشتم مردی نادیده ام بگیرد. چقدر خراب کرده بودم.چه رفتار بچگانه واحمقانه ای انجام دادم.یاد جمله ی آخر حاج مهدوی میفتادم و دلم میخواست زمین دهان باز کند و من درونش گم شم.از فردا با چه رویی به صورت او نگاه میکردم؟ من با این طرز رفتار بچگانه، خودم رو بیشتر تحقیر کردم و به هردوی آنها خودم و احساسم رو لو داده بودم.حتما تا به الان دیگر فاطمه دستگیرش شده بود که من رقیب سرسخت او هستم.و حتما با فهمیدن این واقعیت دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود.نمیدونم چندساعت در تنهایی نشسته بودم.دلم نمیخواست هیچ کسی رو ببینم.و دعا دعا میکردم کسی هم مرا نبیند. هوا کاملا تاریک شده بود و اشکهایم بند نمی آمد.میان هر آهی که از سینه ام بیرون می آمد مشتی گلایه وحسرت بیرون میریخت و با صدای آهسته برای خدا بازگو میکردم.حرفها و دردلهایی که دل خودم رو آتیش میزد چه برسد به اون خدا که دلرحم ترین موجود عالمه!! به خدا گفتم:میدونم تو خواستی که تلنگر بخورم.میدونم تو منو تا اینجا کشوندی.همه ی اینها رو میدونم ولی بنده های خوبت با من کاری ندارند.فقط تویی که میتونی تحملم کنی..دیر یا زود فاطمه هم ولم میکنه.این چه تقدیریه که بنده های بدت دورو برم هستند و بنده های خوبت از من گریزون؟؟ من تنهام خدا...میترسم. میترسم کم بیارم.میترسم.دوباره بلغزم.... تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتی یک نگاه کوچک هم بهش ننداخته بودم.اما حالا که هوا تاریک شده بود میدانستم ممکنه پشت خط فاطمه باشد و نگران احوالاتم.درست نبود که بیشتر از این او را ازرده خاطر کنم.حدسم درست بود.فاطمه بود.گوشی رو جواب دادم.فاطمه با لحنی آروم و خواهرانه صدام کرد. -عسل؟؟! عسل سادات جان؟؟ با گریه گفتم:جان؟ -سادات جون ،قربون جدت برم،دارم میمیرم از نگرانیت.بیا پیشم بگو چه خبره.آخه چیشد که ریختی به هم؟ من آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: ببخشید اذیتت کردم.. میخوام تنها باشم فاطمه. -آخه اینجا اگه ببینند نیستی برای مسجد محل و سابقه ی بسیجت بد میشه.. -فاطمه تو روخدااا...میخوام تنها باشم او با لحنی دلگرم کننده گفت: باشه قربونت برم.یک کاریش میکنم.نیم ساعت دیگه میریم شام.تا اون موقع تو روخدا خودتو برسون من با قدردانی آهی کشیدم و گفتم.مرسی  وگوشی رو قطع کردم. چشمم به علامت پیامک بالای صفحه ام افتاد.بازش کردم. کامران بود سلام!! نمیدونم برات چه اتفاقی افتاده.نمیدونم چیشده که این قدر عصبی و سرد باهام حرف زدی.فقط میدونم که از خودم عصبانیم.چون واقعا بد باهات حرف زدم.و هیچ دفاعی از خودم ندارم بکنم جز اینکه دوری از تو مجنونم کرده.فک کردم برات اتفاقی افتاده.بهترش این میشد که وقتی گوشی رو برداشتی خوشحالیم رو از سلامتیت نشون میدادم ولی..بیخیال.! منو ببخش عسلم.دلم میخواد بازم صداتو بشنوم دوباره با فاصله ی زمانی یک ساعت برام پیام گذاشته بود عسل اگر ترکم کنی دیوونه میشم.بهم بگو چیکار کردم؟بعد اگر قانع شدم میرم..منو اینطوری امتحان نکن.امتحانشم سخته.عین روانیها دارم به همه میپرم.کافه نرفتم.بخدا مشروبم آرومم نمیکنه.یه جوابی بهم بده بی معرفت اینهارو میخوندم و بلند بلند گریه میکردم.من چیکار کرده بودم؟  تا کجا پیش رفته بودم؟؟  کامران با اون همه غرورش داشت منو التماسم میکرد..من، کامران رو محبور کرده بودم مشروب بخوره! با اینهمه بار گناه خدا چطور منو میبخشید؟ خودش بارها گفته از هر چی میگذرم جز حق الناس. دلم برای کامران وهمه ی پسرهایی که قربانیم شده بودند میسوخت.تازه داشت کم کم یادم میومد که چه کارها کردم و چقدر دلها شکستم.شاید در برحه ای فکر میکردم که اونها استحقاق این بازی رو دارند و اونها هم خودشون با خیلیها بازی کردند ولی من هم خیلی بهشون بد کرده بودم!! 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 سارا: تو این چند سال چرا چیزی نگفت ،چرا گذاشت این حرف تبدیل به واقعیت واسه دیگران بشه... - نمیدونم ،حتمن به خاطر عمو و بابا چیزی نگفت ، دارم دیونه میشم سارا سارا: تو چیزی نگفتی بهش؟ - من فقط تونستم خورد شدنمو له شدنمو پنهان کنم ،فقط گفتم منم مثل خودش فکر میکنم و نگاهش میکنم سارا: اشتباه کردی دیگه، باید بهش میگفتی چقدر دوستش داری ،باید میگفتی همیشه منتظرش بودی ... - میخوام برم خونه ،اصلا حالم خوب نیست سارا: صبر کن با هم بریم - نه اینجوری مامان شک میکنه ،خودم تنها میرم سارا: باشه ،مواظب خودت باش - باشه با هر جون کندنی بود ،از دانشگاه زدم بیرون یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه وارد حیاط شدم لب حوض نشستم و دست و صورتمو شستم و رفتم داخل خونه خدا رو شکر مامان خونه نبود رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تخت دراز کشیدم به اتفاقهای این چند سالی که افتاد فکر کردم ،به محبت کردنهاش ،به کادو خریدناش روز تولدم ،به نگاه کردناش چه طور میتونه این همه محبت از سر برادری باشه چه طور اینجور گذاشت راحت بکشنم و خورد بشم از خودم متنفرم که اینقدر راحت دلباخته کسی شدم که منو به چشم یه خواهر میدید از خودم منتفرم که چقدر ارزون عشقمو حراج گذاشتم سرمو زیر پتو گذاشتم و آروم گریه میکردم 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 سارا: تو این چند سال چرا چیزی نگفت ،چرا گذاشت این حرف تبدیل به واقعیت واسه دیگران بشه... - نمیدونم ،حتمن به خاطر عمو و بابا چیزی نگفت ، دارم دیونه میشم سارا سارا: تو چیزی نگفتی بهش؟ - من فقط تونستم خورد شدنمو له شدنمو پنهان کنم ،فقط گفتم منم مثل خودش فکر میکنم و نگاهش میکنم سارا: اشتباه کردی دیگه، باید بهش میگفتی چقدر دوستش داری ،باید میگفتی همیشه منتظرش بودی ... - میخوام برم خونه ،اصلا حالم خوب نیست سارا: صبر کن با هم بریم - نه اینجوری مامان شک میکنه ،خودم تنها میرم سارا: باشه ،مواظب خودت باش - باشه با هر جون کندنی بود ،از دانشگاه زدم بیرون یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه وارد حیاط شدم لب حوض نشستم و دست و صورتمو شستم و رفتم داخل خونه خدا رو شکر مامان خونه نبود رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تخت دراز کشیدم به اتفاقهای این چند سالی که افتاد فکر کردم ،به محبت کردنهاش ،به کادو خریدناش روز تولدم ،به نگاه کردناش چه طور میتونه این همه محبت از سر برادری باشه چه طور اینجور گذاشت راحت بکشنم و خورد بشم از خودم متنفرم که اینقدر راحت دلباخته کسی شدم که منو به چشم یه خواهر میدید از خودم منتفرم که چقدر ارزون عشقمو حراج گذاشتم سرمو زیر پتو گذاشتم و آروم گریه میکردم 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .... گفتم:عالیه ☺️ داخل آشپزخانه رفتم ومشغول شدم 😊 زهرا کنارم آمد و گفت:مامان 😢 گفتم:جانم؟ گفت:تازه داشتم آشپز میشدم 😜 گفتم:جدی؟آخه دلم برا آشپز خونه تنگ شده بود 😂 امشب نوبت من،فردا نوبت تو 😂 خندیدیم 😂😂 گفت:باشه 😁😂 محمد هم حسابی مشغول کتاب بود و اصلا صدای ما را نداشت 🤷🏻‍♀ گفتم:آقای خونه! صدایی نشنیدم 🤷🏻‍♀ دوباره گفتم:محمد جان! صدایی نیامد😐🤷🏻‍♀ دوباره صدا زدم:آقا محمد! جواب نداد 😟 دوباره گفتم:آقای کریمی! جوابی نشنیدم 😕 نگران شدم 🙁 داخل پذیرایی رفتم😢 محمد نگاهم کرد وگفت:پنجمیشم بگو بگم جان محمد 😁😍 گفتم:ای وروجک 😄 بعد گفتم:محمدم 😍 گفت‌:جاااااان مممممححححمممممددددد😍 خندیدیم 😂😂😂 گفتم:چه زود گذشت 😢شب عقدمون هفت ماه پیش بود 😢 گفت:میگذره....اونی که میمونه عشقه 😍فقط همین 😍 گفتم:صد در صد 😍 بلند شد و پیشانی ام را بوسید ☺️ من هم دستش را بوسیدم ☺️ ..... یک ماه به اربعین مانده بود و ما برای اربعین برنامه مهریه را گذاشتیم 😢 اما... زهرا..... نمی‌دانستم چطور به زهرا بگویم 😢 به زهرا گفتم:زهرا جان!ما.... امسال میخوایم اربعین بریم.... کربلا!ولی اربعین تو امتحانای شماست.... میتونم با مدیرتون صحبت کنم که باهامون بیای.... خودتم نظرتو بگو 😊 گفت:نظر شما چیه!؟ روبه محمد کرد و گفت:میخواین امسال دوتایی برین،سال بعد من بیام؟ گفتم:چرا؟ گفت:بار اولتون دوتایی برین با لذت،سال بعد منم میام 🤷🏻‍♀ گفتم:نه عزیزم چه حرفیه،شما دختر مایی،عضو خانواده ☺️ گفت:حالا امسال برین،منم امتحانام این موقع افتاده 🤷🏻‍♀سال آینده حتما میام 😊 گفتم:زهرا مطمئنی؟ چشمهایش پر اشک شد 😢 یه قطره روی گونه اش افتاد و گفت:مطمئن مطمئن 😢☺️ .... کم کم آماده می‌شدیم برای سفر 😍 من خیلی ذوق و شوق داشتم 😍 گذر نامه و ویزا هم آماده شده بود😊 به زهرا گفتم:دوست داری پیش کی بری؟ 🤔 گفت:دوست دارم برم پیش عمه فاطمه ☺️ به فاطمه گفتم گفت:قدمش سر چشم ☺️ قرار بود ٣روز قبل اربعین کربلا باشیم 😍 طوری برنامه ریزی کردیم که سه روز تا اربعین را کربلا باشیم 😍 ٩ روز قبل اربعین راه افتادیم وطبق برنامه ٧روز قبل اربعین پیاده روی را شروع کردیم 😢😍 دقیقا سه روز قبل اربعین کربلا بودیم 😍 وقتی برای اولین بار حرم حضرت عباس را از ستون های بین راه دیدم اشک چشمانم را گرفت 😭 محمد گفت:دیدی خانم این همه عظمت 🙂 گفتم:آره 😢بالاخره به آرزوم رسیدم 😍😭..... نویسنده ✍🏻: