eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
405 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💚بسم رب المهدی💚 🎉🎈 🔔زنگ را که زدند دویدم چادرم را سر کردم و رفتم دم در. محسن اسباب اثاثیه را آورده بود. دوتخته فرش، یک لباسشویی دوقلو دسته دوم، چند بالش( مخطع) ویک مشت خرت و پرت. همه رو مادرش داده بود. فرش ها مال جهیزیه اش بود که چند سالی توی انباری خاک می خورد، لباسشویی دو قلو هم یکی دو سال پیش که لباسشویی جدید خرید بودند سراز انباری در آورده بود. 🚚محسن همه را چیده بود عقب یک وانت کرایه ای وبه راننده هم غیر از کرایه راه، پولی داده بود که توی پیاده کردن وسایل کمکش کند. گفتم:{این ها را که یک نفری هم می‌شد از ماشین پیاده کرد} گفت:[ کمرم را که از سر راه نیاوردم] و سریع رفت که وقت راننده گرفته نشود. باهم زیر لباسشویی را گرفتند و از وانت آوردنش پایین. بعدش هم فرش ها را پیاده کردند. 🍂 راننده که رفت فرش ها را پهن کردیم. خانه نمای دیگری گرفت. دوتا فرش لاکی نه متری که بوی نفتالین میداد و چون به جای لوله کردن ،تایش کرده بودند،خط های رویش مانده بود. محسن گفت:{این خط افتادگی ها به مرور از بین می رود مدتی پا بخورد خوب میشود. } 🔶 با محسن مخطع ها را تکیه دادیم به دیوار و تکیه دادیم بهشان. نگاه به در و دیوار خانه انداختم. گفتم:{ میمونه یک تلویزیون و یک یخچال} خندید و گفت:[ شما اگه یه چایی به ما بدی، آنها را هم جمع و جور می کنم] 🔴 بلند شدم. رفتم سمت آشپزخانه. همینکه پایم را گذاشتم روی سرامیک های یخ زده تا مغز استخوانم تیر کشید. گفتم:{ محسن یک فرش هم به لیست اضافه کن} همینطور که سرش توی موبایلش بود و داشت دنبال شماره میگشت. گفت:[ فرش برای چی دیگه؟! ] کتری را گرفتم زیر شیر آب و گفتم: {برای آشپزخانه} گفت:[نه آنجا موکت می‌اندازیم تا بعد] 📺 کتری را گذاشتم روی اجاق گاز صفحه ای. مادربزرگ وقتی توی این واحد زندگی می‌کردند آنرا خریده بودند. بعد هم که رفته بود توی واحد روبرویی، یکی دیگر برای آنجا خرید بود. گفتم :{خوبه اجاق گاز داریم} محسن جواب نداد! نگاهش کردم، رفته بود توی پلاس و داشت با موبایل حرف میزد. چند ثانیه بعد اومد داخل و گفت:[بیا تلویزیون هم جور شد] موبایلش را گذاشت روی اپن و ادامه داد :[یخچال را هم فردا می روم از سمساری دست دوم میخرم.] 💖توی دلم احساس خوشبختی کردم و مردی هم کنارم بود که هوایم را داشت♡ حواسش به همه چیز بود و نمی گذاشت آب توی دلم تکان بخورد♡ بهش لبخند زدم و گفتم:{تا دوش بگیری، چای هم آماده است} 👈🏻با ما همراه باشید... ❤️ ادامه دارد... ⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte