روزی که ۱۴۴۰ دقیقه است
و ما نتوانیم ۱۰ دقیقه نهجالبلاغه بخوانیم
یعنی محرومیت... 💔🚶🏻♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشهد ان علی ولی الله
مدح زیبای امام علی علیه السلام
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
#ماه_رجب
#میلاد_امام_علی(ع)
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کل ذرات که در چرخ فلک دوارند
به علی بن ابی طالب ارادت دارند!
خجسته میلاد مولود کعبه حضرت امام علی علیه السلام و روز پدر بر شما مبارک باد
🎋🎈🎉🌹🎊🎈🎋
#ماه_رجب
#میلاد_امام_علی(ع)
@kelidebeheshte
شیخ حسین انصاریان میگفت:
درجات معنوى بدون رضايت و
خدمت به پدر و مادر براى احدى
حاصل نمی شود...
این همه سختی نکشیدن بچه
بزرگ کنن صداش که میزنن بگه "
ها؟" بعضی وقتها تمامِ دلخوشی
یه پدر مادر شنیدنِ "جانم" از حاصل
زندگیشونه، دریغ نکنیم رفیق(:🧡
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_وپنجم
.... گفتم:عالیه ☺️
داخل آشپزخانه رفتم ومشغول شدم 😊
زهرا کنارم آمد و گفت:مامان 😢
گفتم:جانم؟
گفت:تازه داشتم آشپز میشدم 😜
گفتم:جدی؟آخه دلم برا آشپز خونه تنگ شده بود 😂
امشب نوبت من،فردا نوبت تو 😂
خندیدیم 😂😂
گفت:باشه 😁😂
محمد هم حسابی مشغول کتاب بود و اصلا صدای ما را نداشت 🤷🏻♀
گفتم:آقای خونه!
صدایی نشنیدم 🤷🏻♀
دوباره گفتم:محمد جان!
صدایی نیامد😐🤷🏻♀
دوباره صدا زدم:آقا محمد!
جواب نداد 😟
دوباره گفتم:آقای کریمی!
جوابی نشنیدم 😕
نگران شدم 🙁
داخل پذیرایی رفتم😢
محمد نگاهم کرد وگفت:پنجمیشم بگو بگم جان محمد 😁😍
گفتم:ای وروجک 😄
بعد گفتم:محمدم 😍
گفت:جاااااان مممممححححمممممددددد😍
خندیدیم 😂😂😂
گفتم:چه زود گذشت 😢شب عقدمون هفت ماه پیش بود 😢
گفت:میگذره....اونی که میمونه عشقه 😍فقط همین 😍
گفتم:صد در صد 😍
بلند شد و پیشانی ام را بوسید ☺️
من هم دستش را بوسیدم ☺️
..... یک ماه به اربعین مانده بود و ما برای اربعین برنامه مهریه را گذاشتیم 😢
اما...
زهرا.....
نمیدانستم چطور به زهرا بگویم 😢
به زهرا گفتم:زهرا جان!ما.... امسال میخوایم اربعین بریم.... کربلا!ولی اربعین تو امتحانای شماست.... میتونم با مدیرتون صحبت کنم که باهامون بیای.... خودتم نظرتو بگو 😊
گفت:نظر شما چیه!؟
روبه محمد کرد و گفت:میخواین امسال دوتایی برین،سال بعد من بیام؟
گفتم:چرا؟
گفت:بار اولتون دوتایی برین با لذت،سال بعد منم میام 🤷🏻♀
گفتم:نه عزیزم چه حرفیه،شما دختر مایی،عضو خانواده ☺️
گفت:حالا امسال برین،منم امتحانام این موقع افتاده 🤷🏻♀سال آینده حتما میام 😊
گفتم:زهرا مطمئنی؟
چشمهایش پر اشک شد 😢
یه قطره روی گونه اش افتاد و گفت:مطمئن مطمئن 😢☺️
.... کم کم آماده میشدیم برای سفر 😍
من خیلی ذوق و شوق داشتم 😍
گذر نامه و ویزا هم آماده شده بود😊
به زهرا گفتم:دوست داری پیش کی بری؟ 🤔
گفت:دوست دارم برم پیش عمه فاطمه ☺️
به فاطمه گفتم
گفت:قدمش سر چشم ☺️
قرار بود ٣روز قبل اربعین کربلا باشیم 😍
طوری برنامه ریزی کردیم که سه روز تا اربعین را کربلا باشیم 😍
٩ روز قبل اربعین راه افتادیم وطبق برنامه ٧روز قبل اربعین پیاده روی را شروع کردیم 😢😍
دقیقا سه روز قبل اربعین کربلا بودیم 😍
وقتی برای اولین بار حرم حضرت عباس را از ستون های بین راه دیدم اشک چشمانم را گرفت 😭
محمد گفت:دیدی خانم این همه عظمت 🙂
گفتم:آره 😢بالاخره به آرزوم رسیدم 😍😭.....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_وششم
.... بالاخره به آرزوم رسیدم 😍😭
قدم قدم از موکب ها گذر کردیم 🙃
محمد نگاهی به من کرد و گفت:بازم دوربینتو انداختی روشونت!؟🙄خانم جان،عزیز دل شوهر،قربونت برم،همسر من،آخه این دستت درد میگیره عزیزم!
گفتم:خب چکارش کنم 😢
گفت:بذار رو این یکی شونت 🙂
گفتم:خب آخه رو این یکی راحت نیستم 😕
گفت:بنداز گردنت 😊
گفتم:آخه چادرم بد میشه 🙁
خندید و گفت:من حریف تو یکی نمیشم 😂فقط مواظب باش دستت دوباره درد نگیره 😊
گفتم:به روی چشم 😉حالا میشه دستتو بدی به من! 😁
گفت:بفرمایید دستای من مال شما 😅
دستش را گرفتم وهدیه سالگرد ازدواجمان که قرار گذاشته بودیم اربعین به هم بدهیم را با تمام عشقی که در دستم جمع کرده بودم داخل انگشتش کردم 🙃
محمد نگاهی به من کرد و گفت:وسط جمعیت چجوری پیشونیتو ببوسم 😂
خندیدیم 😂😂
گفتم:حقیقتش قصد داشتم اول هم توی حرم حضرت عباس هم حرم امام حسین تبرکش کنم،ولی طاقتم تموم شد 🙈 خودت همه جا تبرک کن 🙂
محمد به انگشتر سبز رنگی که تازه به دستش جلوه میکرد ویا حسینش در نور خشمگین غروب آفتاب برق میزد نگاهی انداخت 🙂
گفت:خیلی قشنگه زینب خانم 🤤ازین به بعد بیمه امام حسین میشم 🙂
ادامه داد:حالا که هدیمو دادی هدیتو میدم 😁
گفت:زینب!
گفتم:جانم؟
گفت:میدونی وسط جاده وایسادیم 😂
نگاه کردم 👀
تقریبا وسط جاده بودیم 😂
هرکس از کنارمان رد میشد نگاه محبت آمیز وپر از خنده ای که پشت چشمها قایم شده بود نگاهمان میکرد 😂
کمی تا ستون ١١٠٠مانده بود 😁😍
محمد گفت:بریم که برسیم به ستون ١١٠٠ اونجا استراحت میکنیم،منم هدیه عزیزمو میدم 😄
گفتم:نعم سیدی 😎
خندید 😂
گفت:سید ما که شمایی 😜😎
گفتم:بریم بریم 😂اینجا خونمون نیست 😁 ملت نگامون میکنن 😂
رفتیم وبه ستون ١١٠٠رسیدیم 🙂
خورشید تقریبا غروب کرده بود وکمی تا اذان مانده بود 🙃
محمد گفت بریم تو یکی ازین موکبا نماز بخونیم،برا شب خدا بزرگه 🙂
داخل موکب رفتیم اطراف موکب تعداد زیادی زائر نشسته بودند 😍
محمد به گوشه موکب اشاره کرد که خالی بود 🙂
جلوتر رفتیم وهمان جا نشستیم 🙃
خیلی خسته شده بودم 😢
محمد داشت وسائل را مرتب میکرد 😊من هم زانو هایم را در بغل گرفته بودم وخیره خیره نگاهش میکردم 👀
محمد متوجه نگاهم نشده بود وسرش به وسائل گرم بود 😅
دستم را گوشه دیوار گذاشتم و سرم را روی دستم گذاشتم و خواب رفتم 😴
شاید برای چند دقیقه خواب رفتم 😴
کابوس میدیدم 😰😭
از خواب پریدم 😭
محمد که متوجه ترس من شده بود
گفت:چیزی شده خانم؟🤔
گفتم:فقط کابوس دیدم هیچی نیست 😢
ولی تنها یک کابوس نبود 😭واقعا برای چند دقیقه از دنیای زمینی خارج شدم 😭
نمیخواستم محمد را نگران کنم 🙁
ولی از چهره ام معلوم بود که ترس تمام وجودم را گرفته وامانم را بریده 😭
محمد مهربانانه کنارم نشست و دستم را داخل دستش گرفت وگفت:زینب جان،بگو ببینم چی خواب دیدی عزیز دلم که اینطوری آشفته شدی 😟من طاقت ندارم تو اینطوری باشی 🙁
به پهنای صورت اشک میریختم 😭
اما صدایی ازمن بلند نمیشد 😭
زبانم از ترس بند آمده بود 😭
محمد رفت وبا کمی آب برگشت 🙃
آب را دستم داد و گفت:شاید یکم آروم بشی 😊
بغض،نمیگذاشت آب از گلویم پایین برود 😭
به سختی آب را خوردم وکمی آرامتر شدم 😢
ولی هنوز ته دلم آشوب بود 😭......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
روز مرد رو به حاضرترین
غایب دنیا آقا امام زمان(عج)
تبریک میگیم!💐
#میلاد_امام_علی🌱!
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
#نمازشب_چهاردهم_ماه_رجب 🔮
💎 از حضرت رسول اکرم { صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎
🍀نمازشب چهاردهم ماه رجب، سی رکعت می باشد،{یعنی به صورت ۱۵ تا دورکعتی} که در هر رکعت بعد از سورهى «حمد» ، یک مرتبه سورهى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» ، و یک مرتبه آیهى آخر سورهى کهف را بخواند.
👇🏻👇🏻👇🏻
✨《قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَهِ رَبِّهِ أَحَداً》 [آیه ی 110 سوره ی مبارکه ی کهف]✨
#ثواب_نماز 🎁
⬅️ هرکس این نماز را بخواند، چون نماز را تمام کند، همه ی گناهانش پاک شود. هرچند به اندازه ستارگان آسمان باشد.💫⭐️
#منبع:اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۵📚
#التماس_دعا🤲🏻🌹
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
#نماز_ویژه_شب_های_ایام_البیض👌🏻
#شب_های_سیزدهم_چهاردهم_پانزدهم_ماه_رجب⭐️
✍🏻نماز دیگر شب سیزدهم ماه رجب بدان که مستحب است در هر یک از ماه رجب و شعبان ورمضان.
🕊 آنکه در شب سیزدهم، دورکعت نماز بگذارد در هر رکعت بعد از سوره ی حمد، ۱مرتبه سوره یاسین، ۱مرتبه سوره ملک، ۱مرتبه سوره توحید بخواند.
🕊 در شب چهاردهم، چهار رکعت سلام به همین کیفیت.
🕊 و در شب پانزدهم ۶ رکعت به همین کیفیت.
#ثواب_نماز 🎁
⬅️از حضرت امام صادق (علیه السلام) که هر که چنین کند:جمیع فضیلت این ماه را دریابد و جمیع گناهانش غیر از شرک آمرزیده شود.♥️
التماس دعا 🤲🏻🌷
#کلیدبهشت 🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
#نمازشب_پانزدهم_ماه_رجب 🔮
🔶شیخ عباس قمی در مصباح ذکر کرده که داود بن سرحان از امام صادق [علیه السلام] روایت کرده كه ایشان فرمود:🔶
⬅️در شب نیمه رجب دوازده ركعت نماز اقامه کنید، به صورت {۶تا دو رکعتی} که در هر ركعت حمد و سوره یکبار تلاوت شود و پس از اتمام نماز، سورههای حمد و معوذتین(سوره های فلق و ناس) و سوره اخلاص و آیة الكرسى را چهار مرتبه تلاوت میکنید و سپس ذکر «سُبْحانَ اللهِ وَالْحَمْدُ لِلّهِ وَلا اِلهَ اِلا اللهُ وَاللهُ اَكْبَرُ » چهار مرتبه گفته شود . پس از آن ذکر «اَللهُ اَللهُ رَبّى لا اُشْرِكُ بِهِ شَیْئا وَ ما شاَّءَ اللهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ» گفته شود.📿
#منبع : اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۵/ مفاتیح الجنان.شیخ عباس قمی.صفحه ۲۳۶📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌿
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
سلام عزیزان🌿
توفیق شده دارم میرم اعتکاف😍
ان شاءالله دعا گویتان هستم🤲🏻
نمیتونیم فعالیت داشته باشیم🙃
در اعتکاف گوشی ممنوعه⛔️
التماس دعا.🌱
یاعلی مدد🖐
هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 آمـوزش مجـازی امـر به معـروف
برای شروع آموزش ها کلیک کنید👇
💥 amrn.ir/c
📲 یا ارسال عدد ۳ به 30001916
💠لینک این پخش زنده👇
https://eitaa.com/aamerin_ir/27302
✨ #امام_علی (ع) فرمودند :
#امر_به_معروف کن، حتی اگر خودت همان معروف را کامل انجام نمیدهی و #نهی_از_منکر کن حتی اگر خودت همان #؟منکر را کامل ترک نکرده ای! 😊
📚ارشاد القلوب، جلد ۱، صفحه ۱۴
#میلاد_امام_علی علیه السلام
@kelidebeheshte
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظر شما چرا ظهور رخ نمیده؟❌
چون ما به اون درک و فهم و شعور نرسیدیم که یه نفر نباید همه جامعه رو درست کنه، که همش منتظریم آقا بیاد همه چی درست بشه🤐
امربه معروف نهی از منکر یعنی
من به اون درک و شعور رسیدم وبه اندازه خودم امام زمانم رو یاری میکنم !👌🏻🙂
@kelidebeheshte
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🕊 💔 دلمون رو بفرستیم سوریه
کنار ضریح مطهر حضرت زینب (س)
#وفات_حضرت_زینب سلام الله علیها را به تمام شیعیان تسلیت عرض می نماییم🏴
@kelidebeheshte
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
#نمازشب_شانزدهم_ماه_رجب🔮
💎از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💎
🪐 نماز شب شانزدهم ماه رجب، سی رکعت است، [یعنی به صورت ۱۵ تا دو رکعتی]، و در هر رکعت بعد از سوره حمد، سوره اخلاص را ۱۰ مرتبه بخواند.🪐
#ثواب_نماز🎁
⬅️هرکس این نماز را بخواند، از نماز خارج نشوند مگر اینکه خداوند ثواب هفتاد شهید را به او بدهد💚 و روز قیامت در حالی بیاید که نور اهل جمع را روشن کند💛و عطا می کند به او نجات از عذاب جهنم و عذاب قبر را از خود دفاع می کند💥
#منبع:{اقبال الاعمال،صفحه ۱۷۰}📚
کلیدبهشت🗝🏰
https://eitaa.com/kelidebeheshte
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ #آیات ]
✨وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
(سوره آل عمران آیه ۱۰۴)
خوب حالا ترجمه اش چیه⁉️🤔
(کلیپ بالا رو ببین و برای بقیه بفرست)
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #دکتر_علی_تقوی ]
کی گناه رومیبینه جیگرش آتیش میگیره؟🙂
اونی که اهل امربهمعروفه !👌
+ تو چی؟🤷🏻♂
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_وهفتم
..... آشوب بود 😭
محمد گفت:میخوای یکم پیاده روی کنیم؟ شاید بهتر شدی؟!😊
با روی باز،هرکاری میکرد که حالم بهتر شود اما دوا نبود 😭
با صدای لرزان گفتم:میشه بریم بیرون موکب؟😢
گفت:هرجا تو بگی میریم 😊
کفشهایم را برداشتم وبه سختی پوشیدم😭
هوا کاملا تاریک شده بود،معلوم بود کمی هم از وقت اذان گذشته اما اصلا حالم خوب نبود ونمیتوانستم حتی وضو بگیرم 😭
با قدم های سست و خسته به طرف عمود ها حرکت کردم وروی جدول ها نشستم 😭
اشک میریختم 😭
بدون حتی ذره ای صدا 😢
محمد کنارم آمد و نشست 😊
گفت:جانم؟
صدایم پر از بغض و لرزش بود 😭
گفتم:محمد خواب دیدم توی یه قایق نشسته بودم.یه جزیره میدیدم که یه درخت انار بزرگ توش بود که اناراش مثل یاقوت میدرخشید 😢
محمد از جان و دل گوش میداد
ادامه دادم:خیلی به آسمون نزدیک بودم.شاید چند متر بالا تر از من آسمون بود 😢
اون درخت انار خیلی پر نور بود به قدری که نمیشد به انارای درخت مستقیم نگاه کرد 😢
یهو چند تا کوسه به اون جزیره نزدیک شدن 😢
تو وزهرا اومدین وشروع کردین به جنگیدن با اون کوسه ها 😢
زهرا زخمی شد 😭کنار همون درخت افتاد 😢
توهم همینطور میجنگیدی تا اینکه یکی از کوسه ها پرید......😭
واقعا نتوانستم بگویم 😭
زبانم بند آمد 😭
محمد گفت:بشین الان میام 😊
رفت وبادو لیوان برگشت 😢یکی از لیوان هارا دستم داد وگفت:چای عراقی حرف نداره 😎دوای هرچی درده 😅بخور نوش جونت 😊
خون در تمام بدنم متوقف شده بود وبدنم مثل یخ شده بود 😢
سر گیجه گرفته بودم 😢
چای که خنک شد،به سختی آن را خوردم ومحمد گفت:میخوای شب همینجا بمونیم؟ 🤔
شانه هایم را بالا انداختم و جمله (فرقی نداره)را در این حرکت برای محمد بازگو کردم 😅
محمد دستم را گرفت و یاعلی گفت!مثل همیشه 😢
بلند شدم وهمراه محمد،آرام آرام به طرف موکب میرفتیم که وسط راه چشمانم دیگر ندید 😢
فقط فهمیدم محکم روی زمین افتادم 😭
صدای همهمه از اطرافم می آمد 😢ولی نمیتوانستم چشمانم را باز کنم 😢
چند لحظه بعد دیگر صدایی هم نمیشنیدم 😢
نور بسیار عظیمی پیش چشمم دیدم 😳از روی زمین بلند شدم وچادرم که از مشکی به رنگ خاکی تبدیل شده بود را تکاندم 😅
چند نفر که کاملا چهره هایشان نورانی بود به سمتم آمدند 😳
چهره یک نفر از آنها نورانی تر بود وجلو تر از همه به سمتم میآمد،کمی ترسیده بودم 😢
جلو تر که آمد،متوجه شدم حضرت زهراست 😍
نا خود آگاه به پیشگاه ایشان به سجده افتادم 🤤
دست مبارکشان را به سرم کشیدند 😍ومن از سجده بلند شدم 🙂حضرت در مقابلم نشسته بودند ودر حالی که نور عظیم،اما چشم نوازی از ایشان در مقابلم بود،به اسم صدایم کردند 😍
حضرت فرموند:زینب! تو در آینده،یکی از صدها دختری خواهی شد که همسر هایشان برای دفاع از حریم فرزندم زینب خودشان را سپر میکنند واز محدود کسانی خواهی شد، که دخترانشان در راه حفظ یادگار من،آسیب میبینند.
حضرت بعد از تمام شدن حرفشان،انگشتری به دستم دادند که رنگش مثل انار های آن درخت سرخ بود ومیدرخشید 😍
حضرت بلند شدند ومن هم بلند شدم،دستی به بازویم کشیدند وهمراه همان چند نفر که ملک های آسمانی بودند رفتند 😢
هر چقدر دویدم نتوانستم به ایشان برسم فقط توانستم دامان بلند ایشان که روی زمین کشیده میشد را ببوسم🙃 وبعد روی زمین افتادم،روی سبزه ها وچمن هایی که رنگشان از چمن های دیگر،سبز تر بود 🤷🏻♀
وناگهان چشمانم باز شد وسرم را روی پای محمد دیدم 🙂من راه به موکب برگردانده بود 🙃
به دستم نگاه کردم 👀
انگشتر دستم بود 😳😍
انگشتر یاقوت 😍
هدیه حضرت زهرا 😍
محمد گفت:خانم جان!خوبی؟!
گفتم:محمد میدونی کیرو دیدم 😍🤤
گفت:کیرو دیدی خانمم؟
گفتم:همون موقع که روی زمین افتادم،چند دقیقه از زمین خارج شدم،بعد رفتم تو یه جای نورانی،بعد اونجا حضرت زهرا رو دیدم 🤤😍
بعد انگشتر یاقوت را از دستم در آوردم واز روی پای محمد بلند شدم 😁
انگشتر را جلویش گرفتم🙃
با تعجب به انگشتر نگاه کرد 👀
گفت:چه سعادت بزرگی 🙂زیارتت قبول خانم جان 🙂چقدر نورانی شدی ☺️
بعد پرسید:انگشتر مال کیه؟ 🤔......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_وهشتم
..... مال کیه؟ 🤔
گفتم:محمد باورت میشه انگشترو حضرت زهرا بهم داد 😢😍
محمد که از تعجب نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند با چهره ای خوشحال وذوق زده انگشتر را از دستم گرفت وبوسید وروی چشمانش گذاشت وبعد دستم کرد و گفت:فقط خودت لیاقتشو داری،خیلی مراقبش باش 😊
زیبا بود 😢خیلی 😍
از جمله محمد که گفت نورانی شدی تعجب کرده بودم 😅
اما بعید نبود نور از حضرت مادر باشد!
به محمد گفتم:بریم نماز؟ دیروقت شده 😢
گفت:بریم که خیلی دیره 😊
خیلی حالم بهتر شده بود اما تمام مدت به حرف های حضرت زهرا فکر میکردم 😢
راه میرفتم کلمات در ذهنم میچرخید ودر عین ناباوری باید به خودم میگفتم که محمد،قرار است شهید شود! 😳😭
محمد متوجه حالم وحرفی که کسی نبود تا آنرا برایش بگویم شده بود و گفت:یه چیزی میخوای بهم بگی؟🤔
گفتم:آره 😔
بدون مقدمه گفتم:محمد تو شهید میشی 😭
محمد تعجب کرد😳
گفت:شوخیت گرفته زینب!تو نمیتونستی ببینی من دو روز میرم ماموریت،حالا داری از شهادتم صحبت میکنی؟! تو زینب منی!؟
بعدم،من کجا شهادت کجا! مارو چه به شهادت!
گفتم:شوخی نمیکنم محمد!ادامه خوابم این بود که اون کوسه میپره و یکی از دستای تورو جدا میکنه،بعدم یه کوسه دیگه میاد و اون یکی دستتم جدا میکنه، بعدم همونجا میفتی ودیگه بلند نمیشی 😢منم هرچی سعی کردم نتونستم بیام کمکتون،ولی بعد روحت اومد ودست منم گرفت 😢زهرا هم داشت آزادنه پرواز میکرد
دستمو گرفتی وبردی تو آسمون بعدم از خواب پریدم 😢
محمد واقعا تعجب کرده بود وخیره خیره نگاهم میکرد 👀
از محمد جدا شدم که وضو بگیرم 😢
خودم هم باورم نمیشد که اینطور ساده از شهادت عزیز ترین فرد زندگی دنیای خودم صحبت میکنم ونحوه شهادتش را اینطور آسان به زبان می آورم 😳
حضرت زهرا با من چیکار کرد 😳محمدم بهم میگه نورانی شدی!اینجوری راحت از شهید شدن عزیز ترینم صحبت میکنم!اون انگشتر یاقوت! واقعا این منم!
این حرف ها در سرم میچرخید ومیچرخید وبا خودم صحبت میکردم 🤭
وضو گرفتم وبیرون محمد را دیدم که به دیوار تکیه داده ویک پایش را روی دیوار گذاشته ودست به سینه به زمین نگاه میکند 😢
کنارش رفتم ودست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:آقا محمد!؟
محمد که تازه متوجه آمدنم شده بود نگاهم کرد 👀
چشمانش بارانی بود 🙁
با دیدن محمد بارانی، ابری شدم و بغض کردم 🙁
محمد دستم را گرفت وگفت:حضرت زهرا بهت چی گفت؟
گفتم:ازون روزی بهم خبر داد که تو شهید میشی و زهرا هم آسیب میبینه 😢
واقعا در مخیله زینب دیروز نمیگنجید که حتی کلمه شهادت محمد را بشنود اما الان،همان زینب،به راحتی از شهادت عزیزترینش سخن میگفت؟!
گفتم:محمد نمیدونم چرا اینطوری شدم😢من تا دیروز حتی نمیتونستم درمورد چند روز نبودنت فکر کنم اما حالا دارم راحت از شهادتت میگم!
به خدا نمیدونم چرا اینطوری شدم 😢
محمد لبخند زد 🙂
با لبخند محمد کم کم بارانی شدم 🙃
اولین قطره اشک از بین مژه هایم بیرون آمد! درست از وسط چشم!
محمد اشکم را با دست های مهربانش پاک کرد و گفت:همش بخاطر صبریه که حضرت زهرا بهت داده 🙂
گفتم:آره محمد!همون موقع که دست روی سرم کشید!اینقدر آروم شدم 🙂
محمد گفت:زیارتت قبول خانمم 🙃برام دعا کن!
گفتم:چشم شهید مهربونم 😊
نمیدانستم چطور کلمات داخل دهانم میچرخد و به محمد میگویم شهید من!!
باورم نمیشد 😢
وارد جاده شدیم که به موکب برگردیم 😢
محمد دستم را گرفته بود وحرکت میکرد 😊
به وسط جاده که رسیدیم گفتم:محمد صبر کن 🙁
به انتهای جاده روکردم ودست به سینه گذاشتم 😭
السلام علیک یا فاطمه الزهرا 😭
زیر لب گفتم:میدونم کربلایی مادر 😢خیلی دوست دارم 😭کمکم کن صبور باشم 😔
محمد گفت:بریم خانم نمازمون دیر شد😊
نمازمان را که خواندیم محمد کوله اش را باز کرد و یک جعبه کوچک از آن بیرون آورد 🙂
گفت:بفرمایید خانمم اینم هدیه همسرت برا سالگرد ازدواجمون 🙃
گفتم:ممنونم شهید عزیزم ♥️
گفت:خواهش میکنم زینبم 🙂
بازش کردم 🙃یک پلاک طلا بود که وان یکاد روی آن نوشته شده بود 😍
خیلی زیبا بود 😍
گفتم:خیلی قشنگه محمد دستت درد نکنه 😘
گفت:قابل شمارو نداره ☺️
گفتم:محمد بیا یه قولی به هم بدیم 🙂......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا