eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
327 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
شیخ حسین انصاریان‌ می‌گفت: درجات معنوى بدون رضايت و خدمت به پدر و مادر براى احدى حاصل نمی شود...
این همه سختی نکشیدن بچه بزرگ کنن صداش که میزنن بگه " ها؟" بعضی وقت‌ها تمامِ دلخوشی یه پدر مادر شنیدنِ "جانم" از حاصل زندگیشونه، دریغ نکنیم رفیق(:🧡
به اذن الله و باذن رسول الله و باذن امیرالمومنین ولی الله...
به وقت رمان 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .... گفتم:عالیه ☺️ داخل آشپزخانه رفتم ومشغول شدم 😊 زهرا کنارم آمد و گفت:مامان 😢 گفتم:جانم؟ گفت:تازه داشتم آشپز میشدم 😜 گفتم:جدی؟آخه دلم برا آشپز خونه تنگ شده بود 😂 امشب نوبت من،فردا نوبت تو 😂 خندیدیم 😂😂 گفت:باشه 😁😂 محمد هم حسابی مشغول کتاب بود و اصلا صدای ما را نداشت 🤷🏻‍♀ گفتم:آقای خونه! صدایی نشنیدم 🤷🏻‍♀ دوباره گفتم:محمد جان! صدایی نیامد😐🤷🏻‍♀ دوباره صدا زدم:آقا محمد! جواب نداد 😟 دوباره گفتم:آقای کریمی! جوابی نشنیدم 😕 نگران شدم 🙁 داخل پذیرایی رفتم😢 محمد نگاهم کرد وگفت:پنجمیشم بگو بگم جان محمد 😁😍 گفتم:ای وروجک 😄 بعد گفتم:محمدم 😍 گفت‌:جاااااان مممممححححمممممددددد😍 خندیدیم 😂😂😂 گفتم:چه زود گذشت 😢شب عقدمون هفت ماه پیش بود 😢 گفت:میگذره....اونی که میمونه عشقه 😍فقط همین 😍 گفتم:صد در صد 😍 بلند شد و پیشانی ام را بوسید ☺️ من هم دستش را بوسیدم ☺️ ..... یک ماه به اربعین مانده بود و ما برای اربعین برنامه مهریه را گذاشتیم 😢 اما... زهرا..... نمی‌دانستم چطور به زهرا بگویم 😢 به زهرا گفتم:زهرا جان!ما.... امسال میخوایم اربعین بریم.... کربلا!ولی اربعین تو امتحانای شماست.... میتونم با مدیرتون صحبت کنم که باهامون بیای.... خودتم نظرتو بگو 😊 گفت:نظر شما چیه!؟ روبه محمد کرد و گفت:میخواین امسال دوتایی برین،سال بعد من بیام؟ گفتم:چرا؟ گفت:بار اولتون دوتایی برین با لذت،سال بعد منم میام 🤷🏻‍♀ گفتم:نه عزیزم چه حرفیه،شما دختر مایی،عضو خانواده ☺️ گفت:حالا امسال برین،منم امتحانام این موقع افتاده 🤷🏻‍♀سال آینده حتما میام 😊 گفتم:زهرا مطمئنی؟ چشمهایش پر اشک شد 😢 یه قطره روی گونه اش افتاد و گفت:مطمئن مطمئن 😢☺️ .... کم کم آماده می‌شدیم برای سفر 😍 من خیلی ذوق و شوق داشتم 😍 گذر نامه و ویزا هم آماده شده بود😊 به زهرا گفتم:دوست داری پیش کی بری؟ 🤔 گفت:دوست دارم برم پیش عمه فاطمه ☺️ به فاطمه گفتم گفت:قدمش سر چشم ☺️ قرار بود ٣روز قبل اربعین کربلا باشیم 😍 طوری برنامه ریزی کردیم که سه روز تا اربعین را کربلا باشیم 😍 ٩ روز قبل اربعین راه افتادیم وطبق برنامه ٧روز قبل اربعین پیاده روی را شروع کردیم 😢😍 دقیقا سه روز قبل اربعین کربلا بودیم 😍 وقتی برای اولین بار حرم حضرت عباس را از ستون های بین راه دیدم اشک چشمانم را گرفت 😭 محمد گفت:دیدی خانم این همه عظمت 🙂 گفتم:آره 😢بالاخره به آرزوم رسیدم 😍😭..... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .... بالاخره به آرزوم رسیدم 😍😭 قدم قدم از موکب ها گذر کردیم 🙃 محمد نگاهی به من کرد و گفت:بازم دوربینتو انداختی روشونت!؟🙄خانم جان،عزیز دل شوهر،قربونت برم،همسر من،آخه این دستت درد میگیره عزیزم! گفتم:خب چکارش کنم 😢 گفت:بذار رو این یکی شونت 🙂 گفتم:خب آخه رو این یکی راحت نیستم 😕 گفت:بنداز گردنت 😊 گفتم:آخه چادرم بد میشه 🙁 خندید و گفت:من حریف تو یکی نمیشم 😂فقط مواظب باش دستت دوباره درد نگیره 😊 گفتم:به روی چشم 😉حالا میشه دستتو بدی به من! 😁 گفت:بفرمایید دستای من مال شما 😅 دستش را گرفتم وهدیه سالگرد ازدواجمان که قرار گذاشته بودیم اربعین به هم بدهیم را با تمام عشقی که در دستم جمع کرده بودم داخل انگشتش کردم 🙃 محمد نگاهی به من کرد و گفت:وسط جمعیت چجوری پیشونیتو ببوسم 😂 خندیدیم 😂😂 گفتم:حقیقتش قصد داشتم اول هم توی حرم حضرت عباس هم حرم امام حسین تبرکش کنم،ولی طاقتم تموم شد 🙈 خودت همه جا تبرک کن 🙂 محمد به انگشتر سبز رنگی که تازه به دستش جلوه می‌کرد ویا حسینش در نور خشمگین غروب آفتاب برق میزد نگاهی انداخت 🙂 گفت:خیلی قشنگه زینب خانم 🤤ازین به بعد بیمه امام حسین میشم 🙂 ادامه داد:حالا که هدیمو دادی هدیتو میدم 😁 گفت:زینب! گفتم:جانم؟ گفت:میدونی وسط جاده وایسادیم 😂 نگاه کردم 👀 تقریبا وسط جاده بودیم 😂 هرکس از کنارمان رد میشد نگاه محبت آمیز وپر از خنده ای که پشت چشمها قایم شده بود نگاهمان می‌کرد 😂 کمی تا ستون ١١٠٠مانده بود 😁😍 محمد گفت:بریم که برسیم به ستون ١١٠٠ اونجا استراحت میکنیم،منم هدیه عزیزمو میدم 😄 گفتم:نعم سیدی 😎 خندید 😂 گفت:سید ما که شمایی 😜😎 گفتم:بریم بریم 😂اینجا خونمون نیست 😁 ملت نگامون میکنن 😂 رفتیم وبه ستون ١١٠٠رسیدیم 🙂 خورشید تقریبا غروب کرده بود وکمی تا اذان مانده بود 🙃 محمد گفت بریم تو یکی ازین موکبا نماز بخونیم،برا شب خدا بزرگه 🙂 داخل موکب رفتیم اطراف موکب تعداد زیادی زائر نشسته بودند 😍 محمد به گوشه موکب اشاره کرد که خالی بود 🙂 جلوتر رفتیم وهمان جا نشستیم 🙃 خیلی خسته شده بودم 😢 محمد داشت وسائل را مرتب می‌کرد 😊من هم زانو هایم را در بغل گرفته بودم وخیره خیره نگاهش میکردم 👀 محمد متوجه نگاهم نشده بود وسرش به وسائل گرم بود 😅 دستم را گوشه دیوار گذاشتم و سرم را روی دستم گذاشتم و خواب رفتم 😴 شاید برای چند دقیقه خواب رفتم 😴 کابوس میدیدم 😰😭 از خواب پریدم 😭 محمد که متوجه ترس من شده بود گفت:چیزی شده خانم؟🤔 گفتم:فقط کابوس دیدم هیچی نیست 😢 ولی تنها یک کابوس نبود 😭واقعا برای چند دقیقه از دنیای زمینی خارج شدم 😭 نمیخواستم محمد را نگران کنم 🙁 ولی از چهره ام معلوم بود که ترس تمام وجودم را گرفته وامانم را بریده 😭 محمد مهربانانه کنارم نشست و دستم را داخل دستش گرفت وگفت:زینب جان،بگو ببینم چی خواب دیدی عزیز دلم که اینطوری آشفته شدی 😟من طاقت ندارم تو اینطوری باشی 🙁 به پهنای صورت اشک می‌ریختم 😭 اما صدایی ازمن بلند نمیشد 😭 زبانم از ترس بند آمده بود 😭 محمد رفت وبا کمی آب برگشت 🙃 آب را دستم داد و گفت:شاید یکم آروم بشی 😊 بغض،نمیگذاشت آب از گلویم پایین برود 😭 به سختی آب را خوردم وکمی آرام‌تر شدم 😢 ولی هنوز ته دلم آشوب بود 😭...... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
روز مرد رو به حاضرترین غایب دنیا آقا امام زمان(عج) تبریک میگیم!💐 🌱!
enc_1627424294791747240145.mp3
5.72M
یا شیعة علی ایامکم سعید 🤍😌
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
🔮 💎 از حضرت رسول اکرم { صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎 🍀نمازشب چهاردهم ماه رجب،  سی رکعت می باشد،{یعنی به صورت ۱۵ تا دورکعتی} که در هر رکعت بعد از سوره‌ى «حمد» ، یک مرتبه سوره‌ى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» ، و یک مرتبه آیه‌ى آخر سوره‌ى کهف را بخواند. 👇🏻👇🏻👇🏻 ✨《قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى‏ إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَهِ رَبِّهِ أَحَداً》 [آیه ی 110 سوره ی مبارکه ی کهف]✨ 🎁 ⬅️ هرکس این نماز را بخواند، چون نماز را تمام کند، همه ی گناهانش پاک شود. هرچند به اندازه ستارگان آسمان باشد.💫⭐️ :اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۵📚 🤲🏻🌹 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
👌🏻 ⭐️ ✍🏻نماز دیگر شب سیزدهم ماه رجب بدان که مستحب است در هر یک از ماه رجب و شعبان ورمضان. 🕊 آنکه در شب سیزدهم، دورکعت نماز بگذارد در هر رکعت بعد از سوره ی حمد، ۱مرتبه سوره یاسین، ۱مرتبه سوره ملک، ۱مرتبه سوره توحید بخواند. 🕊 در شب چهاردهم، چهار رکعت سلام به همین کیفیت. 🕊 و در شب پانزدهم ۶ رکعت به همین کیفیت. 🎁 ⬅️از حضرت امام صادق (علیه السلام) که هر که چنین کند:جمیع فضیلت این ماه را دریابد و جمیع گناهانش غیر از شرک آمرزیده شود.♥️ التماس دعا 🤲🏻🌷 🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
🔮 🔶شیخ عباس قمی در مصباح ذکر کرده که داود بن سرحان از امام صادق [علیه السلام] روایت کرده كه ایشان فرمود:🔶 ⬅️در شب نیمه رجب دوازده ركعت نماز اقامه کنید، به صورت {۶تا دو رکعتی} که در هر ركعت حمد و سوره یکبار تلاوت شود و پس از اتمام نماز، سوره‌های حمد و معوذتین(سوره های فلق و ناس) و سوره اخلاص و آیة الكرسى را چهار مرتبه تلاوت می‌کنید و سپس ذکر «سُبْحانَ اللهِ وَالْحَمْدُ لِلّهِ وَلا اِلهَ اِلا اللهُ وَاللهُ اَكْبَرُ » چهار مرتبه گفته شود . پس از آن ذکر «اَللهُ اَللهُ رَبّى لا اُشْرِكُ بِهِ شَیْئا وَ ما شاَّءَ اللهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ» گفته شود.📿 : اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۵/ مفاتیح الجنان.شیخ عباس قمی.صفحه ۲۳۶📚 🤲🏻🌿 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
سلام عزیزان🌿 توفیق شده دارم میرم اعتکاف😍 ان شاءالله دعا گویتان هستم🤲🏻 نمیتونیم فعالیت داشته باشیم🙃 در اعتکاف گوشی ممنوعه⛔️ التماس دعا.🌱 یاعلی مدد🖐
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 آمـوزش مجـازی امـر به معـروف برای شروع آموزش ها کلیک کنید👇 💥 amrn.ir/c 📲 یا ارسال عدد ۳ به 30001916 💠لینک این پخش زنده👇 ‌‌‌‌‌https://eitaa.com/aamerin_ir/27302
(ع) فرمودند : کن، حتی اگر خودت همان معروف را کامل انجام نمی‌دهی و کن حتی اگر خودت همان #؟منکر را کامل ترک نکرده ای! 😊 📚ارشاد القلوب، جلد ۱، صفحه ۱۴ علیه السلام @kelidebeheshte
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظر شما چرا ظهور رخ نمیده؟❌ چون ما به اون درک و فهم و شعور نرسیدیم که یه نفر نباید همه جامعه‌ رو درست کنه، که همش منتظریم آقا بیاد همه چی درست بشه🤐 امربه معروف نهی از منکر یعنی من به اون درک و شعور رسیدم وبه اندازه خودم امام زمانم رو یاری میکنم !👌🏻🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@kelidebeheshte
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🕊 💔 دلمون رو بفرستیم سوریه کنار ضریح مطهر حضرت زینب (س) سلام الله علیها را به تمام شیعیان تسلیت عرض می نماییم🏴 @kelidebeheshte
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
🔮 💎از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💎 🪐 نماز شب شانزدهم ماه رجب، سی رکعت است، [یعنی به صورت ۱۵ تا دو رکعتی]، و در هر رکعت بعد از سوره حمد، سوره اخلاص را ۱۰ مرتبه بخواند.🪐 🎁 ⬅️هرکس این نماز را بخواند، از نماز خارج نشوند مگر اینکه خداوند ثواب هفتاد شهید را به او بدهد💚 و روز قیامت در حالی بیاید که نور اهل جمع را روشن کند💛و عطا می کند به او نجات از عذاب جهنم و عذاب قبر را از خود دفاع می کند💥 :{اقبال الاعمال،صفحه ۱۷۰}📚 کلیدبهشت🗝🏰 https://eitaa.com/kelidebeheshte 💛 💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ ] ✨وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ‌. (سوره آل عمران آیه ۱۰۴) خوب حالا ترجمه اش چیه⁉️🤔 (کلیپ بالا رو ببین و برای بقیه بفرست) @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ ] ‌ کی گناه رومیبینه‌ جیگرش آتیش ‌میگیره؟🙂 اونی که اهل امربه‌معروفه !👌 + تو چی؟🤷🏻‍♂ ‌ @kelidebeheshte
به اذن الله و باذن رسول الله و باذن امیرالمومنین ولی الله...
به وقت رمان 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... آشوب بود 😭 محمد گفت:میخوای یکم پیاده روی کنیم؟ شاید بهتر شدی؟!😊 با روی باز،هرکاری می‌کرد که حالم بهتر شود اما دوا نبود 😭 با صدای لرزان گفتم:میشه بریم بیرون موکب؟😢 گفت:هرجا تو بگی میریم 😊 کفشهایم را برداشتم وبه سختی پوشیدم😭 هوا کاملا تاریک شده بود،معلوم بود کمی هم از وقت اذان گذشته اما اصلا حالم خوب نبود ونمیتوانستم حتی وضو بگیرم 😭 با قدم های سست و خسته به طرف عمود ها حرکت کردم وروی جدول ها نشستم 😭 اشک می‌ریختم 😭 بدون حتی ذره ای صدا 😢 محمد کنارم آمد و نشست 😊 گفت:جانم؟ صدایم پر از بغض و لرزش بود 😭 گفتم:محمد خواب دیدم توی یه قایق نشسته بودم.یه جزیره میدیدم که یه درخت انار بزرگ توش بود که اناراش مثل یاقوت می‌درخشید 😢 محمد از جان و دل گوش میداد ادامه دادم:خیلی به آسمون نزدیک بودم.شاید چند متر بالا تر از من آسمون بود 😢 اون درخت انار خیلی پر نور بود به قدری که نمیشد به انارای درخت مستقیم نگاه کرد 😢 یهو چند تا کوسه به اون جزیره نزدیک شدن 😢 تو وزهرا اومدین وشروع کردین به جنگیدن با اون کوسه ها 😢 زهرا زخمی شد 😭کنار همون درخت افتاد 😢 توهم همینطور میجنگیدی تا اینکه یکی از کوسه ها پرید......😭 واقعا نتوانستم بگویم 😭 زبانم بند آمد 😭 محمد گفت:بشین الان میام 😊 رفت وبادو لیوان برگشت 😢یکی از لیوان هارا دستم داد وگفت:چای عراقی حرف نداره 😎دوای هرچی درده 😅بخور نوش جونت 😊 خون در تمام بدنم متوقف شده بود وبدنم مثل یخ شده بود 😢 سر گیجه گرفته بودم 😢 چای که خنک شد،به سختی آن را خوردم ومحمد گفت:میخوای شب همینجا بمونیم؟ 🤔 شانه هایم را بالا انداختم و جمله (فرقی نداره)را در این حرکت برای محمد بازگو کردم 😅 محمد دستم را گرفت و یاعلی گفت!مثل همیشه 😢 بلند شدم وهمراه محمد،آرام آرام به طرف موکب میرفتیم که وسط راه چشمانم دیگر ندید 😢 فقط فهمیدم محکم روی زمین افتادم 😭 صدای همهمه از اطرافم می آمد 😢ولی نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم 😢 چند لحظه بعد دیگر صدایی هم نمیشنیدم 😢 نور بسیار عظیمی پیش چشمم دیدم 😳از روی زمین بلند شدم وچادرم که از مشکی به رنگ خاکی تبدیل شده بود را تکاندم 😅 چند نفر که کاملا چهره هایشان نورانی بود به سمتم آمدند 😳 چهره یک نفر از آنها نورانی تر بود وجلو تر از همه به سمتم می‌آمد،کمی ترسیده بودم 😢 جلو تر که آمد،متوجه شدم حضرت زهراست 😍 نا خود آگاه به پیشگاه ایشان به سجده افتادم 🤤 دست مبارکشان را به سرم کشیدند 😍ومن از سجده بلند شدم 🙂حضرت در مقابلم نشسته بودند ودر حالی که نور عظیم،اما چشم نوازی از ایشان در مقابلم بود،به اسم صدایم کردند 😍 حضرت فرموند:زینب! تو در آینده،یکی از صدها دختری خواهی شد که همسر هایشان برای دفاع از حریم فرزندم زینب خودشان را سپر میکنند واز محدود کسانی خواهی شد، که دخترانشان در راه حفظ یادگار من،آسیب می‌بینند. حضرت بعد از تمام شدن حرفشان،انگشتری به دستم دادند که رنگش مثل انار های آن درخت سرخ بود ومیدرخشید 😍 حضرت بلند شدند ومن هم بلند شدم،دستی به بازویم کشیدند وهمراه همان چند نفر که ملک های آسمانی بودند رفتند 😢 هر چقدر دویدم نتوانستم به ایشان برسم فقط توانستم دامان بلند ایشان که روی زمین کشیده میشد را ببوسم🙃 وبعد روی زمین افتادم،روی سبزه ها وچمن هایی که رنگشان از چمن های دیگر،سبز تر بود 🤷🏻‍♀ وناگهان چشمانم باز شد وسرم را روی پای محمد دیدم 🙂من راه به موکب برگردانده بود 🙃 به دستم نگاه کردم 👀 انگشتر دستم بود 😳😍 انگشتر یاقوت 😍 هدیه حضرت زهرا 😍 محمد گفت:خانم جان!خوبی؟! گفتم:محمد میدونی کیرو دیدم 😍🤤 گفت:کیرو دیدی خانمم؟ گفتم:همون موقع که روی زمین افتادم،چند دقیقه از زمین خارج شدم،بعد رفتم تو یه جای نورانی،بعد اونجا حضرت زهرا رو دیدم 🤤😍 بعد انگشتر یاقوت را از دستم در آوردم واز روی پای محمد بلند شدم 😁 انگشتر را جلویش گرفتم🙃 با تعجب به انگشتر نگاه کرد 👀 گفت:چه سعادت بزرگی 🙂زیارتت قبول خانم جان 🙂چقدر نورانی شدی ☺️ بعد پرسید:انگشتر مال کیه؟ 🤔...... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... مال کیه؟ 🤔 گفتم:محمد باورت میشه انگشترو حضرت زهرا بهم داد 😢😍 محمد که از تعجب نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند با چهره ای خوشحال وذوق زده انگشتر را از دستم گرفت وبوسید وروی چشمانش گذاشت وبعد دستم کرد و گفت:فقط خودت لیاقتشو داری،خیلی مراقبش باش 😊 زیبا بود 😢خیلی 😍 از جمله محمد که گفت نورانی شدی تعجب کرده بودم 😅 اما بعید نبود نور از حضرت مادر باشد! به محمد گفتم‌:بریم نماز؟ دیروقت ‌شده 😢 گفت:بریم که خیلی دیره 😊 خیلی حالم بهتر شده بود اما تمام مدت به حرف های حضرت زهرا فکر میکردم 😢 راه میرفتم کلمات در ذهنم میچرخید ودر عین ناباوری باید به خودم میگفتم که محمد،قرار است شهید شود! 😳😭 محمد متوجه حالم وحرفی که کسی نبود تا آنرا برایش بگویم شده بود و گفت:یه چیزی میخوای بهم بگی؟🤔 گفتم:آره 😔 بدون مقدمه گفتم:محمد تو شهید میشی 😭 محمد تعجب کرد😳 گفت:شوخیت گرفته زینب!تو نمیتونستی ببینی من دو روز میرم ماموریت،حالا داری از شهادتم صحبت میکنی؟! تو زینب منی!؟ بعدم،من کجا شهادت کجا! مارو چه به شهادت! گفتم:شوخی نمیکنم محمد!ادامه خوابم این بود که اون کوسه میپره و یکی از دستای تورو جدا میکنه،بعدم یه کوسه دیگه میاد و اون یکی دستتم جدا میکنه، بعدم همونجا میفتی ودیگه بلند نمیشی 😢منم هرچی سعی کردم نتونستم بیام کمکتون،ولی بعد روحت اومد ودست منم گرفت 😢زهرا هم داشت آزادنه پرواز می‌کرد دستمو گرفتی وبردی تو آسمون بعدم از خواب پریدم 😢 محمد واقعا تعجب کرده بود وخیره خیره نگاهم می‌کرد 👀 از محمد جدا شدم که وضو بگیرم 😢 خودم هم باورم نمیشد که اینطور ساده از شهادت عزیز ترین فرد زندگی دنیای خودم صحبت میکنم ونحوه شهادتش را اینطور آسان به زبان می آورم 😳 حضرت زهرا با من چیکار کرد 😳محمدم بهم میگه نورانی شدی!اینجوری راحت از شهید شدن عزیز ترینم صحبت میکنم!اون انگشتر یاقوت! واقعا این منم! این حرف ها در سرم میچرخید ومیچرخید وبا خودم صحبت می‌کردم 🤭 وضو گرفتم وبیرون محمد را دیدم که به دیوار تکیه داده ویک پایش را روی دیوار گذاشته ودست به سینه به زمین نگاه می‌کند 😢 کنارش رفتم ودست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:آقا محمد!؟ محمد که تازه متوجه آمدنم شده بود نگاهم کرد 👀 چشمانش بارانی بود 🙁 با دیدن محمد بارانی، ابری شدم و بغض کردم 🙁 محمد دستم را گرفت وگفت:حضرت زهرا بهت چی گفت؟ گفتم:ازون روزی بهم خبر داد که تو شهید میشی و زهرا هم آسیب میبینه 😢 واقعا در مخیله زینب دیروز نمی‌گنجید که حتی کلمه شهادت محمد را بشنود اما الان،همان زینب،به راحتی از شهادت عزیزترینش سخن می‌گفت؟! گفتم:محمد نمیدونم چرا اینطوری ‌شدم😢من تا دیروز حتی نمیتونستم درمورد چند روز نبودنت فکر کنم اما حالا دارم راحت از شهادتت میگم! به خدا نمیدونم چرا اینطوری شدم 😢 محمد لبخند زد 🙂 با لبخند محمد کم کم بارانی شدم 🙃 اولین قطره اشک از بین مژه هایم بیرون آمد! درست از وسط چشم! محمد اشکم را با دست های مهربانش پاک کرد و گفت:همش بخاطر صبریه که حضرت زهرا بهت داده 🙂 گفتم:آره محمد!همون موقع که دست روی سرم کشید!اینقدر آروم شدم 🙂 محمد گفت:زیارتت قبول خانمم 🙃برام دعا کن! گفتم:چشم شهید مهربونم 😊 نمی‌دانستم چطور کلمات داخل دهانم می‌چرخد و به محمد می‌گویم شهید من!! باورم نمیشد 😢 وارد جاده شدیم که به موکب برگردیم 😢 محمد دستم را گرفته بود وحرکت می‌کرد 😊 به وسط جاده که رسیدیم گفتم:محمد صبر کن 🙁 به انتهای جاده روکردم ودست به سینه گذاشتم 😭 السلام علیک یا فاطمه الزهرا 😭 زیر لب گفتم:میدونم کربلایی مادر 😢خیلی دوست دارم 😭کمکم کن صبور باشم 😔 محمد گفت:بریم خانم نمازمون دیر شد😊 نمازمان را که خواندیم محمد کوله اش را باز کرد و یک جعبه کوچک از آن بیرون آورد 🙂 گفت:بفرمایید خانمم اینم هدیه همسرت برا سالگرد ازدواجمون 🙃 گفتم:ممنونم شهید عزیزم ♥️ گفت:خواهش میکنم زینبم 🙂 بازش کردم 🙃یک پلاک طلا بود که وان یکاد روی آن نوشته شده بود 😍 خیلی زیبا بود 😍 گفتم:خیلی قشنگه محمد دستت درد نکنه 😘 گفت:قابل شمارو نداره ☺️ گفتم:محمد بیا یه قولی به هم بدیم 🙂...... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... قولی به هم بدیم 🙂 محمد گفت:چه قولی؟ گفتم:قول بدیم تو همیشه وهمیشه شهید من بمونی ومنم همیشه همسر شهید محمد کریمی باشم! محمد خندید و گفت:مگه نیستی؟😅 گفتم:منظورم اینه که بعد شهادتتم تنهام نذاری،حتی دوست دارم اون دنیا هم کنارت باشم 🙂 محمد گفت:چشم زینبم! گفتم‌:دوست دارم شهید من! محمد گفت:بخوابیم که دیگه فردا باید برسیم کربلا که شب جمعه کربلا باشیم 🙂 خوابیدیم وفردا هم صبح زود،بعد از نماز صبح راه افتادیم🙂 هوا هنوز سرد بود و میلرزیدیم 😅 ولی بازهم شیرین بود! چون کسی صبح به آن زودی در جاده نبود،با صدای آهسته مداحی می‌خواندیم:شب های جمعه،میگیرم هواتو،اشک غریبی میریزم براتو،بیچاره اونکه حرم رو ندیده،بیچاره تر اون،که دید کربلا تو 😢 به محمد گفتم:محمد،یه سوال ازت بپرسم؟! محمد لبخند زد و گفت:شما دوتا سوال بپرس 😅 گفتم:چی شد که اومدین خواستگاری من؟ دنده شوخی را محکم جازد وگفت:پشیمونی 😂 گفتم:منِ زینب،تا حالا تصمیمی تو زندگیم نگرفتم که پشیمون بشم 😎 فقط میخوام بدونم 😢 خودم را مظلوم جلوه دادم وبه محمد نگاه کردم 👀 محمد گفت:آخ امان امان امان 😂از دست چشمای تو 😂 دنده شوخی را محکم تر جازد وگفت:اعوذ بالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم وبه نستعین انه خیر ناصر ومعین! خب خانم من، داستان ازونجایی شروع میشه که دختر خاله پسر داییم همکلاسی شما توی دانشگاه بوده ومثل اینکه حسابی دوست خوبی بوده و شایدم هست ☺️ایشون میگن که زینب خیلی دختر خوبیه و میتونه با محمد خوشبخت بشه ازونجا شد که مارفتیم دنبال تحقیق که جدا به من میخوری یا نه😅 خلاصه هرجور بگم کم میارم که چقدر ازت خوب شنیدیم 😂 مادرمم که حرفش حرف آخره گفت این همون عروسیه که من میخوام 😅 این شد که اومدیم خواستگاری ☺️ ولی زینب! گفتم:جانم آقا محمد؟ گفت:من یه برداشت دیگه ای ازت داشتم اما وقتی وارد این زندگی شدم دیدم تو اونی که میخواستم نیستی 😒😔 چشمانم از حدقه بیرون زده بود 😳 محمد خندید و گفت:تو خیلی بالا تر از اونی هستی که فکرشو میکردم 😂 از دست محمد گاهی دلم میخواست خودم را بزنم 😐 گفتم:محمد؟ نمیدونی دختر خاله پسر داییت اسمش چیه؟ گفت:چرا میدونم 😅 گفتم:اسمش چیه؟ گفت:فاطمه محمدیان 😊 یک لحظه تمام بدنم از حرکت متوقف شد 😐😂 فاطمه 😳 بهترین دوستم 😳 گفتم:محمد شوخی نکن 😐 گفت:نه این دفعه جدی دارم میگم 😁 واقعا قابل باور نبود 😳 گفتم:بذار دستم بهت برسه فاطمه 😐 محمد گفت:توکه پشیمون نبودی 😅 گفتم:الانم نیستم 😎 خندیدیم 😂😂 با شوخی های محمد هوا روشن شد و۵٠عمود هم جلو رفتیم 🙃 ......کم کم به اذان ظهر نزدیک می‌شدیم وفقط ١۵٢عمود مانده بود 😍 شور و شوقم برای زیارت یک طرف وناراحتی برای اینکه شاید اولین وآخرین سفرم با محمد باشد یک طرف 😢 نماز ظهر داخل یکی از موکب ها خواندیم ودوباره راه افتادیم 😊 محمد گفت:زینبم،بیا امروز مثل اهل بیت امام حسین به نیت رسیدن به کوی امام حسین،شبیه امام حسین تاوقتی که می‌رسیم کربلا چیزی نخوریم،شاید کمی بتونیم اونارو درک کنیم 😢 من هم که پایه پیشنهادات محمد بودم قبول کردم 😊 زیر لب زمزمه میکردیم و مداحی می‌خواندیم 😊 تنها چیزی که نگرانم کرده بود،این بود که محمد کی شهیدم می‌شود!؟ دل را به دریا زدم و گفتم:محمد!برای سوریه ثبت نام کردی؟!😢 محمد گفت:هنوز نه ولی برنامه داشتم که وقتی برگشتیم ثبت نام کنم 😊 گفتم:نه ترو خدا 😢یکم صبر کن 🙁بذار لااقل دوتا اربعین باهم بیایم کربلا 😭 محمد محبت آمیز نگاهم کرد و گفت:بعد سفر سال دیگه خوبه؟!☺️ گفتم:خوب که نیست ولی بهتره 😢..... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... خوب که نیست ولی بهتره 😢 زهرا خیلی دوست داره با تو بیاد کربلا گناه داره 😢 گفت:خدا رو چه دیدی،شاید امسال که رفتم شهید نشدم 😊 گفتم:نه محمد! به بار دوم نمیرسه! دفعه اول شهید میشی 😢 خودم هم در جواب خودم ماندم 😳من از کجا میدانم 😳 محمد گفت:اینم حضرت زهرا گفت؟! گفتم:نه ولی نمیدونم 😳 محمد گفت:زینب دقیقا تعریف کن از وقتی بیهوش شدی چی دیدی!؟ من از سیر تا پیاز را تعریف کردم! از وقتی که نور عظیم تمام چشمانم را گرفت..... تا بوسه به دامان مادر وزمین خوردنم 😢 محمد گفت:این لبی که به دامن مادر بوسه زده،حرف بیخود ازش بیرون نمیاد! من بار اولی که برم سوریه شهید میشم! 🙃 ولی بازم هرچی خانم زينب کبری بخوان! ....... تا به خودمان آمدیم ستون ١۴۴٠ بودیم 😍 ١٢ستون تا حرم حضرت عباس و بین الحرمین 😍 در همین حال و هوا که همه سرعتشان را زیاد میکنند تا زودتر به حرم برسند،من ومحمد هم تند تر میرفتیم تا به حرم برسیم 😍 محمد پرسید:دستت چطوره؟ گفتم:دیگه درد نمیکنه از دیشب دیگه اصلا درد نگرفت 😊 گفت:حضرت زهرا! مگه نگفتی دست به بازوت کشید؟! گفتم:آره دقیقا از همون موقع!! با صدایی بغض آلود وتقریبا بلند گفتم:قربونت برم مادر!😭 ...... تقریبا رسیده بودیم 😍 محمد گفت:اول بریم مهمون سرا که غسل کنیم وشب جمعه رو کامل حرم باشیم 😊 قبول کردم و به سمت مهمانسرا رفتیم 😊 وقتی چادرم را در آوردم وبه زخم دستم نگاه کردم،هیچ اثری از زخم نبود 😳 گفتم:محمد 😳باورت میشه زخم دستم نیست 😳 محمد گفت:آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند/کی شود که گوشه چشمی به ما کنند 😊 غسل زیارت کردیم وتقریبا ١٠دقیقه به اذان مغرب داخل بین الحرمین بودیم 😊 همراه هزاران عاشق نماز مغرب را در مقصد عشق،در پیشگاه حضرت عشق اقامه کردیم!!🙃 بعد هم از درب باب القبله وارد حرم امام حسین شدیم ☺️ اما موج جمعیت آنقدر زیاد بود که بیشتر نتوانستیم جلو برویم وحتی به بین الحرمین برگشتیم 🙁 محمد نشست ومن هم کنارش نشستم وزانوهایم را بغل کردم وسرم را روی شانه محمد گذاشتم 🙃 وشهیدم برایم زیارت عاشورا خواند 🙂 حدودا ساعت ١ نیمه شب از همان درب باب القبله وارد حرم امام حسین شدیم 😍🤤 باب القبله،بهترین جای این دنیاست!😍🤤 هردو نفرمان هم به ضریح رسیدیم وزیارت کردیم 🙃 من هم انگشتر متبرک حضرت زهرا را به تبرک فرزندانش هم رساندم 😍 دیگر نور علی نور بود 😅 بعد از زیارت به بین الحرمین برگشتیم،حالمان حول حالنا شده بود 😭😍 من کنار شهیدم،در پیشگاه ارباب شهیدم،نشسته بودم وفکر میکردم! به روزی که دیگر شهیدم نیست ومن به این صحن وبین الحرمین می‌آیم! نزد اربابم می نشینم واز دردهای نبود محمد می‌گویم! 👀 محمد زمزمه می‌کرد:منو اشک و حرم تا سحر میمونیم تنهای تنها/من میگفتم،همه دردو دلامو کنار ضریحت باتو آقا! من هم سر به شانه اش گذاشته بودم وبی صدا اشک می‌ریختم! به محمد گفتم:محمد!بیا دوباره بریم زیارت!با اربابم کار دارم 🙁 گفت:چشم عزیزم 😊بریم هرچی دوست داشتی با اربابت صحبت کن 😊 دوباره وارد حرم شدیم!حس و حال عجیبی داشتم!مثل زیارت چند ساعت قبل نبود 😢 حس غریبی بود!😢 دوباره کنار ضریح رفتم! اینبار کمی خلوت تر بود وچند دقیقه کنار ضریح نشستم😢 زبانم بند آمده بود و فقط اشک می‌ریختم!😭 چند دقیقه ای کنار ضریح بودم وبعد گوشه دیوار نشستم وسرم را گوشه دیوار گذاشتم!😢 به طور باور نکردنی برای چند لحظه خواب رفتم!😴 دوباره حضرت زهرا به سمتم می آمد!😍 گفت:زینب! نگران نباش! این آخرین باری نخواهد بود که با همسرت به دیدار پسرم می آیی! همسرت،سال آینده، ٢٠روز پس از اربعین شهید می‌شود! اینبار مادر با قد خمیده مقابلم ایستاده بود ومن از ایشان خجل شده بودم وروی زمین افتاده بودم 😔 اینبار مادر به دیدار پسرش آمده بود!شب جمعه! کربلا! چند روز مانده به اربعین! از خواب پریدم 😢 تمام بدنم یخ کرده بود! چشمانم نمی‌دید 😭 حرم پیش چشمم تار وسیاه شده بود 😢 زمان شهادت محمدم را هم فهمیدم!........ نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... زمان شهادت محمدم را هم فهمیدم!... حالم اصلا خوب نبود 😢 حتی نمی‌توانستم از جایم بلند شوم 😭 کم کم به اذان صبح نزدیک می‌شدیم و حرم شلوغ تر میشد 😢 اما من،همچنان گوشه روضه منوره نشسته بودم و گریه میکردم 😭 هر چند دقیقه یکبار،کسی به صدای بلند،صل علی محمد میگفت وهمه صلوات می‌فرستادند 😢 اما من زبانم به حرکت نمی‌چرخید وبند آمده بود 😭 باید از حرم خارج میشدم 😢 موج جمعیت زیاد شده بود ومن هم کم کم زیر دست و پا میرفتم 😢 دست به دیوار ها گرفتم وبه سختی بلند شدم 😢 پاهایم مال خودم نبود 😢 کسی جلو آمد و دستم را گرفت 😭😊 یک دختر مهربان که مثل زهرا بود 😢 ناگهان زهرا جلوی چشمم آمدودوباره روی زمین افتادم 😭 آن دختر کنارم نشست 😢 گفت:چیزی شده خانم؟ 🤔 ایرانی بود! گفتم:نه عزیزم چیزی نیست 😢 دوباره دست به دیوار گرفتم وبا کمک آن دختر بلند شدم 😢 یازهرا گفتم! پاهایم قدرت گرفت 😳 لااقل دیگر نمیلرزید 😢 یک دستم به دیوار بود ودست دیگرم در دست آن دختر! از حرم که بیرون آمدم،نمی‌دانستم محمد را کجا پیدا کنم 😢 اصلا ذهنم کار نمی‌کرد! به طرف همان جای که دفعه قبل نشسته بودیم رفتیم 😢 محمد همان جا نشسته بود او را که دیدم دوباره روی زمین افتادم 😢 به دختر گفتم:عزیزم،اون آقا رو میبینی،اسمش محمده،بهش بگو بیاد،بگو زینب داره میمیره 😭 من همان جا نشسته بودم واشک می‌ریختم 😭 اذان صبح نزدیک بود وحرم هم شلوغ! محمد تا من را دید به طرفم دوید 😢 کنارم نشست 😢 دستم را گرفت و گفت:زینب! چیزی شده! مثل همیشه بدون مقدمه صحبتم را آغاز کردم 😭 گفتم:محمد،سال دیگه،بیست روز بعد اربعین! محمد که کاملا متوجه منظورم شده بود گفت:ان شاء الله که خیره 😊پاشو از وسط جمعیت بیا بیرون ☺️میریم باهم صحبت میکنیم 😊 حرف های محمد،دوباره به دست وپایم قدرت داد وجان تازه ای گرفتم 😢 دختری که مثل زهرا بود کنارم نشسته بود 😊 رو به او کردم و گفتم:اسمت چیه دخترم؟ مامانت کجاست؟! آه کشید! یاد آه زهرا افتادم! اولین باری که اورا دیدم! به محمد نگاه کردم 👀✨ محمد به دختر نگاه کرد و گفت:دخترم مادر نداری؟! دخترک آهی کشید و گفت:ندارم 😢 گفتم:اسمت چیه عزیزم؟ گفت‌:فاطمه! تمام خاطرات اولین دیدارم با زهرا زنده شد ودوباره آنها را دیدم 😢 گفتم:بابات کجاست؟! گفت:دیروز همینجا حالش بد شد و بردنش بیمارستان 😢 من اومدم شفا رو از امام حسین بگیرم 😢 به محمد نگاه کردم 👀 محمد هم مثل من،تمام لحظات بودن با زهرا را جلوی چشمانش میدید 😢 گفتم:چند سالته دخترم؟کجا زندگی میکنی؟ گفت:سیزده سالمه،تهران زندگی می‌کنیم 😢 دقیقا همسن زهرا!در شهر خودمان! 😳 مگر ممکن بود؟!......... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... مگر ممکن بود؟! به محمد نگاه کردم 👀 گفتم:محمد یه لحظه بیا! محمد جلوتر آمد وسرم را کنار گوش محمد بردم و گفتم:محمد! من حس خوبی ندارم! آخر داستان این دختر،مثل زهرا میشه 😢 محمد گفت:نمیدونم 😔ولی اگه تو بگی حتما اتفاق میفته! فاطمه که سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد،سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد! گفت:دلتون برام سوخت 😢 گفتم:الهی قربونت برم دخترم،من خودم یه دختر دارم،همسن تو! باورش نمیشد که من،با این سن، دختری ١٣ ساله داشته باشم! گفتم:منم دختر نداشتم،اونم مثل تو مادر نداشت! باباشم مثل بابای خودت مریض شد و بردیمش بیمارستان،اما اون دیگه بابا نداره! نه که نداره،داره،اما نه بابای خودش 😢😊 متوجه شدم که ته دلش خالی شد! گفت:یعنی بابای منم میره؟! 🙁 گفتم:خدا بزرگه عزیزم 🙂 حالا هم بیا بریم ما میبریمت بیمارستان 🙂 از بین الحرمین خارج شدیم ومن هم دست به سینه گذاشتم و گفتم:بازم برمیگردیم برا عرض ارادت 🙃 فاطمه اسم بیمارستان را گفت ومحمد،با نقشه تلفنش راه را نشان می‌داد😊 با حرم فاصله زیادی نداشت! فاطمه از پشت شیشه به پدرش که تعدای زیادی دستگاه به او وصل شده بود نگاه می‌کرد 😢 یاد زهرا افتادم 😢 به محمد گفتم:محمد،گوشیتو میدی به زهرا زنگ بزنم؟ دلم براش تنگ شده 😢 بعد از دعوا های آن روز،هنوز فرصت نکرده بودیم که برویم و گوشی بخریم 😅 تلفن محمد را گرفتم واز بخش خارج شدم 😢 شماره فاطمه را گرفتم! فاطمه تلفن را برداشت 😊 دلم برای فاطمه هم تنگ شده بود 😢 گفتم:سلام فاطمه جان، خوبی عزیزم؟ فاطمه هم گرم احوال پرسی کرد و گفت:کجایین؟ گفتم:بیمارستان 😢 فاطمه که خیلی ترسیده بود گفت:دوباره چه بلایی سر خودت آوردی زینب 😨 گفتم:نترس فاطمه برات توضیح میدم،هیچی نشده 😊 گفت:محمد چیزی شده؟ گفتم:نه فاطمه جان، محمدم خوبه،میخوای گوشی بدم بهش؟ گفت:نه،حالا که میگی حالش خوبه دیگه نمیخواد! گفتم:زهرا هست؟ 🤔 گفت:همین الان پاشده برا نماز صبح،رفته وضو بگیره،الان میاد😊 بعد گفت:زینب شما همیشه تو خونتون نماز شب میخونین!؟یا زهرا اومد اینجا زرنگ شده 😅 لبخند کمرنگی روی لب‌هایم نشست 🙂 گفتم:آره،ما همیشه نماز شب می‌خونیم 😊 گفت:خدا ازتون قبول کنه،حالا نگفتی برا چی رفتین بیمارستان؟ گفتم:فاطمه یادته من چطوری با زهرا آشنا شدم؟ گفت:خب آره گفتم:تو کربلا،یه دختر دیدیم که مادر نداره،باباشم حالش خوب نیست وآوردنش بیمارستان،تهران زندگی میکنه و١٣سالشه! باورت میشه! فاطمه خیلی تعجب کرده بود! 😳 گفت:احیانا اشتباه نگرفتیم 😳 گفتم:نمیدونم هرچی که خیره! ولی فکر کنم امیدی به بودن باباش نیست 😢 فاطمه گفت:میخواین به فرزندی قبولش کنین؟ گفتم:به محمد چیزی نگفتم؛حالا باهاش صحبت میکنم،شاید 😢 با خودم فکر کردم:بزرگ کردن دوتا دختر، اونم بدون بابا! چقدر سخت! مثل اینکه بلند فکر کرده بودم 🤦🏻‍♀ فاطمه گفت:بدون بابا 😰زینب محمد خوبه 😥 گفتم:آره فاطمه جون،محمد خوبه،گوشی میدم بهش،زهرا که اومد بعد گوشیرو میگیرم 😢 تلفن را به محمد دادم و آرام گفتم:محمد!فاطمه فهمید 😢 محمد نگاهم کرد و گفت:بهش گفتی 😳 گفتم:نه من نگفتم؛یعنی مستقیم نگفتم چه اتفاقی میفته،اصلا هیچی درمورد شهادت نگفتم،حالا صحبت کن ببینه خوبی،بعد برات میگم 😢 محمد لبخندی زد و گفت:فدای سرت 😊 تلفن را گرفت وبا فاطمه صحبت کرد 😢 شوخی های خواهر برادری که همیشه باهم می‌کردند هم هنوز پابرجا بود 😢 کنار فاطمه رفتم وگفتم:عمو،عمه یا خاله ودایی داری؟ کسی هست که برگردی تهران بری پیشش؟........ نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 شش قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 توفیقی شد امسال مهمان امیرالمومنین اعتکاف دعوت شدیم ♥️ و متاسفانه چند روزی در خدمت نبودیم اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213