┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰 قسمت دوم ( شب دوم محرم )
🔸️ تلفنم زنگی میزند...
در میان تاریکی هیئت، گوشی را از داخل کیفم بر میدارم... گوشی را نگاه میکنم...
❤️ محسن جانم! اسم قشنگ همسرم، روی گوشیم نقش میبندد... گوشی را برمیدارم.
- فاطمه جان! سلام عزیزم...
- سلام محسن جان. قبول باشه.
- از تو هم قبول باشه عزیزم. فاطمه جان! زهرا دوست دارد بیاید پیشت .... بی تابی میکند...
🔹️ محسن، امشب دوست داشت زهرا را با خود به قسمت مردانه ببرد تا من هم کمی استراحت کنم... . زهرا هم امسال بزرگتر شده، کم کم دارد راه میافتد و برای مدت طولانی، سخت یکجا مینشیند.... کمی خوراکی و وسایل بازی برایش آورده بودم و محسن هم همراه او در محوطه بیرون هیئت راه میرفت و بازی میکرد...
👩🍼اما بالاخره آغوش مادر برای طفل ۱ سال و چند ماهه، چیز دیگریست ... آرام آرام میروم و زهرا را میآورم پیش خودم. آنقدر بازی کرده، خسته است و دوست دارد در بغلم بنشیند.
💔 شب دوم محرم است... شب ورود کاروان اباعبدالله (ع) به کربلا ... مداح زمزمه میکند....
سلام ای کرب و بلا، تویی قربانگاه ما...
تویی آخرین منزل این سفرها...
ز راهی پر پیچ و خم، رسیدیم آخر به هم...
قرار قدیمی نیها و سرها...
🔹️ همین طور که زهرا در بغلم نشسته و با چادرم بازی میکند، من هم اشعار را زمزمه میکنم و اشکم سرازیر میشود... زهرا برمیگردد و با تعجب به من نگاه میکند... هنوز درست نمیتواند حرف بزند... بعضی کلمات را شکسته شکسته ادا میکند...
🔹️ دستهای کوچکش را روی خیسی صورتم میکشد... شاید از گریه کردنم ناراحت شده ... به خودم میآیم... دستان کوچکش را میگیرم و میخندم و میگویم بیا «اشک بازی» کنیم! همین طور که اشکهایم روان است، با دستان او اشکهایم را جمع میکنم و به صورت و گردنش میمالم و میخندم ... از خیس شدن صورتش خوشش میآید و او هم میخندد و این بازی را ادامه میدهیم ... .
چشمانم از غم اباعبدالله خیس ....😭
لبهایم برای بازی با طفلم خندان ...
قلبم سرشار از شعف... شعف از «گریه» بر اباعبدالله و از «بازی با فرزند» ...
🌱 چه دنیای زیبایی است دنیای مادری ....
در همین افکار بودم که صدای ظریفی آمد و مرا صدا کرد ...
ادامه دارد ...
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_دوم
✅ @keraamat_ir