16.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 اینجوری برای بچهها قصه بگین!
🔻 کتابخوانی با قصهگویی برای کودکان فرق دارد.
♨️ قصه گویی یعنی یک داستان را از روی کتابی چندین مرتبه خواندهایم و به آن مسلط هستیم، کتاب را کنار میگذاریم و با زبان خود قصه را برای کودک تعریف میکنیم و از کتاب صرفاً برای استفاده از تصاویر بهره میبریم.
✴️ اما قصه خواندن یعنی از روی کتاب برای کودک میخوانیم. تا کم کم با زبان معیار هم آشنا شود. چون در این شیوه، کلمات شکسته و محاورهای به کار برده نمیشود.
⚡️ اینها مراحل مختلفی است که خوب است با کودک طی شود.
گاهی برای او قصه خوانی کرد، گاهی قصه گویی کرد تا کم کم بتواند کلمات محاورهای و معیار را با هم تطبیق دهد.
✴️ بعد زمانی را هم اختصاص دهیم که هر کسی کتاب خود را بخواند؛
☑️ البته کودک سواد ندارد و فقط تصاویر را نگاه میکند، اما یاد میگیرد زمانی هم برای سکوت است و بعد از آن مثلاً با هم بازی میکنیم.
"خانم بابایی"
⚠️ ما در کرامت، برایتان از اندیشه های مختلف تربیتی می گوییم، چراکه نگاه نقادانه ی شما ارزشمند است. ⚠️
#استاد_بابایی
#تربیت_فرزند #تربیت_کودک
#قصه #قصهگویی #داستان #کتابخوانی
✅ @keraamat_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 اینجوری بچه ها جذب قصه می شوند!
🔻 یادم میآید یک زمانی تمام لذت ما این بود که ظهر جمعه ساعت ۲، از رادیو قصه گوش کنیم. تصور ما آن موقع از قصه فقط صدا بود.
♨️ اما لازم است توجه کنیم قصه فقط صدا نیست، قصه یعنی همه چیز.
یعنی اگر که در خانه برای بچهها قصه تعریف میکنید، در هر جایی که هستید؛ در اتاق، آشپزخانه، هال و ...؛ تمام آنجا سِن اجرای شماست. این برای بچهها بی نظیر است که ببینند پدر و مادرشان اینقدر برای اجرای یک داستان برای آنها انرژی میگذارند.
🔹 یعنی درست است که بیان بسیار مهم است و هر کلمه شخصیت خود را دارد، اما زبان بدن نیز بسیار مهم است.
🔹 زبان بدن یعنی اگر شخصیت داستان اخم میکند، ما هم اخم کنیم، اگر میخندد ما هم بخندیم، اگر راجع به کرمی در داستان صحبت میکنیم، حرکت کرم را با انگشتان دست خود نشان دهیم.
☑️ این باعث میشود که حتی کودک دو نیم سالهای که در ظاهر به قصه علاقهای نشان نمیدهد را جذب خود کنیم.
"خانم بابایی"
⚠️ ما در کرامت، برایتان از اندیشه های مختلف تربیتی می گوییم، چراکه نگاه نقادانه ی شما ارزشمند است. ⚠️
#استاد_بابایی
#تربیت_فرزند #تربیت_کودک #تربیت_نوجوان #قصه #قصهگویی #داستان #زبانِ_بدن
#تهیهشده_درمرکزتربیت_مربی_کرامت
✅ @keraamat_ir
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 چهار اصل مهم در قصه گویی برای کودکان!
🔻 یکی از ویژگیهای عقلی و ذهنی در دوره کودکی این است که بچهها به قصه علاقهمند میشوند.
چون در این دوره، ذهن بچهها کنجکاو است و در قصه هم حالتی از ابهام وجود دارد.
♨️ بنابراین قصه یکی از ابزارهای مهم تربیت در این دوره است. اما لازم است در قصه گویی به مواردی توجه شود.
🔹 نکته اول اینکه، شخصیت اصلی داستان، مثبت باشد. چون همزاد پنداری بچهها بالاست و باید الگوی مثبت به آنها معرفی شود.
🔹 نکته دوم اینکه، داستان برای بچهها قابل درک باشد.
🔹 نکته سوم اینکه، موضوع داستان در هر قسمت تمام شود تا بتواند اثرگذار باشد.
قصه در این حالت با سریالهای تلویزیون متفاوت است که در نقطه اوج آن، تمام میشود. سریال در این حالت ابزار سرگرمی اما قصه برای ما ابزار تربیت است.
🔹 نکته چهارم اینکه در قصه گفتن از ابزارهای آن مانند افت و خیز در لحن و صدا استفاده شود.
"حجت الاسلام تراشیون"
⚠️ ما در کرامت، برایتان از اندیشه های مختلف تربیتی می گوییم، چراکه نگاه نقادانه ی شما ارزشمند است. ⚠️
#استاد_تراشیون
#تربیت_فرزند #تربیت_نوجوان #تربیت_کودک #قصه_گویی #داستان #سرگرمی
#تهیهشده_درمرکزتربیت_مربی_کرامت
🔗 بله / اینستاگرام / ایتا / تلگرام
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰قسمت اول (شب اول محرم)
چراغها را خاموش کردند...
بسم الله...
بـإذن الله...
به إذن فاطمه همان پهلو شکسته...
همان که پای قتلگه محزون نشسته...
سر داده نوحه...
💔 حسین من ... حسین من.... غریب مادر
همیشه شب اول محرم برایم حال و هوای خاصی دارد.... با این اشعار، کم کم اشکهایم سرازیر میشود و از ته دل شروع میکنم به گریه کردن... 😭
💎 چه لذتی دارد این اشک ریختنها... چه حال و هوایی دارد این جمعها ....
در همین حال و هوا هستم که زهرا از خواب بیدار میشود... 👶 خیلی دور از بلندگو نشستهام که بلندی صدا اذیتش نکند.... اما وقت شیر خوردنش است، بیدار میشود و شروع میکند به گریه کردن ...... شروع میکنم به شیر دادن و دیگر آهسته آهسته گریه میکنم که با آرامش شیر بخورد... بعد از شیر خوردن عادت دارد که راهش ببرم تا دلش آرام شود ...
🔸️ روضه به اوج خود میرسد و صدای گریه جمعیت بلندتر میشود و... یک سال منتظر این و جمع و این گریهها بودم ....
👩🍼 امسال اولین سالی است که مادر شدم... خدای من... چقدر دوست دارم بنشینم و یک دل سیر گریه کنم .... اما بلند میشوم و آرام آرام به بیرون میروم و شروع میکنم به راه رفتن... صدای روضه در حیاط هم شنیده میشود...
🔹️ همین طور آهسته آهسته راه میروم ... چشمان سیاه زهرا، گرد شده و پرچمهای سیاه هیئت را نگاه میکند .... چشمان خیسم به صورت معصوم زهرا میافتد که سیر شده و دارد به من میخندد ... چه خنده شیرینی ... نزدیک پایان مراسم است...
🕊 یا اباعبدالله... تو همچو من سر کویت هزارها داری... اما بدان که گدایت فقط تو را دارد...
با خود تکرار میکنم، اما بدان که گدایت فقط تو را دارد.... به فکر فرو میروم.... با تکان خوردن زهرا در آغوشم به خودم میآیم...
🥺 آری داشتم راه میرفتم و یک لحظه ایستاده بودم و زهرا دوست دارد راهش ببرم... صورتش را نگاه میکنم و از صمیم دل می فشارمش.... دختر نازنینم... تو هم الان پناهی جز من نداری... چه شیرین است، پناه چنین کسی باشی...
در همین افکار هستم که تلفنم زنگ میزند....
🌱 ادامه دارد...
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_اول
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰 قسمت دوم ( شب دوم محرم )
🔸️ تلفنم زنگی میزند...
در میان تاریکی هیئت، گوشی را از داخل کیفم بر میدارم... گوشی را نگاه میکنم...
❤️ محسن جانم! اسم قشنگ همسرم، روی گوشیم نقش میبندد... گوشی را برمیدارم.
- فاطمه جان! سلام عزیزم...
- سلام محسن جان. قبول باشه.
- از تو هم قبول باشه عزیزم. فاطمه جان! زهرا دوست دارد بیاید پیشت .... بی تابی میکند...
🔹️ محسن، امشب دوست داشت زهرا را با خود به قسمت مردانه ببرد تا من هم کمی استراحت کنم... . زهرا هم امسال بزرگتر شده، کم کم دارد راه میافتد و برای مدت طولانی، سخت یکجا مینشیند.... کمی خوراکی و وسایل بازی برایش آورده بودم و محسن هم همراه او در محوطه بیرون هیئت راه میرفت و بازی میکرد...
👩🍼اما بالاخره آغوش مادر برای طفل ۱ سال و چند ماهه، چیز دیگریست ... آرام آرام میروم و زهرا را میآورم پیش خودم. آنقدر بازی کرده، خسته است و دوست دارد در بغلم بنشیند.
💔 شب دوم محرم است... شب ورود کاروان اباعبدالله (ع) به کربلا ... مداح زمزمه میکند....
سلام ای کرب و بلا، تویی قربانگاه ما...
تویی آخرین منزل این سفرها...
ز راهی پر پیچ و خم، رسیدیم آخر به هم...
قرار قدیمی نیها و سرها...
🔹️ همین طور که زهرا در بغلم نشسته و با چادرم بازی میکند، من هم اشعار را زمزمه میکنم و اشکم سرازیر میشود... زهرا برمیگردد و با تعجب به من نگاه میکند... هنوز درست نمیتواند حرف بزند... بعضی کلمات را شکسته شکسته ادا میکند...
🔹️ دستهای کوچکش را روی خیسی صورتم میکشد... شاید از گریه کردنم ناراحت شده ... به خودم میآیم... دستان کوچکش را میگیرم و میخندم و میگویم بیا «اشک بازی» کنیم! همین طور که اشکهایم روان است، با دستان او اشکهایم را جمع میکنم و به صورت و گردنش میمالم و میخندم ... از خیس شدن صورتش خوشش میآید و او هم میخندد و این بازی را ادامه میدهیم ... .
چشمانم از غم اباعبدالله خیس ....😭
لبهایم برای بازی با طفلم خندان ...
قلبم سرشار از شعف... شعف از «گریه» بر اباعبدالله و از «بازی با فرزند» ...
🌱 چه دنیای زیبایی است دنیای مادری ....
در همین افکار بودم که صدای ظریفی آمد و مرا صدا کرد ...
ادامه دارد ...
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_دوم
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰 قسمت سوم
🔹️ صدای ظریفی مرا به خود میآورد ...
به سمت در اتاق برمیگردم و میبینم زهرا دم در ایستاده... مامان! پس کی میرویم؟ پیراهن مشکیش را پوشیده و چند گل سر مشکی که برای محرم برایش خریدهام را آورده تا موهایش را درست کنم ... لبخندی میزنم و میگویم منتظریم تا بابایی بیاید... حالا بیا تا موهای قشنگت را برایت ببندم... با خندههای شیرینش به سمتم میآید....
🔸️ جزوههایم را جمع و جور میکنم و در کمد میگذارم... خدا رو شکر زمانی که زهرا خواب بود، خیلی خوب رسیدم درسهایم را مرور کنم... بعد از دو ترم مرخصی زایمان، این ترم، اولین ترمی است که به دانشگاه رفتم...
💎 وقت و زمان برای یک مادر دانشجو چقدر برکت داشت... خدا رو شکر .... زهرا میآید و در بغلم مینشیند... موهایش را برایش جمع میکنم و میگویم، در یک کیسه خوشگل صورتی، برایت نخودی کشمش و چند لقمه کوچولوی نان و کره و مربا گذاشتم تا وقتی رفتیم هیئت با دوستانت بخوری... خوشحال و شاد میگوید... آخ جون! دوباره با هم خاله بازی میکنیم و با هم نخودی و کشمش میخوریم...
🔹️ در این گفت و گوهای مادر- دختری هستیم که صدای زنگ در میآید... بدو زهرا جان! باباییه! میرود در را باز میکند... محسن با لبخند همیشگی وارد خانه میشود...
سلاااام خانوم گل من... به سمت من میآید و پیشانی مرا میبوسد...
👨👦 زهرا را در آغوش میگیرد.... سلااام بابایی... چطوری دختر خوشگل بابا؟ بوسهای بر صورت زهرا میزند و میگوید تا من تجدید وضو میکنم، حاضر شوید که برویم....
🏴 به هیئت میرسیم... در گوشهای مینشینم و کنار خودم برای زهرا زیر انداز گل دار صورتیاش را پهن میکنم تا خوراکیها و اسباببازیهایش را روی آن بچینم... مشغول خاله بازی با دوستانش میشود.... محو شیرینکاریهای او هستم...
💔 شب سوم محرم است... روضهخوان زبان حال سه ساله اباعبدالله را میخواند... انگار این اشعار را با صدای ظریف دختری سه ساله میشنوم... چه سوزی دارد...
- خبر دارم که مهمان منی امشب پدر جان ...😭
- ببین ویرانه را با زخم تن کردم چراغان....
- تو بنشین روبرویم، مپرس از رنگ و رویم...
- به روی من نیاور، اگر آشفته مویم ...
- تو حق داری، که نشناسیام، منم! من، دختر تو ...
- تو هم حق بده، که نشناسمت، چه آمد بر سر تو ...
♨️ دردی شدید همه وجودم را پر میکند... از درد به خودم میپیچم که ناگهان سنگینی نگاهی مرا به خود میآورد...
🌱 ادامه دارد...
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_سوم
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰 قسمت چهارم
🔸️ از درد به خودم میپیچم که ناگهان سنگینی نگاهی مرا به خود میآورد... مثل اینکه از شدت کمر درد، خوابم برده بود... ساعت را نگاه میکنم... دو- سه ساعت به مغرب مانده...
🤰بارداری این دفعهام کمی سخت است و بیشتر نیاز دارم استراحت کنم.... در حالت خواب و بیداری، چشمانم را باز میکنم و با سختی مینشینم تا بتوانم پهلو به پهلو شوم ... محسن و زهرا را میبینم که بالای سرم نشستهاند...
💔 امشب، شب چهارم محرم است... محسن، زهرا را برده بود بیرون تا کمی بازی کند و من هم بتوانم کمی بدون دغدغه استراحت کنم ... زهرا میرود و از بین وسایلش پرچم کوچک یا حسینش را برمیدارد و به سمت ما میآید...
🔹️ بابایی! امشب هم به هیئت میرویم؟ محسن به سمت زهرا برمیگردد و دستی به موهای زهرا میکشد و میگوید بله دختر خوشگل بابا ... ولی هیئت امشبمان کمی فرق دارد... امشب یک شگفتانه براتون دارم که بعد از نماز مغرب و عشا رونمایی میکنم! ...
🔸️ امسال زهرا سه سال و نیمه شده و من هم نمیتوانم مدت زیاد یکجا بنشینم ... برای همین هر شب را نمیتوانم به مراسم روضه اباعبدالله بروم ... بعضی شبها خیلی کوتاه همراه هم میرویم که مدتی هر چند کوتاه در فضای هیئت نفس بکشیم ... بعضی شبها هم واقعا حرکت برایم سخت میشود ...
♨️ امشب، از آن شبهای سخت است ... برای خودم واقعا قابل تصور نیست که بتوانم در جای شلوغ بروم... اما منظور محسن از فرق هیئت امشب با شبهای پیش چیست؟
🌙 کم کم هوا تاریک میشود و صدای اذان مغرب به گوش میرسد ... وضو میگیریم و آماده نماز میشویم ... نماز مغرب و عشاء را میخوانیم ... بعد از نماز رو به محسن میکنم و میگویم، محسن جان! من امشب نمیتوانم به مراسم بیایم ... شما برو... فقط یادت باشد خیلی برای من و پسرمان هم دعا کنی... من هم میروم کمی دراز بکشم ...
🔹️ محسن میگوید: برو عزیزم... برو استراحت کن ... به سمت اتاق میروم و دو سه متکی پشتم میگذارم و دراز میکشم... کمی بعد، محسن دست زهرا را میگیرد و وارد اتاق میشود و هر دو کنار من مینشینند ... دو سه کتاب در دستش است...
محسن جان! این کتابها چیست؟ محسن لبخندی میزند و میگوید: خب! مراسم امشب همینجا برگزار میشود ...
🏴 شب چهارم محرم است... شب اصحاب اباعبدالله ... کتاب «خادم ارباب کیست؟» را باز میکند و شروع میکند به خواندن ... کتاب راجع به داستان جناب جون است ... جون، خادم اباعبدالله... !
👨👦همین طور که زهرا در بغل محسن نشسته، از روی کتاب میخواند... خادم باید مهارت یا توانایی خاصی داشته باشد تا بتواند درخدمت امام خود باشد... یعنی در یک چیزی بتوانی بهترین باشی! گویا جناب جون در اسلحه سازی و تعمیر اسلحه، مهارت خاصی داشتهاند... مبهوت مطالب کتاب میشوم...
🥺 بعضی جاها صدای محسن لرزان میشود و ناگهان سکوت میکند... نگاهش میکنم... اشک از چشمانش سرازیر میشود ... نگاهم میکند... اشک از چشمانم سرازیر میشود ... دست یکدیگر را میفشاریم ... نگاههای خیسمان در هم گره میخورد... انگار ابرهای بالای سر یکدیگر را میبینیم... مهارت خاص ما برای یاری اماممان چیست؟
🌱 ادامه دارد...
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_چهارم
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰 قسمت پنجم
🔸️ سخنران از یاری امام میگوید... واقعا من چگونه میتوانم امامم را یاری کنم؟ کارهای مختلفی که میتوانم انجام دهم را در ذهن مرور میکنم... درسم را خوب بخوانم؟ در رشته خود اول باشم؟ تخصصم را زیاد کنم تا بتوانم در جایی راهبردی کار کنم؟ با علمم گرهی از گرههای کشورم را باز کنم؟ خوب ورزش کنم و بدنی قوی داشته باشم؟ فعالیتهای هنری انجام دهم و اثرگذاری کنم؟ وارد معلمی و استادی شوم تا بتوانم شاگردانی دینمدار تربیت کنم؟....
🔹️ همین طور مشغول فکر کردن هستم که با صدای جیغ و خنده زهرا به خودم میآیم... علیرضا هم از صدای زهرا بیدار شده و شروع به گریه میکند... افکارم را رها میکنم...
👩👦 علیرضا را در آغوش میگیرم تا کمی آرام شود ... زهرا در کنارم با دوستانش مشغول نقاشی و بازی است که هیجان بازی او را به وجد آورده بود.... نگاهی به او میکنم و میگویم... چه نقاشی قشنگی کشیدی زهرای مامان! بیا برام تعریف کن اینا چیه کشیدی؟ با خوشحالی به سمت من برمیگردد و یکی یکی از چیزهایی که کشیده برایم تعریف میکند... با یک دست، نقاشی زهرا را نگه داشته و نگاه میکنم... با دست دیگرم، علیرضا را در آغوش گرفتهام و شیر میدهم... حواسم از یک طرف به حرف زدنهای شیرین زهراست و از طرفی به مراسم...
🏴 سخنرانی هم تمام شده و روضه خوان شروع به خواندن کرده... انگار امشب همه چیز دست به دست هم داده تا گمشده خود را پیدا کنم...
💔 شب پنجم محرم است... شب عبدالله ابن حسن... نوجوونهای هیئت همراه با روضه خوان شروع به خواندن کردهاند...
سربند یا حسین، میبندم رو سرم
با این سن کمم، با تو همسنگرم
خیمه شد مدرسهام، روضه درسای من
لبیک یا حسین، مشق شبهای من
یه نوجوونم، که جوونه، زده عشقت توو دلم
به غیر اسمت، ننوشتم، توو کتاب و دفترم
بیا شبیه عبدالله، منو جدا کن آقاجون
هرجا که حرف یاری بود، منو صدا کن آقا
«مولا رو منم حساب کن» ....
🔹️ صدای بچهها حال و هوای خاصی به هیئت میدهد... همه وجودم سرشار از شعف میشود و انگار جواب سوالم را به روشنی مییابم... من چگونه میتوانم امام خودم را یاری کنم؟
✴️ در سکوتم! ولی همه وجودم فریاد میزند: مامانِ زهرا و علیرضا بودن! کاری که جز من هیچ کس نمیتواند انجام دهد... خدای من... چقدر پر شور... چقدر هیجانانگیز... اگر من مامان خوبی برای زهرا و علیرضا باشم... اگر الان، من وجودشون رو از محبت خودم سیراب کنم... اونها هم میتونن این اشعار رو بخونن که مولا رو منم حساب کن... مولا رو منم حساب کن...
🌱 ادامه دارد...
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_پنجم
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰 قسمت ششم
🔹️ مولا رو منم حساب کن ... همین طور که سایت آزمایشگاه را باز میکنم، این اشعار را با خودم میخوانم... کد پیگیری را وارد میکنم و منتظر دیدن نتیجه آزمایش میمانم... صفحه جواب، باز میشود... اشک در چشمانم حلقه میزند...
🤲 خدایا شکرت... جواب آزمایش مثبت است... با ذوقی وصف ناپذیر این اشعار را با هیجانی بیش از پیش تکرار میکنم... خدای من... ممنونتم... باز هم به من لیاقت مادر شدن دادی... چگونه شکر این نعمت را به جا آورم؟! ....
❤️ با خوشحالی به محسن زنگ میزنم و خبر مثبت بودن جواب آزمایش بارداریم را میدهم... تلفن را بر میدارد و از شوق صدای من همه چیز را میفهمد... وااااای! فاطمه جان! خدا رو شکر! دوباره بابا شدم... دوباره مامان شدی....
🥺 یک لحظه سکوت میکند... با صدای بغض آلود میگوید...خدایا شکرت... خدایا خودت کمکمون کن لیاقت این نعمت بزرگ رو داشته باشیم.... به امید خدا اومدم خونه باید کلی برنامه ریزی با هم بکنیم.... این را میگوید و خداحافظی میکنیم ... از صحبتهایش فهمیدم منظورش چیست!
📗 محسن خیلی به درس خواندن من حساس است... در دوره کارشناسیم دو بار مرخصی زایمان گرفتم...برای همین بیشتر از حالت عادی طول کشید، اما به لطف خدا و کمکهای محسن، بالاخره این ترم تمام شد.... الانم حتما میخواهد برای برنامه ریزی برای شرکت در کنکور ارشد صحبت کنیم... خیلی سخت است! اما واقعا شیرینی خودش را دارد...
🔸️ در همین افکار هستم و کم کم بلند میشوم تا زهرا و علی رضا را بیدار کنم... یک ساعتی هست خوابیدهاند... این ایام یک جوری برنامه ریزی میکنم که عصرها کمی استراحت کنند تا شبها در هیئت سرحال باشند...محسن میرسد و با هم به هیئت میرویم... زهرا با من به قسمت خوهران میآید و محسن، علیرضا را با خود به مردانه میبرد...
💔 امشب شب ششم محرم است... شب قاسم ابن الحسن ... قرار است بچههای هیئت امشب با هم شعری را اجرا کنند...
ممنونتم مادر، ممنونتم بابا
چون آشنام کردین، با روضه مولا
ممنونتونم، واسه این سربند یا زهرا
مدیونتونم واسه این ذکرا و این اشکا
نون حلال سفره تون آورد منو اینجا
دستاتونو میبوسم، ممنون که توو این راهم
از کودکی تا آخر، سرباز ثاراللهم
لبیک یا ثارالله....
👩👦 زهرا هم من را نگاه میکند... لبخند میزند و با صدای بلند همراه با بچهها این اشعار را میخواند... اشک در چشمانم حلقه میزند...😭
درونم یکسره فریاد میزند یا اباعبدالله... یا صاحب الزمان.... امید که من مادرِ یاران تو باشم...
🌱 ادامه دارد....
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_ششم
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰 قسمت هفتم...
🔸️ امروز نتایج کنکور کارشناسی ارشد آمد... خدا رو شکر رتبه خوبی آوردم و به امید خدا قبول خواهم شد... در گرمای هوای این روزها، یاد روز کنکور افتادم... چه سرمایی بود... مهدی تازه یک ماهش بود و خودم هم مدت زیادی از زایمانم نگذشته بود و خیلی سر حال نبودم... تقریبا فکر کنکور دادن را از سرم بیرون کرده بودم....
🔹️ شب که محسن آمد گفتم... محسن جان! مهدی تازه یک ماهه شده و هنوز خیلی کوچولوعه... دو سه ساعت، زمان کمی نیست که تنهاش بذارم... خودمم خیلی سرحال نیستم...به نظرم کنکور رو بذارم برای سال بعد... اخمهای محسن در هم رفت....
🔸️ با جدیت اما مثل همیشه مهربون گفت: مگه قول و قرار اول زندگیمون رو فراموش کردی؟ دوست نداری پسرمون از الان پای کار و محکم بار بیاد؟ میدونم برای هممون سخت میشه... اما سختیش میارزه فاطمه جان... یه جوری برنامه ریزی میکنیم که مهدی از همه کمتر اذیت بشه... حرفهایش آرامم کرد و عزمم جزم شد...
🔹️ صبح زود هر پنج تامون حاضر شدیم و سوار ماشین شدیم... زهرا برای خودش خانومی شده و مثل یک مامان مهربون هوای علیرضا و مهدی را داشت... هر سه تاشون عقب ماشین نشستن و به سمت محل برگزاری کنکور رفتیم... تا آخرین لحظهای که میشد وارد حوزه امتحانی شوم، در ماشین نشستم و برای آخرین بار به مهدی شیر دادم و رفتم ... خدا رو شکر ساعت خوابش بود و دو سه ساعتی در این ساعت روز میخوابید...
🌯 چندین لقمه نان و پنیر و نان و کره و مربا و فلاسک چایی آورده بودیم... همینطور که از ماشین پیاده میشدم میدیدم محسن، مهدی را بغل کرده تا بخوابد... زهرا هم یک گاز به لقمه خودش میزند و یک لقمه به علیرضا میدهد... خیالم راحت بود... تا محسن هست، خیالم از بچهها راحت است... زهرا هم در نبود من، کمک خوبی برای محسن شده....
📑 داشتم خاطرات روز سرد زمستانی کنکور را در ذهنم مرور میکردم که با صدای گریه مهدی به خود آمدم... بیدار شده و وقت شیر خوردنش است... کمی سرماخورده و بیتابیش بیشتر شده...
💔 امشب شب هفتم محرم است... اما امشب به خاطر سرماخوردگی مهدی نمیتوانیم به هیئت برویم... از صبح با محسن برنامه ریزی کردیم و قرار شد امروز در خانه عدسی بپزیم و شب بین همسایگان پخش کنیم...
🫕 چندین سینی بزرگ وسط خانه گذاشتم و عدسها را در آنها ریختم و همینطور که مهدی را راه میبردم، زهرا و علیرضا را صدا کردم تا بیایند و با هم عدسها را پاک کنیم... زهرا و علیرضا آمدند... مهدی هم آرام شده... او را در گهوارهاش میگذارم و با هم شروع میکنیم به پاک کردن عدسها...
🔹️ از فرصت پاک کردن عدسها استفاده میکنم و میگویم... بچهها! این سنگ ریزهها را میبینید، چیکارشون میکنیم؟ زهرا و علیرضا میگویند میندازیمشون بیرون...
♨️ بهشون میگویم بعضی کارهای ما هم همینجوریه که باید بیندازیمشون بیرون... مثل پرت کردن وسایل، مثل سر هم داد زدن... زهرا میپرد وسط صحبتم و میگوید مثل اینکه گاهی دوست ندارم وسایلم را به دوستم بدهم!... با هم میخندیم و به پاک کردن عدسها ادامه میهیم...
🍲 از ظهر عدسی را بار میگذارم... عدسی کم کم آماده میشود... نزدیک غروب است... محسن با نان بربری تازه میرسد... صدای مداحی را در خانه طنین انداز میکنیم و با هم شروع میکنیم به تکه کردن نانها و کشیدن عدسیها... صدای گریه مهدی بلند میشود ...
🏴 شب علی اصغر اباعبدالله هست... پخش کردن نذری، صدای مداحی، صدای گریه مهدی.... حال عجیبی در خانه پراکنده میشود...
🌱 ادامه دارد...
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_هفتم
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰 شب هشتم
🔹️ صدای گریه مهدی خانه را پر میکند... از پای لپ تاپ بلند میشوم و به سمت گهوارهاش میروم و او را در آغوش میگیرم... علیرضا هنوز خوابیده... زهرا هم صبح با محسن به مدرسه رفته... امروز روز آخر مدرسهی زهرای کلاس اولی من بود... از صبح از فرصت خواب بچهها استفاده کردم و مشغول مطالعه بودم... دو ترم اول دانشگاه را مرخصی گرفتم، تا مهدی کمی بزرگتر شود...
📗 طی این مدت به توصیه یکی از اساتید، با اینکه در مرخصی بودم، کتابهای مربوط به درسهای این دو ترم را تهیه کردم و خودم شروع به مطالعه کردم... فرصت در خانه ماندن هم خیلی خوب بود... با آرامش و بدون خستگیهای رفت و آمد به دانشگاه، خیلی از مقالات مرتبط با درسهایمان را هم روزانه رصد میکردم... وقتی با یکی از دوستان دانشگاه که در ارتباطم صحبت میکنم، خدا رو شکر چیزی کم از آنها ندارم...
👩🍼 مهدی که از آغوش من آرام شده را روی زمین میگذارم تا بازی کند... علیرضا هم بیدار میشود.... صبحانهاش را میدهم... مثل هر روز مشغول بازی با مهدی میشود... میروم کتابهایم را کمی جمع و جور میکنم و به کارهای خانه میرسم... ظهر نزدیک میشود... کم کم باید زهرا برسد... با همسایهمان تقسیم کردیم بعضی روزها او به دنبال بچهها میرود و بعضی روزها من ... امروز نوبت او بود...
🔔 صدای زنگ در میآید و زهرا وارد میشود... علیرضا به سمت در میدود و مهدی خیره به در نشسته تا زهرا را ببیند... زهرا وارد میشود و علیرضا را در آغوش میگیرد و به سمت مهدی میرود و او را هم بغل میکند و میبوسد... صدایش میکنم و میگویم زهرا جان بیا زودتر ناهار بخوریم که کلی کار داریم... ظرفهای نخودی کشمش را که میبیند کلی ذوق میکند.... آخ جون! امشب میخوایم به بچههای هیئت نذری بدهیم.... بعد از ناهار سه تایی نخودی کشمشها را بسته بندیهای کوچک میکنیم....
🌙 شب میشود و محسن میرسد... همه حاضر میشویم و با هم به هیئت میرویم...
در طول این شبها علیرضا با محسن به مردانه میرفت و زهرا و مهدی پیش من بودند... اما امشب علیرضا بهانه گرفته که دوست دارد با من بیاید... زهرا هم خانومی شده و بهتر است پیش خودم باشد و به مردانه نرود... مهدی هم که هنوز خیلی کوچک است و باید پیش خودم باشد... وارد هیئت میشویم و مراسم شروع شده... امشب از آن شبهای بهانهگیری علیرضاست... کمی با هم نقاشی میکشیم که چراغها را خاموش میکنند...
💔 شب هشتم محرم است... شب علی اکبر اباعبدالله... شب جوان رعنای ارباب... کم و بیش حواسم به روضه هست... اما بیشتر به علیرضا... بچههای دیگر هم که نقاشی کشیدنهای من و علیرضا آنها را سر ذوق آورده به سمت ما میآیند... مدادها و کاغذها را جلوی آنها هم میگذارم و میگویم بچهها با هر رنگی دوست دارید همه جای صفحه را رنگی کنید... بچههای قد و نیم قد شروع میکنند به خط خطی کردن کاغذها... کلی از این نوع نقاشی ذوق زده میشوند و میخندند....
🏴 روضه خوان مشغول دعا کردن است و علی اکبر ارباب را وسیله قرار داده... اشک در چشمان حلقه میزند... هنوز سرازیر نشده که چراغها روشن میشود...
مراسم امشب هم تمام شد... کل مراسم امشب داشتم با علیرضا و بچههای هیئت بازی میکردم...
🕊 در وجودم شوری عمیق حس میکنم... چقدر دنیای مادری عجیب است... عزاداریش هم با عزاداری همه فرق دارد... اصلا همه چیزش فرق دارد...
🌱 ادامه دارد ......
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_هشتم
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 *جای پای خورشید *
🔻 مهدی حسابی سرگرم بازی با علیرضا شده.... خدا روشکر یاد گرفته چطور با بچههای دیگر بازی کند... برای همین اغلب اوقات با علیرضا مشغول ماشین بازی و پیچ و مهره سفت کردن ....
📑 تا اون دو تا سرگرم هستند، سریع میروم سراغ پروژه های استادم تا تکمیلشون کنم..... خدا رو شکر از وقتی که ارشدم رو دفاع کردم، با همکاری اساتیدم، تو پروژه های دانشگاه مشغول شدم.... خوبی کار دانشگاه اینه که هم میتونم از خانه مدیریتش کنم و هم اگه مجبور بشم حضوری برم، چند ساعتی مهدی رو میذارم مهد دانشگاه... مهدی هم دیگه چهار ساله شده و در حد دو سه ساعت، تو مهد میمونه ....
مشغول کارهام هستم که صدای محسن من رو از فضای درس و کتاب میکشه بیرون و میگه:
💔 امشب شب آخر هیاته، رفتنمون دیر نشه...
با خنده میگم، همین الان تموم میشه. تا شما زحمت لباس بچهها رو بکشی منم آماده میشم...
💻 لپ تاپ رو میبندم... کش و قوسی به دست و گردنم میدم و به محسن نگاه میکنم که مجبوره برای اینکه مهدی راضی به تعویض لباس بشه، یک دور باهاش کشتی بگیره...
🚕 سوار ماشین میشیم... تو ماشین، یک دفعه محسن گفت: خب ان شاءالله کی میخوای برای دکتری بخونی؟
من که هنوز داشتم به پروژهها فکر میکردن یهو رشتع افکارم پاره میشه و میگم: وای محسن! هر کار میکنم نمیتونم وقتی برای کنکور باز کنم! پروژهها خیلی سنگین و زمانبرن...بچهها هم وقت و انرژی خودشون رو میخوان....من که مشغولم تو دانشگاه... دیگه چه نیازی به دکتری هست؟
📒 محسن جدی میشه و میگه: نیاز که هیچ! برای خانومی مثل شما ادامه تحصیل واجبه... من کیف میکنم وقتی این دانشجوها و نخبههای خانوم رو میبینم که پیش رهبر میرن و در عین حال تو بغلشون ی بچه هم هست....دیدی آقا ازشون چجور تعریف میکنه😍
🔹️ از این حرفهای محسن خوشحال میشم و میگم: اتفاقا اساتیدم هم هی بهم میگن بخون.... بدونم وظیفهام درس خونده، حتما میخونم. فقط میترسم بچهها اذیت بشن. مگه اینکه شما خیلی کمکم کنی....
لبخند رضایت رو لبهای محسن که نشست، حس کردم خون تازه تو رگهام دوید.❤️
✴️ دارم به این فکر میکنم که از همین امشب باید با تمام سختی ها و با تمام توان، وظایفم را انجام بدم. وظیفه مادری... وظیفه همسری.... وظایف اجتماعی و تحصیلی.... میدونم خدا کمکم میکنه که با همه کم خوابیها و فعالیتهای چند برابری،کم نیارم....
🏴 امشب شب شهادت امام سجاد هست... معمولا برنامه هیئتها شام غریبان تموم میشه... اما خدا رو شکر که هیئت امشب هم قسمتمون شد...
🕯 احساس می کنم همه این افکار و تصمیم ها، رزق امشبم بود که امام سجاد به ما عنایت کردند... ناگهان یاد کتاب حماسه امام سجاد میافتم... خدای من.... چه شباهتی...
در شرایط خاص بعد از کربلا، امام با زبان دعا و خانوم زینب با خطبههای خودشون معارف اهل بیت رو تشریح میکردن...
انگار وظیفهها همیشه یکی هستن اما شکلشون فرق داره...
الان هم وظیفههای همچون منی که به مراتب راحتتر هست... چرا سستی کنم؟.....
🖤 هنوز به هیات نرسیده، اشک در چشمانم حلقه میزند... دست روی شکمم میگذارم و به امام سجاد و عمه سادات متوسل میشوم و در دل میگویم: هم جهاد مادری، هم جهاد فرزندآوری، هم جهاد تحصیل....
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_آخر
✅ @keraamat_ir