حرم امام رضا علیه السلام در مشهد، خراسان رضوی است
🛑جواب چیستان های دیروز از ماهان جان و رویا جان مظاهری 👆👆👆
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_سیزدهم
برادرها که میدانستند حضرت یعقوب به هیچ عنوان راضی به دوری از بنیامین نمی شود نگاهی به همدیگر انداختند و یکی از آنها گفت:
-گرچه آوردن بنیامین سخت است اما ما با پدرمون صحبت میکنیم و سعی میکنیم او را راضی کنیم.
حضرت یوسف بدون آن که برادرهایش بفهمند از مامورها خواست تا پولی را که برادرهایش به خاطر گندمها داده اند در گونیهایشان بگذارد. حضرت یوسف برای این کارش دلیلهای زیادی داشت.
برادرهای حضرت یوسف به شهر خودشان برگشتند و همه چیز را برای حضرت یعقوب تعریف کردند.
یکی از آنها گفت:
-عزیز مصر گفته، اگه برادرتون بنیامین هم اومده بود سهم بیشتری داشت.
یکی دیگر از آنها گفت:
-دفعه ی بعدی هم اگه رفتیم و بنیامین نبود عزیز مصر به ما هیچ سهم گندم نمی دهد.
حضرت یعقوب یک دفعه ناراحت شد و گفت:
-نه، شاید شما فراموش کرده باشین اما من هیچ وقت مسئله ی یوسف را فراموش نمی کنم. من سالها پیش به شما اطمینان کرده بودم چه طور انتظار دارین که بنیامین رو هم به شما بسپارم.
حضرت یعقوب آهی کشید و گفت:
-به هر حال این خداست که بهترین نگهبان و حافظ است. او مهربان تر از هر کسی است.
برادرها وقتی دیدند که حضرت یعقوب به شدت ناراحت شده است. ترجیح دادند فعلا در این مورد صحبتی نکنند.
آنها وقتی بارها را باز کردند و وقتی پولهای خودشان را دیدند تعجب کردند و کیسه ی سکهها را به دست گرفتند و با عجله به اتاق پدرشان رفتند.
حضرت یعقوب گفت:
-باز چه شده؟
برادر بزرگتر گفت:
-پدر، عزیز مصر آن قدر بزرگوار است که در این قحطی و خشک سالی هم مواد غذایی به ما داده و هم پولمان را به ما برگردانده. آن هم طوری که نفهمیم و شرمنده نشیم. اجازه بده که دفعه ی بعدی بنیامین هم با ما بیاد. ما مجبوریم ، خانوادههامون گرسنه اند.
حضرت یعقوب اصلا راضی به این کار نبود. آنها اصرار کردند و حضرت یعقوب گفت:
-من هرگز اجازه نمی دم بنیامین با شما بیاد. فقط به یه شرط میذارم بیاد شما باید یک وثیقه ی الهی برای من بذارید چیزی که اعتماد و اطمینان من رو به خودتون جلب کنه.
منظور حضرت یعقوب از وثیقه ی الهی عهد و سوگند به نام الله بود.
برادرهای حضرت یوسف این شرط را پذیرفتند و دفعه ی بعدی وقتی میخواستند با بنیامین بروند وقتی داشتند وثیقه ی الهی را میگذاشتند حضرت یعقوب گفت:
-خدا نسبت به آن چه میگیم آگاه است. ای فرزندانم، از یک در وارد دروازههای مصر نشین و از درهای مختلف وارد بشین.
حضرت یعقوب میخواست توجه مامورهای حکومتی نسبت به برادرها جلب نشود.
وقتی برادرهای حضرت یوسف به مصر سفر کردند، بنیامین هم با آنها بود و دربانها هر کدام ورود آنها را جداگانه اطلاع داده بودند. حضرت یوسف دوباره آنها را مهمان خود کرد. وقتی قرار بود هر کدام دور میز بنشینند. حضرت یوسف گفت:
-هر کدام از برادرها که از یک مادر هستین کنار هم بشینین.
همه کنار هم نشستند اما بنیامین که با حضرت یوسف از یک مادر بود تنها نشست و با ناراحتی گفت:
-اگه یوسف برادرم این جا بود. الان کنار من مینشست.
قلب حضرت یوسف فشرده شد و گفت:
-اشکالی نداره برای این که ناراحت و تنها نباشی بلند شو بیا کنار من بشین.
وقتی آنها کنار هم نشستند مدتی نگذشت که حضرت یوسف گفت:...
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍داستان شنیدنی آهنگر
🍁📝#حکایت_گوسفند_مفت_خور
کره خری از مادرش پرسید:
این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟!
گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد...
خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین...
بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند...
گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه حا پیچیده بود...
خر به فرزندش گفت:
کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند!
هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد...
📔#حکایت_ملانصرالدین_و_حلوای_ثروتمندان
می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام. همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش می گوید: شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد: شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها !!
✍حالا ببینید حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به موفقیت چیست! کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و انتظار داریم نتایجی را بگیریم که آنها میگیرند.