eitaa logo
کتابخانه حضرت قائم عج مسجد جامع جلال اباد
246 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
789 ویدیو
336 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🐫 شتر ساده لوح و کلاغ ناقلا دوستانش فکر او را پسندیدند و به او گفتند: راضی کردن شیر باتو کلاغ قبول کرد و به سراغ شیر رفت و به او گفت: ای سلطان بزرگ چرا این گونه ضعیف و نالان شده ای بهتر نیست به جای ناله کردن به فکر خود باشید و این شتر چاق و فربه را که هیچ کاری غیر از خوردن و خوابیدن بلد نیست شکار کنید و بخورید تا دوباره قوی و نیرومند شوید و بتوانید به زندگی خود ادامه دهید؟ شیر از حرف کلاغ ناراحت شد و به او گفت: این چه حرفی است که می زنی من به او اجازه داده ام که در جنگل راحت زندگی کند این رسم جوانمردی و مروت نیست حالا که ناتوان هستم او را شکار کنم و بخورم. از این به بعد کسی به من اعتماد نمی کندکلاغ که از حرف شیر خوشش نیامده بود به او گفت: ای شیر بزرگ اگر خود او بخواهد چی؟ شما قبول می کنید؟ شیر پاسخ داد: اگر خود او بخواهد که دیگر حرفی نیست. کلاغ به سراغ دوستانش رفت و با هم نقشه ای کشیدند که هرکدام خود را به شیر عرضه کنند و به گونه ای او را منصرف نمایند و به همین خاطر سراغ شتر رفته و به او درباره بیماری شیر گفتند و از او خواستند تا با آنها همراهی کند شتر ساده لوح هم بی خبر از نقشه آنها قبول کرد و همگی نزد شیر رفتند. اول کلاغ رو به شیر کرد و گفت: .ای شیر بزرگ از اینکه تو را اینگونه ناتوان و گرسنه می بینم ناراحتم، بیایید مرا شکار کنید و بخورید دوستان او شغال و گرگ گفتند: تو گوشتی نداری فقط دوپاره استخوان هستی شیر سیر نمی شود بعد شغال گفت: ای سلطان بزرگ بیایید مرا شکار کنید و بخورید کلاغ و گرگ گفتند:گوشت تو تلخ است برای شیر ضرر دارد بعداز آن گرگ روبه شیرکرد و گفت: ای سلطان بزرگ مرا شکار کنید و بخوریدکلاغ و شغال گفتند: گوشت تو زهر دارد و خفگی می آورد و برای سلطان ضرردارد. شتر که درتمام این مدت ساکت ایستاده بود نوبت به او که رسید فکرکرد برای او هم بهانه ای میاورند و با خیال راحت گفت: ای سلطان بزرگ بیایید مرا شکارکنید و بخورید شغال و گرگ و کلاغ که منتظر این حرف شتر بودند یک صدا همه باهم گفتند: .......پیشنهاد خوبی است گوشت شما شیرین است و همگی همراه شیر به او حمله کردند و او را از پای درآوردند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه
🐘 فیل ها در چشمه ی ماه 🌙 رفت و در گوش او چند جمله گفت خرگوش بزرگ قبول کرد و گفت: به شرطی که مواظب باشی تاآسیبی به تونرسد خرگوش کوچولو به سرعت خود را به چشمه رساند و دور از چشم فیل ها در کناری خودرا مخفی کرد شب که شد در آسمان صاف ماه می درخشید و عکس آن در چشمه افتاده بود فیل ها هم تازه به کنار چشمه رسیده بودند فیل بزرگ به طرف چشمه رفت و اولین قدم را در چشمه گذاشت و دید آب چشمه حرکتی کرد و عکس ماه هم تکانی خوردو به طرف او حرکت کرد در این موقع خرگوش کوچولو فریاد زد: شما کی هستید؟ چرا پای خود را در این چشمه گذاشته اید؟ فیل بزرگ گفت: من فیل بزرگ هستم من و دوستانم همه خسته و تشنه هستیم آمده ایم از آب این چشمه استفاده کنیم تو کی هستی؟ چرا خودت را نشان نمی دهی؟ خرگوش کوچولوگفت: من نماینده ماه هستم آمده ام به شما بگویم نمی توانید از این آب استفاده کنید فیل بی توجه به حرف او یک قدم جلوتر آمده عکس ماه هم به او نزدیکتر شدو درآب چرخید خرگوش فریاد زد: جلوتر نیا، اگر جون خود را دوست داری این چشمه مال ماه است هرکس از این آب استفاده کند خیلی زود کور می شود. فیل که از حرکت ماه در چشمه ترسیده بود با خود گفت: این چشمه خیلی مرموز است، بهتر است هرچه زودتر به محل دیگری برویم .به سرعت به طرف فیل ها رفت و به آنها گفت باید سریع از اینجا برویم همه ی آنها که شاهد ماجرا بودند به سرعت دنبال فیل بزرگ به راه افتادند ورفتند خرگوش کوچولو که نقشه اش گرفته بود با صدای بلند خندید. خبر به همه خرگوش ها رسید آنها خوشحال شدند و جشن بزرگی برپاکردند و هرکدام برای خرگوش کوچولو که شجاعانه توانسته بود فیل ها را بیرون کند هدیه ای خریده و از او تشکرکردند. 🌸🍂🍃🌸
🐿️ سنجاب کوچولو دیگه تنها نیست موریس گفت :” منظورت یه دوسته؟” ، فندوق با خنده گفت :” آفرین درست گفتی” و بعد به سرعت دویدن واز اونجا دور شدن. فندق به موریس درخت سیبی رو نشون داد که پر از سیب های قرمز رسیده و آبدار بود. موریس با خنده گفت :” من از دوستت خیلی خوشم اومد” فندق هم جواب داد :” منم همینطور” بعد اون دوتا روی شاخه درخت سیب نشستن و به ابرهایی که تو آسمون در حال عبور بودن نگاه کردن.حالا دیگه خورشیدداشت کم کم غروب می کردو وقت اون شده بود که فندق و موریس به خونشون برگردن. فندوق زیر لب و با خجالت پرسید :” آیا دوست جدیدت رو برای امروز پیدا کردی؟” موریس گفت :” نه ، پیدا نکردم ، من همه چیز رو فراموش کردم، ما امروز خیلی سرمون شلوغ بود و مشغول بازی بودیم.” بعد اون لبخندی زد و گفت :” تو چطور؟ دوست داری دوست جدیدم باشی؟” فندق از این فکر و پیشنهاد موریس خیلی خوشش اومد وکلی خوشحال شد، وهمونطور که در حال پارو زدن و حرکت به سمت خونه بودن فندوق موریس رو محکم بغل کرده بود. بعد از اینکه به خونه رسیدن هردوتا دوست به هم شب بخیر گفتن . موریس گفت :” فردا صبح زود میبینمت ، من دلم میخواد تو دوست های دیگه منومثل خرسا ، خرگوشا و راکون ها رو هم ببینی و باهاشون آشنا بشی” و بعد از روی شاخه درخت سر خورد وتوی آب نا پدید شد. اون شب فندق خیلی زود به رختخوابش رفت.اون ساعت بالای سرش رو کوک کرد تا خیالش راحت باشه که فردا خواب نمیمونه و می تونه صبح ، زود و به موقع از خواب بیدار بشه. از همه اینا گذشته اون دلش نمیخواست دوستانی که فردا منتظر دیدنش بودن رو نا امید کنه. 🌸🍂🍃🌸
🌸روشن ترین شب خدا به مناسبت عید مبعث (۲۷ رجب) 🍃نویسنده:محمد علی دهقانی یک شب نیمه شب ناگهان از خواب پرید در بستر خود نشست و به دور و برش نگاه کرد ،خدیجه هم بیدار بود و او را نگاه میکرد. محمد (ص) به آرامی شروع به صحبت کرد خدیجه این شبها خوابهای عجیبی میبینم. در خوابهایم یک جور روشنایی مخصوص دیده میشود به گمانم همۀ خوابهایم راست در می آید. خدیجه! من از «هبل *» بیزارم و میدانم که خدای ابراهیم هم از هبل بیزار است ...» **** شب بیست و هفتم ماه رجب بود، در سال چهلم «عام الفیل .** » محمّد (ص) به رسم و خیلی از شبهای دیگر به غار حرا رفته بود آن شب خودش را در عبای بلندی پیچیده بود و به حالت نیمه دراز کشیده در دنیایی بین خواب و بیداری به سر می برد انگار دوباره یکی از همان رؤیاهای زیبا و باشکوه به سراغش آمده بود که لبخندی شیرین روی لبهایش نشسته بود. ناگاه صدای بلندی در غار طنین انداخت . محمد! غار تاریک بوی عطر خدا را گرفت. چشم هایش را باز کرد ،نور خیره کننده ای تمام فضای تاریک غار را روشن کرده بود. چشم ها را با دست مالید لحظه ای هر دو چشم خود را بست و دوباره باز کرد. نه خواب نمیدید چشمهایش را باور کرد به راستی خورشیدی در دل تاریک غار طلوع کرده بود، صدا دوباره بلند شد «بخوان» ،ناگهان محمّد (ص) در مقابل خود، پارچه ابریشمی نرم و لطیفی را آویخته دید که روی آن با خط طلایی بسیار زیبایی کلماتی نوشته شده بود، نگاه محمد (ص) از روی پارچه ابریشمی بالا رفت و در میان هاله ای از نور موجود بسیار زیبایی را دید که صورتی شبیه صورت انسان داشت با قامتی بلند و کشیده و دو بال بزرگ بر سر . از چهره اش نور خیره کننده ای میبارید که توان دیدن را از چشمهای محمّد (ص) میگرفت، موجود نورانی، پارچه ابریشمی را آرام تکان داد و گفت: «بخوان!» محمد (ص) گفت: من خواندن نمیدانم.» موجود نورانی، که کسی جز جبرئیل نبود، گفت: «بخوان!» محمد (ص) سرش را تکان داد و بار دیگر گفت: چه بخوانم؟ آخر من خواندن نمیدانم!» جبرئیل بالهایش را روی شانه های محمّد گذاشت و فشارداد، به طوری که نزدیک بود محمد از حال برود خواست فریاد بزند، اما انگار زبانش قفل شده بود. در این وقت دوباره صدای آشنای فرشته در غار طنین انداخت بخوان به نام پروردگارت که خلق کرد انسان را از یک قطره خون بسته آفرید بخوان و بدان) (که پروردگار تو گرامی ترین بزرگواران است. او کسی است که انسان را با قلم علم آموخت. چیزهایی را به انسان آموخت که پیش از آن نمی دانست... ***» جبرئیل میخواند و قلب پیامبر مثل چشمه در جوش و خروش افتاده بود. جبرئیل خواند محمد (ص)خواند . آبشاری از آیه های قرآن در فضای غار جاری شد. *هبل: نام یکی از بتهای معروف که قبل از ظهور دین اسلام در خانه کعبه بود. **عام الفيل: (سال فیل) همان سال که ابرهه» با سپاهی به مکه حمله کرد تا خانه کعبه را خراب کند و سال تولد پیامبر اکرم (ص). ***سوره علق آیه های ۱ تا ۵ ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸طوفان جوانه‌ها پروانه‌ای اینجا می‌آمد که دوست من بود. او می‌گفت بال زدن‌های من یک طوفان را شروع می کند. درختان این حرف را شنیدند و تکرار کردند طوفان. یادش بخیر قبلا ها اینجا گاهی باد می‌آمد وبرگ‌هامان را نوازش می‌کرد. جوانه‌ای برگ‌های کوچکش را برد بالا و پایین وگفت: طوفان جوانه‌‌ی کناری گفت: اگر بال زدن پروانه می‌تواند طوفانی را شروع کند پس برگ زدن ما هم می‌تواند. درختی گفت: ما می‌توانیم شاخه‌ها و برگ‌هایمان را تکان دهیم . بالا و پایین کنیم. گلی گفت: ولی ما طوفان به چه دردمان می خورد؟ جوانه ای گفت : تا آفتاب را بینیم. طوفان خارها را می‌برد به همان بیابان‌هایی که آمده بودند. نهالی رو کرد به جوانه‌ها و گفت: ولی شما کوچکید. ریشه‌هایتان آنقدر قوی نیست که طوفان را تحمل کند. جوانه‌ای گفت: ولی برگ‌هایمان هم نبودن آفتاب را تحمل نمی‌کنند و ساقه‌هامان نبود آب را. درختی گفت: یا ما آفتاب را می‌بینیم یا کاری می‌کنیم، جوانه‌هایی که بعد از ما به دنیا می‌آیند، ببینند. درخت ها راجع به طوفان با هم حرف می زدند.کم کم همه‌ی اهالی دشت خبر طوفان را شنیدند. خارها درخت‌ها را مسخره می‌کردند، اما ترسیده بودند و محکم تر خارهای تیزشان را در هم فرو می‌کردند. آنها توی دشت می‌گشتند و به گل‌ها می‌گفتند: چه گلبرگ‌های قشنگی داری. اگر باد بزند به برگ‌هایت همه‌شان می‌افتند. می‌رفتند زیر درخت‌ها و می‌گفتند: اخضر دیوانه شده. پروانه و طوفان؟ او می‌خواهد همه‌ی شما بشکنید تا فقط خودش بماند. بعد قهقهه می‌زدند و می‌رفتند. خارها می‌رفتند کنار جوانه‌ها و می‌گفتند: بیچاره‌ها. شما فکر می‌کنید با آن برگ‌های نازک و کوچک می‌توانید طوفان به پا کنید؟ جوانه‌ای که تردید بعضی دوستانش را دید گفت: حرف خارها را باور نکنید. اگر ما نمی‌توانستیم کاری کنیم، خارها اینقدر نگران نبودند. ما راه دیگری نداریم. یک روز جوانه‌ای بلند گفت : "ریشه ها تو خاک/ برگ ها تو باد" درخت‌ها و گل‌ها و جوانه‌ها با هم خواندند: ریشه ها تو خاک برگ ها تو باد و شروع کردند به تکان دادن شاخه هایشان. باد شدیدی وزیدن گرفت. درخت‌ها متوقف نشدند. آنها شاخه‌هایشان را تکان می‌دادند و هر وقت خسته می‌شدند به یاد جوانه‌هایی که خار‌ها در می آوردند و به یاد بالهای شکسته پروانه‌ها می‌خواندند : ریشه‌ها تو خاک برگ ها تو باد و ادامه می دادند.صبح روز بعد جوانه‌ها گرمای آفتاب را روی برگ‌هایشان حس کردند. خبری از خارها نبود. 🌸نویسنده: سودابه قاسمی 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼تابلو کهنه پس از ساعاتی که مسافران تجدید قوا کردند تصمیم گرفتند آنجا را ترک کنند، اما قبل از اینکه آنجا را ترک کنند به همدیگر گفتند: بهتر است چیزی بعنوان یادبود به ارباب این خانه بدهیم و بعد خداحافظی کنیم.. یکی از آنها ساعتی قدیمی به ارباب داد دیگری سکه ای قدیمی به ارباب هدیه کرد، ‌سومی جعبه ای نسبتا گران قیمت به او هدیه کرد و چهارمی که چیزی نداشت مجبور شد تابلوای فرسوده که بین بساط خود یافت به او هدیه دهد. مسافران خانه را ترک کردند و ارباب دستور داد که آنها را تا ایستگاه قطار بدرقه کنند.. .ارباب که برای حل مشکل خود راهی را پیدا نکرده بود برای سرگرمی خود و برای اینکه خود را برای مدتی از مشکلات دور سازد به فکر این افتاد که هدیه هایی که شاید آخرین هدیه هایی بودند که قبل از ورشکستگی می گیرد را در جایی بهتر قرار دهد. همه آنها را جابجا کرد وفقط تابلو مانده بود که آنرا هم به دیواری که روبروی پنجره اصلی خانه بود آویزان کرد. در حالی که روی مبلی نشسته بود خوابش برد و در عالم خواب انگار صدایی را شنید که می گفت: وقتی از خانه خارج می شوی روی تابلو را خوب نگاه کن و هر جمله ای که روی آن نوشته شده را عمل بکن. بعد از ساعتی باسر و صدای ورود افرادی که از بدرقه مسافران بازمی گشتند از خواب بیدار شد و سراسیمه به سراغ تابلو رفت. روی آن تابلو نوشته بود: هرگز امروز پا به خیابان نگذار. چند ساعت خودش را در خانه مشغول کرد، مدتی بعد یکی از افراد خانه که برای انجام کاری بیرون از خانه بود سراسیمه خود را به خانه رساند و گفت: ارباب گرفتنش، گرفتنش.... ارباب گفت : چه کسی راگرفتند؟؟!!. خدمتکار گفت: کسی را که دیوانه بود و چاقویی را در دست داشت و داد می زد تو را (ارباب) می کشم. ارباب به فکر فرو رفت و با خود گفت عجب تابلوای گیرم افتاده شاید این تابلو مرا از ورشکستگی نجات دهد. روز بعد که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه کرد و دید نوشته شده به سومین نفری که ملاقات می کنی پیشنهاد معامله بده موفق می شوی. از خانه خارج شد و در طول انجام کارهای خود به سومین نفری که سراغش آمد سلام کرد و بدون مقدمه گفت: شما اهل معامله هستید و من دوست دارم با شما معامله کنم. او را برای صرف چایی دعوت کرد و در مورد معامله صحبت های کاری خودشان را شروع کردند و اتفاقا معامله خوبی را هم انجام دادند،.ارباب هر روز که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه می کرد و به هر آنچه در تابلو نوشته می شد عمل می کرد و هر روز تابلو ارباب را در کارهایش راهنمایی می کرد، ارباب دیگر بفکر حل مشکل ورشکستگی نبود بلکه به فکر ثروت بیشتر و بیشتر بود. ارباب دقیقا متوجه شده بود که کمک به آن مسافران سبب این موفقیت شده است٬پس از آن ماجرا ارباب از ثروتی که بدست می آورد قسمتی از آن را به در راه ماندگان و آوارگان و مسافران خرج می کرد و روزگار خوشی داشت. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🔴 گرفتن از نظر علم 👇👇 🔸در روز نخست ماه مبارک رمضان:👇 حرارت بدن 5/1 درجه پایین می آید که افرادی که دارای عفونت هستند، عفونت بدن کاهش پیدا می کند. 🔸از روز ماه مبارک رمضان تا دهم:👇 عفونت های بدن دفع پیدا می کنند و همچنین کلسیم مازاد از بدن خارج می شود، معده شروع به پاکسازی می کند و مواد زائد را خارج می کند. 🔸از روز ماه مبارک رمضان:👇 پاکسازی سیستم عصبی و تقویت سیستم عصبی انجام می گیرد. 🔸از روز ماه مبارک رمضان:👇 پاکسازی عروق و قلب انجام می گیرد. غلظت خون در این روز ها پاکسازی و تخلیه می شود. 🔸از روز تا سی ام ماه مبارک رمضان:👇 تمامی عفونتها و مواد زائد از بدن بیرون می رود. 🔸در ماه مبارک رمضان:👇 با بدنی سالم و تصفیه شده از مواد زائد روبرو هستیم، به شرط تغذیه ای صحیح در ماه رمضان