eitaa logo
چلکتاب_ماهشهر
94 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
157 ویدیو
18 فایل
یار مهربان... هرکتاب چراغی ست برای روشن کردن مسیر زندگی کودکان و نوجوانان ما و #چلکتاب مثل چلچراغ است.باما بمانید ... عرضه تخصصی کتاب کودک و نوجوان چلکتاب_ماهشهر https://eitaa.com/ketabe313 جهت سفارش محصول پیام دهید: @Ketabejonoob
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 _ حاج مهدی، حتی اگر ها را بیرون کرده بودیم، با قلب ها و اراده های آمریکازده چه می توانستیم بکنیم؟ کِی می توانستیم برای همیشه از شرٌشان خلاص شویم؟ _ هیچوقت! _ و این یعنی شکست انقلاب پس از انقلاب. _ نه! من هم همین گلایه را به داشتم. گزارش هایی می دادم که فلانی چنین می کند و چنین می گوید. امام گفت: « انقلاب جزئی از فرایند است. هر کسی تحمل را ندارد. جدا شدن پشیمان ها و درمانده ها جزئی از ابتلاء انقلاب است. ما اجازه نداریم قصاص قبل از جنایت کنیم، باید زمانش فرا برسد.» به حرف های امام فکر میکنم و به تصویری که از چشم های آرامَش در ذهن جانم نگه داشته ام. چشم هایی چنان آرام که گویی زمان فرارسیدن همه چیز را از پیش می دانست و برای رخ دادن هیچ رخدادی نگران نبود. این پرسش برای بسیاری همچنان باقی است که او چگونه در متن بحرانی ترین حوادث چنان بود که گویی مسافری بعد از طولانی در کویر، پایش را در نهر آب خنکی فروبرده و خستگی در می کند! 📕 برشی از رمان قیمت: 95 هزار تومان
📚 🔸 روزی از روزها رسول خدا (ص) به منزل ما آمدند. برای پذیرایی از ایشان کاسه خرما و ظرف شیر و سر شیری که «امّ ایمن» برای ما هدیه آورده بود را در مقابل حضرتش نهادیم، رسول خدا (ص) از آن غذا تناول فرمودند و پس از آن پدرم امیر المومنین (ع) برای شستشو آب روی دستان ایشان ریخت و آن حضرت پس از شستن، دست‌های مرطوب خود را به صورت و محاسنشان کشیدند. سپس برخاستند و در گوشه‌ای از اتاق که محل نماز بود به نماز ایستادند اما در آخرین سجده نماز به شدت گریستند و گریه طولانی کردند و سپس سر از سجده برداشتند و نماز را به پایان بردند. هیچ کدام از اهل خانه نتوانستند سبب گریه حضرت را سوال کنند. من که از همه کوچکتر بودم جلو رفتم و روی پاهای رسول خدا (ص) ایستادم و سر حضرتش را روی سینه‌ام گرفتم به‌گونه‌ای که چانه‌ام بر سر حضرت قرار داشت و عرضه داشتم:) ای پدر چرا گریستی؟ رسول خدا (ص) فرمودند: فرزندم، امروز که به شما نظر کردم بسیار مسرور و خوشحال شدم به طوری که پیش از آن چنین سرور و نشاطی احساس نکرده بودم، در این هنگام جبرئیل نازل شد و به من خبر داد که شما همگی کشته خواهید شد و قبرهایتان پراکنده خواهد بود. پس خدا را بر این امر حمد و ستایش کردم و برای شما درخواست خیر نمودم. از رسول خدا (ص) پرسیدم: پدرجان، چه کسی قبرهای ما را زیارت می‌کند و با اینکه از هم جدا و متفرق هستیم بر سر آنها خواهد آمد؟ رسول خدا (ص) فرمودند: جماعتی از امّت من به زیارت قبرهای شما خواهند آمد که قصدشان از زیارت، نیکی و احسان به من می‌باشد و من نیز در قیامت به نزدشان حاضر شده و دست‌هایشان را گرفته و آنها را از ترس و وحشت و گرفتاری آن روز نجات می‌دهم. 📕 برشی از کتاب — — — — — — — — — — — — 🔸قیمت : 70 هزار تومان
✅ غذاي برده ها معمولا چربي خوك، ملاس كه از ني شكر گرفته مي شد و گاهي هم كمي قهوه بود. برده ها پيش از طلوع آفتاب شروع به كار مي كردند و تا بعد از غروب به كار ادامه مي دادند. برده هايي كه در كشتزارهاي تنباكو كار مي كردند، مي بايست برگ هاي بدبوي تنباكو را جمع مي كردند و كرم هايي را كه به اين برگ ها چسبيده بود، از آن ها جدا مي كردند، و اگر نمي توانستند تمام كرم ها را جمع كنند، ارباب آن ها را به خوردن كرم ها مجبور مي كرد. . 📚 برشی از كتاب جلد سوم 🔸روايتي تلخ و تامل برانگيز درباره تجارت برده داري رايج در قرن شانزدهم تا هجدهم ميلادي و ظلم و ستمي كه در پي آن به سرخ پوستان و سياه پوستان وارد شد. تاجران پرتغالي و ديگر كشورهاي اروپايي با پيوستن به اين بازار ننگين و پرسود، به شكار انسان در آفريقا مي پرداختند و آن ها را براي كار در معادن و مزارع با سودي چند برابر بيشتر از هزينه ي خريدشان به فروش مي رساندند. .
📚 🔸 در جامعه‌ای که ننگِ دختر بودن را تنها زنده به گور کردنش پاک می‌کرد و بهترین دامادی که هر پدری آرزو می‌کرد نامش «قبر» بود و محمد می‌دانست که دست تقدیر با او چه کرده است؛ و فاطمه نیز می‌دانست که کیست. این است که تاریخ از رفتار محمد با دختر کوچکش فاطمه در شگفت است و از نوع سخن گفتنش با او و ستایش‌های غیرعادی‌اش از او... 🔸 برشی از کتاب فاطمه فاطمه است 📚@ketabejonoob
📚 نمای بعدی فیلم، بیرون از اتاق و در فضایی تاریک بود؛ زیر درختی بلند و پیر. دیگر حرکتی نمی کرد. با چراغ گوشی، دهانه چاه را پیدا کردند؛ صفحه گرد فلزی که روی چاه بود را کنار زدند؛ دختر را بلند کردند؛ و انداختند داخل چاه. مرد ریشو سر و دست هایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! این خدمت رو از ما قبول کن. خدایا! ریشه رو از این مملکت بِکَن. تمام شد. چراغ های اتاق جلسه روشن شد. ده نفری که در سالن دور میز نشسته بودند، چشم هایشان را از مانیتور برداشتند و کف زدند. موهای بلند قهوه ای اش را از روی صورتش کنار زد و نگاهی همراه با لبخند به ماشا که کنارش نشسته بود، کرد... جک میلر، مدیر موسسه که در صدر نشسته بود، رو به علینژاد[ ] کرد و گفت: خب! نظرتون؟... کار داریم. سریع، هر کدوم اگه نظری دارین بگین. علی نژاد گفت: من میگم همین خوبه. مشکلی نداره... 📕 برشی از کتاب 📚@ketabejonoob
📚 🔸 (س) در ابتدای خطبه از نعمت ها شروع می کند و از عنایت های حق و آنچه که باعث استمرار این نعمت ها و عنایت هاست گفتگو می کنند و بعد به و روی می آورند و از پیامبر می گویند و سپس به مردم خطاب می کنند و از آنها و تکالیفشان و آثار این تکالیف می گویند. 🔸حضرت در ادامه خطبه به معرفی خود می پردازند و از با رسول چنین می گویند: من فاطمه و پدرم محمد است و این حرف را نه یکبار که و می گویم اگر سخنی می گویم نیست و اگر امروز اقدامی کرده ام و اینگونه ایستاده ام پراکنده کاری نیست. 🔸 نکته ی قابل تأمل در بیان حضرت و سؤال اساسی این است که آیا فاطمه (س) این قدر مجهول مانده است که نیاز به معرفی دارد؟ کسی که همه کودکی اش را دیده.اند بچه هایش را بر (ص) مشاهده کرده اند نیاز به معرفی دارد؟ 🔸 پس مشکل جای دیگری است صحبت از و است که شکل گرفته و حقوقی که از ایشان گرفته شده سخن از این است که چگونه و با دقت و نقشه های حساب شده علی (ع) را بستند و امکانات مالی او را گرفتند و یارانش را هم کشتند به خاطر همین فاطمه (س) قدم به قدم عنایات رسول را مطرح میکنند از نسبت خود و علی (ع) با رسول (ص) میگویند و وقتی هم که و آدمها را مطرح میکنند از نجات اینها توسط رسول و (٤) و قرب او به رسول(ص) میگویند. 📕 برشی از کتاب
📚 📖 دخترم! شادی و شعفی که از این دیدار در دل مادرت پدید آمد، در چشم‌هایش درخششی آشکار می‌گرفت. افطار آن شب از برایم به ارمغان آمده بود. طرف‌های غروب جبرئیل، آن ملک نازنین خداوند، با طبقی در دست، آمد و کنارم نشست. سلام حیات‌آفرین را به من رساند و گفت که افطار این آخرین روز دیدار را، محبوب_ جل و علا_ از برایت هدیه کرده است. در پی او میکائیل و اسرافیل هم آمدند_ خدا ارج و قربشان را افزون کند_ جبرئیل با ظرفی که از 3بهشت آورده بود، آب بر دست‌هایم می‌ریخت، میکائیل شست‌وشویشان می‌داد و اسرافیل با حوله لطیفی که از بهشت همراهش کرده بودند، آب را از دست‌هایم می‌سترد. 🔸 ببین دخترم!_جان پدرت به فدایت_ که همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از تکوین می‌یافت. این را هم باز بگویم که تو کسی هستی که به وارد می‌شوی. تویی که را برای بهشتیان افتتاح می‌کنی. این را اکنون که تو مهیای خروج از این دنیای بی‌وفا می‌شوی نمی‌گویم این را اکنون که تو اسما را صدا می‌کنی که بیاید و رخت‌های مرگ را برایت مهیا کند نمی‌گویم... این را اکنون که تو وضوی وفات می‌گیری نمی‌گویم، همیشه گفته‌ام، در همه جا گفته‌ام که من از بوی بهشت را می‌شنوم ... 📓 برشی از کتاب 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
📚 🔅 درس زندگی 🔸خانه‌اش کوچک بود، اما پر از رونق و برکت. گاهی که همسرش در منزل نبود، خانه زهرا(س) محل نشست‌ها و مرکز گفتمان و زندگی می‌شد. با جمعی از زنان به گفت‌وگو می‌نشست. می‌آمدند تا از خرد و دانش زندگی بیاموزند. بعد از پرسش‌ها و پاسخ‌های فراوان همه سراپا گوش بودند. (س) برای آن‌ها درسی می‌گفت که عمری در خانه با همسرش تمرین کرده بود: «بهترین شما کسی است که در رفتار با مردم نرم‌خوتر و مهربان‌تر باشد و ارزشمندترین شما کسی است که با همسر خود مهربان و بخشنده باشد.
📚 🔸"میترا آن روز روزه گرفت از مادرش خواست افطاری درست کند، میخواست دوستانش را برای افطاری دعوت کند میترا تصمیم بزرگی گرفته بود. او میخواست سر سفره برای همه از تصمیمش بگوید... 🔸همه چیز برای افطار آماده شده بود، سفره زیبایی داخل اتاق پهن بود و روی آن نان شیر خرما و قورمه سبزی خودنمایی می کرد چیزی به اذان مغرب نمانده بود. دوستان میترا هنوز نرسیده بودند همه اعضای خانواده دور سفره منتظر آنها بودند. اذان گفته شد و آنها نیامدند میترا خیلی ناراحت شد مادرش به او دلداری داد: عیبی نداره دخترم تو روزه تو افطار کن. 🔸 "میترا با نان و شیر و خرما افطار کرد و گفت: افطار امام علی چیزی بیشتر از نون و نمک نبود. میترا خیلی جدی و محکم صحبت می کرد بعد از افطار به تک تک اعضای خانواده رو کرد و گفت از امشب به بعد اسم من زینبه از این به بعد به من میترا نگید مادرش با خوشحالی صورت زینب را بوسید و بقیه اعضای خانواده هم به او تبریک گفتند. 🔸 میترا دختری در خانواده مذهبی بود چون پدرش به اسمهای اصیل ایرانی علاقه داشت؛ مادربزرگش اسم او را میترا گذاشت. 🔸 اما هرچه میترا بزرگتر میشد عشق و علاقه اش به اهل بیت و امام حسین بیشتر می شد. او آن قدر را دوست داشت که تصمیم گرفت اسم خودش را تغییر بدهد. او میخواست زینب باشد چون الگوی زندگی اش حضرت زینب بود. 📕 برشی از کتاب
📚 حاج قاسم نه فقط در اسفند ۱۳۹۷ و موقع گرفتن نشان ذوالفقار ، حدود سی سال پیش از آن ، در بهمن ۱۳۶۹ هم همین روحیه را داشت. آن سال ، در ابتدای بحث درجه دادن به فرماندهان سپاه ، گویا چند نفر از فرماندهان از جمله قاسم سلیمانی و احمد کاظمی به آقا نامه ای به این مضمون می نویسند که ما درجه نمی خواهیم، برای درجه به سپاه نیامده ایم و به تکلیف عمل کرده ایم. ظاهرا بعضی ها این کار را نوعی تمرد دانسته و حرف هایی زده بودند. حاج قاسم چنان از این قضیه ناراحت شده بود که عکس العمل نشان داد و نامه نوشت: خداوندا تو شاهد باش که حاضر نبوده و نیستم برای بقای درجه ام، یا کمی و زیادی آن به اندازه ی نقطه ای قلم بر کاغذ بیاورم، بلکه صرفا برای این است که بعضی برادران ، استنباط های زشتی کردند، مانند نعوذ بالله مخالفت با دستور رهبری. ما بالاترین و والاترین درجه را که شهادت در راه خداست ، در کنار سفره ای که اولیای الهی در آن مهمان بودند ، از دست دادیم و هرگز تصور چنین درجاتی را هم نمی کردیم، و امروز این درجات را از آنِ دیگران که مستحق لطف رهبری بودند، یا هستند، می دانم، و خود را غاصب آن می دانم. خوب بود حوزه ی محترم محترم نمایندگی، به جای تقلید از حوزه ی ارتش، به فکر ابتکارات دیگری بود، و ای کاش در دوران جنگ هم حداقل توجهی شده بود. و حالا بعد از نوشتن دانستنی های خودم اعلام می کنم من لایق مسئولیت بر این همه انسان های خوب نیستم. و چه خوب است از انسان های لایق و مخلص استفاده شود، نه مرد گ فتاری مانند من که در مسائل اولیه ی خود مانده ام. 📙 برشی از کتاب روایت رفاقت چهل ساله با شهید سلیمانی 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
📚 زینب سلیمانی، دختر شهید سلیمانی در مقدمه کتاب از چیزی نمی‌ترسیدم درخصوص یادداشت رهبر معظم انقلاب بر این کتاب می‌نویسد: «صبح روز چهارشنبه ۲۶آذر۱۳۹۹، خداوند مهربان توفیق زیارتِ رهبر معظم انقلاب را که جانم فدایشان باد، روزی‌مان فرمود. دیدار معظمٌ‌لَه با اعضای ستاد بزرگداشت شهید قاسم سلیمانی و ما افراد خانواده‌اش بود.من، به‌نمایندگی از پدرم، برای ایشان هدیه‌ای برده بودم. این هدیه، زندگی‌نامه‌ای بود به‌قلم حاج‌قاسم که قصد داشتیم به‌مناسبت سالروز شهادتش، در قالب کتابی منتشر کنیم.آنچه همراهم بود، در واقع ماکِت یا نمونهٔ اولیه‌ای از کتاب بود.در پایان دیدار، متن را تقدیمِ آقا کردم. ایشان پرسش‌هایی دربارهٔ آن پرسیدند و این هدیه را با مِهر پذیرفتند. چند روز بعد از آن دیدار و در دقایق پایانیِ نهایی‌شدن کتاب، متنی از دفتر رهبر معظم انقلاب به دستم رسید. ایشان منّت گذاشته و قبل از مطالعه، یادداشتی به‌یاد «سرباز وفادار» خود نوشته بودند. متنی بود پُر از عطوفت و بزرگواری که چون روح بر کالبدِ این کتاب نشست.» متن این یادداشت به شرح زیر است: «بسمه‌تعالی هر چیزی که یاد شهید عزیز ما را برجسته کند، چشم‌نواز و دلنواز است. یاد او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدین گونه پاداش دنیایی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هرکدام وظیفه‌ای داریم. کتاب حاضر را هنوز نخوانده‌ام اما ظاهراً میتواند گامی در این راه باشد. رزقناالله ما رزقه من فضله سیّدعلی خامنه‌ای ۹۹/۱۰/۷» 📙 برشی از کتاب زندگینامه‌ خودنوشت سردار سلیمانی @ketabejonoob
📚 «دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که درآن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه که جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین امدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت وگو با هم شدند. برق آسا به آن ها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی هایش فوران زد. پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود. دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت هها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم.» 📙 برشی از کتاب زندگینامه‌ خودنوشت سردار سلیمانی @ketabejonoob
📚 «سلام بر تو ای دختر حضرت عشق! ای همسر حضرت عشق! ای مادر حضرت عشق! ای حضرت عشق! ای «ریحانه»! ای «عارفه»! ای «الهه»! ای «شهیده»! سلامی آغشته با بُغضی بنفش.»مجموعه سبک زندگی معصومین(ع) با استفاده از منابع روایی و تاریخی معتبر نوشته شده است که جلد اول آن درباره پیامبر گرامی اسلام(ص) به چاپ سی و یکم و جلد دوم آن با نام «امیر گلها» درباره زندگی و شخصیت امام علی(ع) به چاپ هشتم و اخیراً جلد پنجم آن درباره امام حسین(ع) به جامعه عرضه شده است و به زودی، جلد چهارم آن با نام «غنچه دلتنگ» درباره زندگی و شخصیت امام حسن مجتبی(ع) و جلد ششم آن با نام «نیلوفر نیایش» درباره زندگی و شخصیت امام سجاد(ع) برای نخستین بار از سوی دفتر نشر معارف منتشر می شود. 📙 برشی از کتاب خاطر نازک گل
📚 «در گوشه‌ای از یک ساحل دورافتاده موج‌های کف‌آلود خودشان را به ماسه‌های نرم می‌ساییدند و دوباره به دریا برمی‌گشتند. تکه‌های قایقی متلاشی شده، بر ماسه‌های ساحل، خبر از غرق‌شدن سرنشینان آن می‌داد. در کنار آنها، چند نفر، تن‌تن و یارانش روی شن‌های نمناک افتاده بودند. آنها چنان به خواب فرو رفته بودند که صدای مرغ‌های دریایی هم بیدارشان نمی‌کرد. ناگهان خرچنگی از زیر شن‌ها سر درآورد و چنگال‌هایش را به اطراف چرخاند. چنگال خرچنگ، بی‌اختیار به یکی از پاهای پشم‌آلود میلو فرو رفت. میلو پارس دردآلودی کرد و از جا پرید و روی صورت کاپیتان هادوک افتاد. کاپیتان هادوک هم وحشت‌زده از جا پرید و فریادی کشید. با صدای آنها، تن‌تن و پرفسور و سوپرمن هم از آن حالت خواب آمیخته به بیهوشی بیرون آمدند. تن‌تن چشمانش را با دست مالید و با نگرانی پرسید: «ما کجاییم؟ کمک! کمک!» پرفسور که سرحال‌تر از بقیه بود گفت: «از کی کمک می‌خواهی تن‌تن؟ در حال حاضر در یکی از ساحل‌های دورافتاده‌ی مشرق‌زمین هستیم.» سوپرمن زودتر از بقیه‌ی افراد سرپا شد و گفت: «پس ما غرق شدیم؟! اَی سندباد لعنتی! تو قصد جان ما را کرده بودی. به‌زودی جواب تو را خواهم داد.» کاپیتان هادوک گفت: «دیگر از این حرف‌های گنده‌گنده‌ی تو خسته شده‌ام. نمی‌خواهد این قدر برای سندباد نقشه بکشی. چرا این همه حرف می‌زنی! نمی‌توانی ساکت باشی؟!» تن‌تن گفت: «آرام باش کاپیتان! اگر سوپرمن را از دست بدهیم دیگر هیچ چیز نداریم. در حال حاضر، تنها کسی که می‌تواند ما را نجات بدهد، سوپرمن است.» 📙 برشی از کتاب تن تن و سندباد
📚 نمای بعدی فیلم، بیرون از اتاق و در فضایی تاریک بود؛ زیر درختی بلند و پیر. دیگر حرکتی نمی کرد. با چراغ گوشی، دهانه چاه را پیدا کردند؛ صفحه گرد فلزی که روی چاه بود را کنار زدند؛ دختر را بلند کردند؛ و انداختند داخل چاه. مرد ریشو سر و دست هایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! این خدمت رو از ما قبول کن. خدایا! ریشه رو از این مملکت بِکَن. تمام شد. چراغ های اتاق جلسه روشن شد. ده نفری که در سالن دور میز نشسته بودند، چشم هایشان را از مانیتور برداشتند و کف زدند. موهای بلند قهوه ای اش را از روی صورتش کنار زد و نگاهی همراه با لبخند به ماشا که کنارش نشسته بود، کرد... جک میلر، مدیر موسسه که در صدر نشسته بود، رو به علینژاد[ ] کرد و گفت: خب! نظرتون؟... کار داریم. سریع، هر کدوم اگه نظری دارین بگین. علی نژاد گفت: من میگم همین خوبه. مشکلی نداره... 📕 برشی از کتاب 📗چلکتاب_ماهشهر https://eitaa.com/joinchat/3277652063C4d37ea3311
📚 عمو جعفر گفت:چی شد؟به این زودی من را کنار گذاشتی!«نو که آمد به بازار،کهنه می شه دل آزار» یاسین گفت:آخه موتور عمو جواد بیشتر کیف می ده. البته خونسردی شما هم بی تاثیر نبود. عمو جعفر گفت:خب برو!ولی مواظب باش از موتور نیفتی ها!و گرنه گله ی عقرب های صحرا حسابی ازت پذیرایی می کنند! این مثل که شیرین است استفاده اش این است: هر گاه انسان به چیزی علاقمند شود،سپس چیز دیگری را ببیند و سریع جذب آن شود،جوری که دیگر به اولی اهمیت ندهد. 📙 برشی از کتاب عسل مثل یه قصه👆🌸
📚 اینکه برقراری رابطه با جنس مخالف یک نیاز است، حرف درستی است، اما ایجاد شرایطی که هرکسی در هر شرایطی با هرفردی که می خواهد، رابطه برقرار کند، راهکار مناسبی است؟ آیا در هرزمانی و به هرشکلی، مجاز به پاسخ گفتن به نیازهایمان هستیم؟ به خصوص برای نوجوانان و جوانان که در عنفوان شکل گیری این نیاز هستند. برقراری رابطه دوستی با جنس مخالف، تدبیر یا روش درست پاسخ به این نیاز است؟ اگر دختر و پسری در این محیطِ بی قید و قانون به هم علاقه مند و دلبسته شدند، ولی به دلیل وجود نداشتن تضمین عملی در این رابطه، یکی از آنها عاشق دیگری شد، تکلیف طرف مقابل که به این رابطه و عشق دلبسته شده است، چه می شود؟ آیا لذت برقراری رابطه ای که هیچ تضمینی به پایداربودن آن وجود ندارد، به شکست و آسیب روحی ای که فرد بعداز آن دچارش می شود، می ارزد؟(باتوجه به اینکه هم در ایران و هم در جوامع دیگر، اکثر این رابطه ها به ازدواج یا یک رابطه دائمی منجر نمی شود.) اگر وجود این نیاز، این مجوّز را می دهد که افراد رابطه آزادی داشته باشند، چرا برای مرد یا زنی که همسر دارند، ولی نیاز به رابطه با فرد دیگری را در درون خودش احساس می کند، این مجوّز وجود نداشته باشد؟ 📙 برشی از کتاب 📌کاربردی ترین پاسخ ها به شبهات و چالش های عفاف و حجاب 🔻به ما بپیوندید🔻 📚@ketabe313
📚 همسایه‌های خانم جان
🔸 اولین نفر بودم؛ اولین آغوش دنیا نوزاد که میان بازوهایم قرار گرفت گویی گنج های آفرینش را به دستم داده باشند در آن جسم ،کوچک وسیع ترین رازهای ناپیدای عالم نهفته بود. عظمت کوه ها در برابر این ،جسم هیچ بود هیچ هیچ! من با چه قدرتی توانستم او را نزد پدر برسانم فقط چند قدم راه بود؛ اما انگار که من دورتادور کره زمین را هروله کرده باشم نفس بریده و با لبهایی خشکیده تر از ترکهای بیابان حجاز، مقابل امام یازدهم زانو زدم طفل چشم در چشم ابن الرضا دوخت و سلام کرد. پدر خم شد و او را از آغوش من گرفت او را به صورت خود نزدیک کرد. در یک لحظه انتقال نوری عظمی را میان پدر و پسر .دیدم از چشمهای هم اقیانوسی از ملکوت عالم را نوشیدند؛ پدر از پسر پسر از پدر یکی شدند نور واحد! 🌱 برشی از کتاب طاووس مستور 🌸 داستان تولد خورشید دوازدهم
📚 🔅 درس زندگی 🔸خانه‌اش کوچک بود، اما پر از رونق و برکت. گاهی که همسرش در منزل نبود، خانه زهرا(س) محل نشست‌ها و مرکز گفتمان و زندگی می‌شد. با جمعی از زنان به گفت‌وگو می‌نشست. می‌آمدند تا از خرد و دانش زندگی بیاموزند. بعد از پرسش‌ها و پاسخ‌های فراوان همه سراپا گوش بودند. (س) برای آن‌ها درسی می‌گفت که عمری در خانه با همسرش تمرین کرده بود: «بهترین شما کسی است که در رفتار با مردم نرم‌خوتر و مهربان‌تر باشد و ارزشمندترین شما کسی است که با همسر خود مهربان و بخشنده باشد.» برشی از کتاب
📚 اولین بار بود که آمال خانه‌شان را می‌دید. ابراهیم اتاق‌هایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد. - تا چشم به هم بزنی، می بینی‌که زندگیمان را شروع کرده‌ایم! آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچۀ بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد. - خیلی ضعیف شده‌اید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر می‌شود! برای شما درست کرده‌ام! مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد. پرسید: «مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟ » آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند. - فردا زودتر می‌آیم و شما را به حمام می‌برم! مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباس‌ها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت: «کاش به آن خانه برنمی‌گشتی و همین جا می‌ماندی! » - اگر به حج رفته بودی، می‌ماندم، هرچند مادرت با من حرف نمی‌زد و بداخلاقی می‌کرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم! آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود، از خود دور کرد. - من به این نان تیره رنگ لب نمی‌زنم. ابراهیم گوشه‌ای از آن را کند و در دهان گذاشت. - به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچۀ چاق و چلۀ زنجبیلی را برای شما درست کرده است! تکۀ دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد. 📙 برشی از کتاب
📚 🔸کوفیان با چشم‌هایی حیرت‌زده به باران نگاه می‌کنند. به بارانی که هیچ‌گاه گمان نمی‌کردند به دعای حسین(علیه‌السلام) نازل شود. همه غرق در تعجب و حیرت‌اند. همه دست‌های شکر را بالا می‌برند. همه شاد و خوشحال‌اند. از خوشی در پوست خود نمی‌گنجند. به‌سوی حسین(علیه‌السلام) می‌روند. یکی سروصورتش را می‌بوسد، یکی دستش را می‌بوسد، دیگری او را در بغل می‌گیرد. هرکس به طریقی ابراز محبت و سپاسگزاری می‌کند. کسی نمی‌داند این لطفی که حسین(علیه‌السلام) در حقشان کرده را چگونه می‌شود جبران کرد. لطفی که نظیری برایش نیست؛ نجات کوفیان از تشنگی و عطش! برشی از کتاب نویسنده: محسن نعما ناشر: جمکران تعداد صفحات: 120 صفحه نوع جلد: شومیز قطع: رقعی مخاطب: عمومی 🔸قیمت: 52 هزار تومان
📚 🔸 خیال می‌کنم انسان اگر هر یک از مشاهد مشرفه🕌 را طواف کند، همهٔ مشاهد را در همه‌جا زیارت کرده است و برای او مفید است. 🔸 آن‌ها أَحْیاءٌ عِندَ رَبِهِمْ یُرْزَقُونَ (زنده‌اند و نزد خدا روزی داده می‌شوند) هستند و با دیگران قابل قیاس نیستند. هرجا هستیم، می‌توانیم به هرکدام از آن‌ها متوسل شویم. 🔸 در زیارت حضرت سیدالشهدا (ع) بر همهٔ ائمه، بلکه انبیا (ع) سلام شده است: آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد صلوات‌الله‌علیهم‌اجمعین. 🔸اگر کسی بخواهد و دیدار آن‌ها را در وجود خود تخفیف دهد، زیارت مشاهد مشرفه به‌منزلهٔ ملاقات آن‌ها و دیدار (عج) است. آن‌ها در هرجا حاضر و ناظرند. 🔸هرگاه انسان به یکی از آن‌ها متوجه شود، مانند آن است که به همه متوجه شده و همه را زیارت و دیدار کرده است. 🔸گذشته از اینکه [امام عصر (عج) در برخی تشرفات] فرموده‌اند: شما خود را اصلاح کنید، ما خودمان به سراغ شما می‌آییم و لازم نیست شما به دنبال ما باشید. برشی از کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 اسلم قصه‌های زیادی بلد بود؛ در کودکی در ایران قصه‌های زیادی شنیده بود و حالا هم قصه‌های زیادی از قرآن می‌دانست. او بچه‌های خانواده را دور خودش جمع می‌کرد و برایشان قصه می‌گفت. گاهی هم با آن‌ها تمرین می‌کرد به خاطر اینکه چند زبان بلد بود امام حسین(ع) نوشتن نامه‌ها را هم به او می‌سپرد. مردی که ابتدا کارگر خانه‌ی امام بود با نزدیکی به امام حسین(ع) و تلاش زیاد حسابی پیشرفت کرد. او در کربلا هم از همراهان امام حسین(ع) بود. 🔖 برشی از کتابِ
📚 🔸ما هشت نفر بودیم که یکی دو نفرمان مجروح بودند و بقیه به خاطر ضرب و شتم عراقی ها، حال و روزشان بهتر از مجروحان نبود. عراقی ها ماشین آیفایی آوردند. با عجله چشم هایمان را بستند و ما را سوار ماشین کردند. 🔹حدود نیم ساعت در راه بودیم. چند به عنوان نگهبان در عقب ماشین نشسته بودند و با هم حرف می زدند. هوا گرم بود و گرسنگی و تشنگی امانمان را بریده بود. به جایی رسیدیم که بعد فهمیدیم است. 🔸ماشین پس از گذشتن از چند پست ایست و بازرسی متوقف شد. در آن را باز کردند. صدای عراقی هایی که می گفتند: «اُخرُج...» یادمان آورد که باید پیاده شویم. 🔹آیفا سطح بلندی داشت و پیاده شدن از آن با بسیار مشکل بود، اما عراقی ها اصلاً به این موضوع اهمیت نمی دادند. 🔖 برشی از کتابِ