eitaa logo
چلکتاب_ماهشهر
92 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
162 ویدیو
18 فایل
یار مهربان... هرکتاب چراغی ست برای روشن کردن مسیر زندگی کودکان و نوجوانان ما و #چلکتاب مثل چلچراغ است.باما بمانید ... عرضه تخصصی کتاب کودک و نوجوان چلکتاب_ماهشهر https://eitaa.com/ketabe313 جهت سفارش محصول پیام دهید: @Ketabejonoob
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 بی‌برادر 📖 روایتی خاص از شهید مدافع حرم جواد محمدی از زبان دوستان صمیمی و همرزمان 🌿 محمدی از جوانان فعال فرهنگی و انقلابی در شهر درچه از توابع اصفهان بود. وی از همان دوره نوجوانی به فعالیت‌های انقلابی پایگاه‌های بسیج جذب شد و بعدها به دلیل همین علاقمندی‌ها وارد سپاه پاسداران شد. این کتاب شرحی است از روابط پر عاطفه این شهید بزرگوار و دوستان و همرزمانش. روایتی جدید که هر راوی از منظری شخصی و تازه قهرمانش را روایت می‌کند. همه این روایت‌ها به گونه‌ای درهم آمیخته شده‌اند که ضمن تکمیل همدیگر استقلال خودشان را هم حفظ می‌کنند. 🍂 "بی‌برادر" را که بخوانی اولش "برادردار" می‌شوی. آن هم یک نامبروانش را! تمام و کمالش را! تکیه می‌کنی بهش و دوست داری تا آخر دنیا بروی. دوست داری جواد باشد و تو باشی و یک راه پر پیچ و خم، که چون جواد هست نه می‌ترسی نه جا می‌زنی. بعد یکهو آخرهای کتاب "بی‌برادرت" می‌کنند. اما نه مثل دفعه‌ی اول. این‌بار با جگرِ سوخته و آتش گرفته... حالا بی‌برادری شدی که دارد از آن بالا برایت برادری می‌کند.... 🌱 بی‌برادر را بخوانید که خوب برادری پیدا می‌کنید... 🖊 بی‌برادر را بهزاد دانشگر روایت کرده است. نویسنده واستاد انقلابی شهرمان که کتاب "دخترها بابایی‌اند" را نیز قلم زده است. 🔴قیمت پشت جلد: 40،000 تومان 🔵قیمت با تخفیف:35,000 تومان ادمین ثبت سفارش و ارسال 🚚 👇 @Ketabejonob 📗 کانال چلکتاب_ماهشهر https://eitaa.com/ketabe313
💠 بخشی از متن کتاب روایت بی قراری نمی‌شه، نمی‌شه آقاجان، مسئولیت داره. ما مجاز به همچین کاری نیستیم. اگه خیلی اصرار دارین خودتون با مسئولیت خودتون می‌تونین برین، کسی جلوتونو نگرفته. این جواب‌هایی است که مسئول کاروان می‌دهد. هیچ جوره راضی نمی‌شود که با گروه برویم زیارت. می‌گوید خطر جانی دارد. شهر ناامن است و به او اجازهٔ عبور و مرور در شب را نداده‌اند. حسین هم مدام می‌گوید: برادرِ من، آدم شب شهادت فاطمهٔ زهرا نجف باشه و توی هتل لم بده! ما که تا اینجا جونمونو کف دستمون گذاشتیم مابقی رو هم خدا درست می‌کنه. من کناری ایستاده‌ام و گوش می‌کنم. هیچ‌کدام کوتاه نمی‌آیند و حسین هم انگار نمی‌خواهد تنهایی مزهٔ زیارت را در این شب بچشد. یکی میانه را می‌گیرد و می‌گوید: هر کی بخواد می‌تونه بره، فقط این بندهٔ خدا مسئوله، نمی‌تونه. شایدم نمی‌خواد خودشو به دردسر بندازه، شما خودتون برین برادر من. با حسین می‌رویم سالن غذاخوری. شام مختصری می‌خوریم و دوتایی راه می‌افتیم سمت حرم. هر دوتامان ذوق داریم. آخ که صفایی دارد ایوان نجف! توی ماشین که می‌نشینیم، اولین کاری که می‌کنیم، کشیدنِ پرده‌هاست. این را به خواستِ راننده انجام می‌دهیم. به‌خاطرِ سربازهای آمریکایی که همه جا ایستاده‌اند. حسین نشسته کنار من. یکی دو تا از مسافرها که همراهمان آمده‌اند، جلو نشسته‌اند. راننده، عربی چاق‌وچله و خوش‌صحبت است که دست‌وپاشکسته فارسی صحبت می‌کند. از راه و طولِ مسیر چیز زیادی را نمی‌دیدم جز روبرو. کوچه‌های تاریک و روشن، نظامی‌ها و بعد خیابان‌های عریض و طویل و البته خاک. پیاده که می‌شویم حسین از راننده کلی تشکر می‌کند و پول همه را یکجا حساب می‌کند. هرچه بقیه اصرار می‌کنند راضی نمی‌شود. جلوتر که می‌رویم نگاهی به صورتش می‌اندازم و می‌خندد.