#حکایت ✏️
⛴ پادشاهی با نوکرش در کشتی نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را میدید و تا آن وقت رنجهای دریانوردی را ندیده بود، از ترس به گریه و زاری و لرزه افتاد و بیتابی کرد
هرچه او را دلداری دادند آرام نگرفت
ناآرامی او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فکر چارهجویی بودند،.
👳♂️ تا اینکه حکیمی به شاه گفت:
اگر فرمان دهی من او را به طریقی آرام و خاموش می کنم.
🤴 شاه گفت :
" اگر چنین کنی نهایت لطف را به من نمودهای."
👳♂️ حکیم گفت:
"فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند."
🤴 شاه چنین فرمانی را صادر کرد. او را به دریا افکندند. و پس از چندبار غوطه خوردن در دریا سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل کشتی کشیدند. او در گوشه ای از کشتی خاموش نشست و دیگر چیزی نگفت.
🤴 شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید:
"حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟ "
👳♂️حکیم جواب داد:
" اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر #سلامت کشتی را نمی دانست
همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار #مصیبت گردد."
🌟 منبع: گلستان سعدی
📚 کتاب بخوانیم 🪴
👇
https://eitaa.com/ketabebaz