📚 #معرفی_کتاب
یک کتابِ جذابِ بیست دقیقه ایِ امام زمانی
یک شهر شیعه نشینی است که حاکم اهل سنتی دارد که مخالف اهل بیت است.
حکومت تصمیم می گیرد تمام شیعیان این شهر را نابود کرده یا آنها را سنی کنند. وزیر این حاکم نقشه ای می کشد و یک اناری که روی آن اسامی خلفای سه گانه را حک شده به علمای شیعه شهر نشان می دهد و می گوید این نشان حقانیت ماست که به خواست خدا روی اناری که بر درخت بوده این اسامی حک شده، دلیل حقانیت شما چیست؟
این علما در اوج شگفتی و نا امیدی ۳ روز مهلت می خواهند تا جواب این مسأله را بیابند و درغیر این صورت تمام شیعیان شهر یا باید نابود شوند یا سنی شوند، این علما بهترین مؤمنان شیعه را انتخاب می کنند تا….
#سرود_سرخ_انار
#الهه_بهشتی
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب یک کتابِ جذابِ بیست دقیقه ایِ امام زمانی یک شهر شیعه نشینی است که حاکم اهل سنتی دارد
📌 #برشی_از_کتاب (۱):
حاکم گفت: و اگر هیچ یک از این دو راه را قبول نکنید، مردانتان را می کشیم و زنان و فرزندانتان را به اسارت می گیریم و اموالتان نیز به تملک حکومت در خواهد آمد…
با حالی زار از قصر حاکم خارج شدیم. هیچ وقت چنان احساس حقارت نکرده بودم. دیگران نیز همین احساس را داشتند. شیخ میان ما ایستاد و گفت…
🌺🌼🌺
📌 برشی از کتاب (۲):
خدمتکار به اشاره وزیر سینی طلا را که بر آن اناری بود، پیش آورد.
سعد بازویم را فشرد. دیدم که رنگش بشدت پریده است. حال خودم هم بهتر از حال او نبود. یاران دیگر نیز چنین بودند. دست و پایم می لرزید، مخصوصاً آن لحظه ای که شیخ با دستی لرزان انار را برداشت وآن را از نزدیک نگاه کرد وبهت زده به آن خیره شد.
بهت او، خنده حاکم و درباریان را درآورد. رنگ و روی پریده شیخ برترس ما افزود. انار دست به دست می شد، تا به من رسید. دقیق نگاه کردم و دیدم که دور تا دور انار نوشته شده است : « لا اله الا الله محمداً رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفا رسول الله» .
انار را به سعد دادم. سعد نوشته ها را که خواند، نزدیک بود قالب تهی کند. انار را سریع به دیگری رد کرد. بازویش را فشردم و گفتم: «هی سعد، دوست من! لحظه ای شک نکن که نیرنگی در کار است» .
🌺🌼🌺
📌 برشی از کتاب (۳):
هرچقدر تقلا می کردم تا از فکر آن دو موجود عزیزم غافل شوم، انگار یادشان سمج تر به مغزم می چسبید و صورت کبود رئوف پیش چشمم واضح تر می شد و تصور به کنیزی رفتنش، تیره پشتم را می لرزاند. فریاد زدم: «العفو ای امام! برای استعانت از تو آمده ام؛ اما چنین دل و فکرم از تو غافل است» .
به تضرع افتادم که: «ای خدای کریم، بر من رحم کن! مرا از یاد عزیزانم غافل کن تا یاد عزیزتر از آنها به دلم بنشیند» .
و سجده کردم چنان گریه کردم که نفسم گرفت.
🌺🌼🌺
📌 برشی از کتاب (۴):
از پاهایم خون جاری بود. صدایم در نمی آمد و بدنم از سرما بی حس شده بود؛ اما اشکم یک سره می آمد و دلم آرام نمی گرفت. دیگر از حاجت خواستن بریده بودم. فقط او را می خواستم. دلم برایش می تپید، مشتاقش بودم. شیدایش بودم و آرزو داشتم ببینمش، هیچ نپرسم و در پایش بمیرم. در آن لحظات فقط دلم هوایش را داشت و بس.
از سرما بی حس بودم شاید تا لحظه ای دیگر از حال می رفتم. ناگهان گرمایی را پشت سرم احساس کردم. فکر کردم آفتاب درآمد؛ اما خورشید که روبرویم است؛ نه پشت سرم! حضور غریب کسی را احساس کردم. فکر کردم توهم است؛ اما سنگینی دستی بر شانه ام نشست. به خود آمدم سربلند کردم و مردی را دیدم بلندقامت و چهارشانه که پشت سرم ایستاده بود مرا می نگریست. به عمرم چشمانی چنان درخشان ندیده بودم.
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#سرود_سرخ_انار
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
لیست سوم ✨🌱
#ریشه_ها
#سقای_آب_و_ادب
#بازگشت
#مربع_های_قرمز
#من_ادواردو_نیستم
#نیمه_ی_پنهان_ماه
#مگر_چشم_تو_دریاست
#آرزوهای_دست_ساز
#تنها_زیر_باران
#دکتر_جکیل_و_آقای_هاید
#تولد_در_توکیو
#قیدار
#دعبل_و_زلفا
#رؤیای_یک_دیدار
#مترسک_مزرعه_آتشین
#دختران_آفتاب
#مرد_رؤیاها
#مفتون_و_فیروزه
#گریه_های_امپراتور
#ماجرای_فکر_آوینی
#ادواردو
#نفوذ_در_موساد
#عارفانه
#قدرت_و_شکوه_زن
#سه_دیدار
#روزی_که_عمه_خورشید_مرد
#رنج_مقدس
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#هیچکس_به_من_نگفت
#جانستان_کابلستان
#دختر_شینا
#سایه_شوم
#کامبوزیا
#داستان_سیستان
#سرود_سرخ_انار
#اپلای
#من_و_دوست_سه_نقطه_ام
#قصه_های_من_و_ننه_آغا
#دنیای_دیدنی
#من_او
#رهایی_از_تکبر_پنهان
#آن_مرد_با_باران_می_آید
#مصطفی_و_مرتضی
#انتظار_عامیانه_عالمانه_عارفانه
#سعید
#عزیز
#نه_آبی_نه_خاکی
#اکنون
#من_برده_هستم
#شبیخون_به_خفاش