eitaa logo
کتابــ کدهــ تسنیمــ
1هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
231 ویدیو
49 فایل
خوش اومدین به اینجا 💐 کتابکده تسنیم با گلچینی از کتاب ها و محصولات ناب فرهنگی ،آموزشی برای شما خوبان ✨ فروش به صورت مجازی و ارسال وحضوری ⇦زیرزمین مطلب خان @Jo_zm_sh🆔 ۰۹۱۹۶۶۹۲۷۱۶📲 محصولات فرهنگی م :) @farhangi_tasnim
مشاهده در ایتا
دانلود
. من برای تو دلایل آفرینش و شواهد وجود تدبیر درست و هدفمندی را به تفصیل بیان کردنم، و این همه اندکی از بسیار و گوشه‌ای از یک کل بود پس در آن اندیشه و تدبر نما و از آن عبرت بگیر . گفتم:البته به یاری شما ای مولای من بر این کار قدرت می‌یابم و گفته‌های شما را به دیگران می‌رسانم ان شاءالله .امام( ع) دست خویش را بر سینه‌ام نهاد و گفت به خواست خدا حفظ کن و از یاد مبر ان شاءالله . پس بیهوش شدم و افتادم. چون به هوش آمدم فرمود :خود را چگونه می‌بینی ای مفضل. گفتم :به کمک و تایید مولایم از آنچه نوشته بودم بی‌نیاز شدم و همه مطالب پیش چشمم است ویا آنها را از کف دست می‌خوانم. سرورم حمد و سپاس آنگونه که سزاوار و مستحق ستایش است. ____________🪴 پای درس امام صادق (ع) 🍉 ♡ 📚@ketabkadeh_tasnim
مهریه کتابی👏 🍉 پسر خالم بود. یک روز آمد خانه‌مان با یک برگ پر از نوشته پشت و رو. نشست کنار مادرم:« خاله! میشه چند دقیقه ما رو تنها بزارید؟ می‌خوام شرایطم رو بخونم ببینم طاهره حاضره با من ازدواج کنه یا نه؟» مادرم که رفت روبرویم نشست شرایطش را یکی یکی گفت. من هم چون از صمیم قلب دوستش داشتم قبول کردم. گفتم:«دوست دارم مهریه‌ام فقط یک جلد کلام الله مجید باشه.» گفت:« یک جلد قرآن و یک دور کتب شهید مطهری.» 📗 ___ 📚@ketabkadeh_tasnim
🍉📚 عروس برای گفتن بله، یه شرط داشت و اون بریدن سر یه شیعه بود😣. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود. یه جوون بیست‌ویکی دوساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به توهین کنه. اما خیلی کله‌شق و مغرور بود. با صدای بلند داد زد: «لبیک یا علی».✌️ خون همه به‌جوش اومد. اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش و سرشو برید. همه کف زدن، کل کشیدن و عروس با وقاحت، پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت... ♡ 📚@ketabkadeh_tasnim
کتابــ کدهــ تسنیمــ
✅ رمان بی نظیر تنها گریه کن 📕کتاب تنها گریه کن زندگینامه اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان
. مچ دست هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب میرفتم، به زحمت می کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان میخورد و ردّ خون می ماند روی زمین. نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: «نفس بکش!» ولی بی جان تر از این حرف ها بود. محکم تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد! ✂️ قیمت :۱۲۵/۰۰۰ تومان 💳 📚@ketabkadeh_tasnim
🍉 شب کاغذی از جیبش درآورد. علامت زد و گذاشت کنار. گفت: «خانم بیا بشین اینجا باهات کار دارم. » کاغذ را نشانم داد. گفت:« تا الان این کاغذ را دیده بودی؟» گفتم:«نه چی هست؟ چرا اینقدر خط خطیه؟» گفت:«نامه عملمه. حساب وکتاب کارامه. میخوام حسابس رو داشته باشم بدونم صبح تا شب دل چند نفر رو شکستم...» 📚 شهید محمد علی خورشاهی، قائم مقام گردان کوثر، لشکر ۵ نصر🌷
کتابــ کدهــ تسنیمــ
📕مرا با خودت ببر 🌻#مظفر_سالاری ، نویسنده آثار موفقی چون #رویای_نیمه_شب و #دعبل_و_زلفا این بار با رم
🍉 .. نگذار این دل وامانده برتو فرمان براند! دیگر به این‌جا نیا و سراغی از او نگیر تا از یادش ببری! فرق او با دیگر ماهرویان دمشق آن است که بر دلت چنگ زده. تو مثل ماهی به تور افتاده ‌ای! باید این تور را پاره کنی و آن چنگ را از دلت برداری تا رها شوی....! ـ 📚 💳قیمت جدید ۸۰/۰۰۰ تومان 📚@ketabkadeh_tasnim
_📖_ صدای تکبیر در فضای مسجد پیچید. پیرمرد لبخندزنان از جا برخاست. او دید که رافع و یارانش به‌ سوی امام رفتند و با او دست دادند. پیرمرد در موجی از شادی باعجله بیرون آمد. می‌خواست زود بارش را ببرد و برای نماز مغرب به مسجد بازگردد. گیوه‌اش را پوشید و به‌ سوی الاغش رفت. خورشید داشت کم‌کم غروب می‌کرد و نسیم ملایمی می‌وزید. پیرمرد با خود اندیشید:  «باید دریایی باشد تا جویبارها ورودها به او بپیوندند، در او بریزند.  آری همیشه باید دریایی باشد.» دو کودک هنوز زیر درخت نشسته بودند. با دیدن پیرمرد با خوش‌حالی جلو آمدند. پیرمرد سر کیسه‌ای را شل کرد. مقداری از خوشه‌های خارک را بر دامن بچه‌ها ریخت و گفت: «بگیرید که این‌ها نیز از خیروبرکت علی است.» 🍉 🌊 ع 📚@ketabkadeh_tasnim
یک سال و نیم بود که با همه شادی های جهان وداع کرده بودی گذار هیچ روز و ماهی یاد مصیبت کربلا را حتی ذره ای از خاطر حزینت دور نمی کرد. 😞 🌒غریب در بستر بیماری افتاده بودی خورشید نیمه رجب که از میانه آسمان گذشت مثل همه روزهای قبل، بزرگان شهر به دیدارت آمدند. فاطمه و سکینه(س) کنار عمه جان بیمارشان سر بر دیوار نهاده، بغض های خویش فرو میخوردند. 🥺 آنها نیز چون تو داغ ها بر شانه برده و غم ها بردل داشتند. ▪️زنان گریان گردا گردت نشستند. گریه هایشان را که دیدی، لب به سخن گشودی آرام تر از همیشه با صدایی که به سختی شنیده میشد. «ما از آن کسان نیستیم که به دنیا و ماندن در آن دل بسته اند. ما اهل بیت پیامبریم و بهترین دیدار برایمان دیدار خداست.» نفست به شماره افتاده بود... 😨فاطمه به تندی از جای برخاست و دوید تا پیاله آبی بیاورد عمه جانش را که لب های خشکش را تازه کند. سکوت سایه سنگینش را بر خانه افکنده بود. همه می خواستند فقط از تو بشنوند.😭 «طبيب نه اجلی را نزدیک میکند و نه اجلی را به تأخیر می اندازد داروی طبیب تنها بیماری را تسکین می دهد و اجلی را که خداوند...» 📖 📚@ketabkadeh_tasnim
🤍♡ببین عباس من! نسبت تو و فرزندان فاطمه نسبت برادر با برادر و خواهر نیست. همچنانکه نسبت من با علی، نسبت همسر و شوهر نیست. نمی‌دانم به دست تضرع کدام دخیل بسته‌ای یا دعای نیمه شب کدام دل‌شکسته‌ای یا نَفَس اعجازگر کدام رسول کمر به کرامت بسته‌ای، خدا لباس کنیزی این خاندان را بر تنم پوشاند. این لباس آنقدر بر تن من گشاد بود که من در آن گم می‌شدم اگر خدا دست مرا نمی‌گرفت. این وصلت هزاران پا از سر من زیاد بود اگر دست خدا مرا از زمین بلند نمی‌کرد. تو مبادا گمان کنی که ما همسان و هم‌شأن این خانواده بی‌نظیریم. اینها تافته‌های جدابافته عالمند. اینها زمینی نیستند. آسمانی‌اند. خدا به اهل زمین منت گذاشته‌است که این دردانه‌های خود را چندصباحی راهی زمین کرده است. آسمان و زمین و ماه و خورشید، از صدقه سر این‌ها آفریده شده‌است.i پدرت معلم مسیح بوده است در گهواره نور و منادای کلیم بوده است در کوه طور. مبادا پدر را به لفظ خالی پدر صدا کنی! مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی! مبادا زینب و ام کلثوم را خواهر بخوانی! آقای من! و بانوی من! این صمیمانه‌ترین خطاب تو باشد با سروران و موالی‌ات. مبادااز پشت سرشان قدمی فرا پیش بگذاری! مباداپیش از آنها دست به غذا ببری! مبادا پیش از آنها آب بنوشی! مبادا پیش از آنها آب بنوشی ... 🍉 سقای آب و ادب 📚@ketabkadeh_tasnim
____•♡•____ چشم‌هایش از اشک پر شد. سرش را پایین انداخت و با گوشۀ آستینش اشک‌هایش را پاک کرد. مرد که نباید گریه کند؛ این لازمۀ مرد شدن بود. در دلش گفت چه کسی گفته مرد گریه نمی‌کند؟! حتماً تمام آن مردهایی که این حرف را می‌زنند، خودشان یک وقتی در گوشه‌ای دنج که دلشان گرفته، آرام اشک ریخته‌اند.   •♡• 📘
یک سال و نیم بود که با همه شادی های جهان وداع کرده بودی گذار هیچ روز و ماهی یاد مصیبت کربلا را حتی ذره ای از خاطر حزینت دور نمی کرد. 😞 🌒غریب در بستر بیماری افتاده بودی خورشید نیمه رجب که از میانه آسمان گذشت مثل همه روزهای قبل، بزرگان شهر به دیدارت آمدند. فاطمه و سکینه(س) کنار عمه جان بیمارشان سر بر دیوار نهاده، بغض های خویش فرو میخوردند. 🥺 آنها نیز چون تو داغ ها بر شانه برده و غم ها بردل داشتند. ▪️زنان گریان گردا گردت نشستند. گریه هایشان را که دیدی، لب به سخن گشودی آرام تر از همیشه با صدایی که به سختی شنیده میشد. «ما از آن کسان نیستیم که به دنیا و ماندن در آن دل بسته اند. ما اهل بیت پیامبریم و بهترین دیدار برایمان دیدار خداست.» نفست به شماره افتاده بود... 😨فاطمه به تندی از جای برخاست و دوید تا پیاله آبی بیاورد عمه جانش را که لب های خشکش را تازه کند. سکوت سایه سنگینش را بر خانه افکنده بود. همه می خواستند فقط از تو بشنوند.😭 «طبيب نه اجلی را نزدیک میکند و نه اجلی را به تأخیر می اندازد داروی طبیب تنها بیماری را تسکین می دهد و اجلی را که خداوند...» 📖 📚@ketabkadeh_tasnim
کتابــ کدهــ تسنیمــ
📚 بی نماز ها خوشبخت ترند ؟؟ 📗 کتاب #بی_نمازها_خوشبخت_ترند؟! مجموعه داستان هایی دخترانه با موضوع #ن
. 🍉 :) دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود؛ تا خود صبح درس خواندم و چرت زدم اما چه فایده؟! چه فایده که امروز جای نمره بیست ، یک هفده خوش آب و رنگ نصیبم شد.آخه هفده هم شد نمره ؟ 🤦🏻‍♀️ خدا با من لج افتاده ! 🙄😑 وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمره ام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان می‌دهد و لبخند زنان می آید سمت من. از لبخندش حالم بد میشود؛باید هم لبخند بزند؛باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمره کلاس را گرفته است.😒 📚🤍