5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مسابقه کتاب خوانی 📚
از کتاب " دریاب خانه را "
(هلم الی الحج)
کسب اطلاعات بیشتر با مراجعه به وب سایت
"طریق نور " ⬅️ www.tarighnoor.ir
لینک مستقیم ، ربات طریق نور ⬅️
پیامرسان بله:
ble.ir/tarighnoor_bot
تلگرام:
t.me/tarighnoor_bot
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس ♻️ دلش میخواست بقچه را از دست او بگیرد . گره اش را باز کند و بزرگترین شانس زندگی اش را لمس
#قدّیس
🚪 به طرف در چوبی کوچک کنار محراب حرکت کرد. رستم نیز در دستی بقچه و در دست دیگر کیفِ چرمی اش را گرفت و با قدم هایی آهسته به دنبالِ او به راه افتاد..
پشتِ درِ چوبی از پله ی سنگی پایین رفتند و وارد اتاقی شدند که بوی رطوبت و کهنگی می داد.
🏺اتاقی که در آن تعداد زیادی پایه های نقره ایِ شمعدان، چراغدان و چند نیمکت شکسته قرار داشت، با دو لوستر قدیمی و اسقاطی که روی نیمکت های شکسته چوبی افتاده بودند..
💢 در گوشه ی دیگر اتاق، میزی بود قدیمی و نسبتا" بزرگ با دو صندلی لهستانی که کشیش روی یکی از آنها نشست و به رستم اشاره کرد که او هم بنشیند..
🔻 رستم بقچه و کیف را روی میز گذاشت و نشست. کشیش برای غلبه بر ترسش پرسید:" تو مطمئن هستی که دو نفر تعقیبت می کردند؟"
رستم گفت:" بله اما بنظرم نرسید که ماموران کا.گ.ب باشند ؛ اگر آنها به من شک داشتند؛ دستگیرم می کردند..
حتما دزد بودند و میخواستند کیفم را به سرقت ببرند."
🔶 کشیش پرسید:" مگر شخص دیگری هم می دانست که تو چنین کتابی در اختیار داری؟"
رستم گفت:" بله..همان دوست روسم که توی شرکت ساختمانی کار می کند؛ همان که به من گفت شما این نوع کتابها را می خرید...او گفت قیمت این کتاب خیلی زیاد است و گفت میتوانی آن را به ۱۰۰هزاردلار هم بفروشی."
🔸 کشیش بیش از این نمی توانست بر ترس و کنجکاوی اش غلبه کند. گفت:" بازش کن ببینم چیست؟"
♦️ رستم گره های بقچه را گشود...اوراق کوچک و بزرگی که شیرازه ای نداشت، نگاه کشیش را به خود جلب کرد..
📑 ورق های کاغذ پاپیروسِ مصری ، قلبِ کشیش را لرزاند..صندلیاش را جلوتر کشید و خودش را روی میز خم کرد و با چشم هایی که هر لحظه ریزتر و ریزتر می شد، به ورق های پاپیروس نگاه کرد...
با دو انگشت دست و با احتیاط زیاد ، ورقِ رویی را لمس کرد تا مطمئن شود آنچه میبیند یک روءیا نیست ، بلکه شاید یک معجزه باشد..
⚜ طاقتِ نشستن نداشت..از جا بلند شد و ایستاد و روی میز خم شد..از جیب بغل قبایش عینکش را درآورد و به چشم زد..
حالا بهتر می توانست رنگ زرد و کهنه ی اوراق را ببیند..هرچه بیشتر نگاه می کرد و ورق های رویی را با احتیاط ورق میزد، ضربانِ قلبش بیشتر می شد...
📌 انگار صدها سوزن توی پایش فرو میرفت..پاهایش را گویی توی تشتی از اسید گذاشته بودند..
کم کم این سوزش و درد تا شقیقه هایش رسید. کفِ هردو دستش را روی میز گذاشت و نیم تنه اش را به آن تکیه داد تا از پا نیفتد...
◽️رستم دید که رنگ صورت کشیش از سفیدی به سرخی میزند..پرسید:" حالتان خوب است پدر؟"
ادامه دارد...
🎚۹
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
✍آنقدر به شلوغیها دلخوش بودیم ؛
که یادمان رفت چارهای بحال تنهاییات کنیم!
حالا که تنهاییها، همهی دلخوشیهایمان را گرفت ..
حج مان را ...
حرم هایمان را ...
روضههایمان را ...
و شاید اربعینمان را ...
تازه یادمان آمد؛ چارهی تنهایی های تو،
دستهای همدل و وفادار ما بود...
این درد استخوانسوز، به آمدنِ تو شفا میگیرد؛ یَا بْنَ الزهرا 💫 ...
#مولانامهدی
#یامهدی_ادرکنا
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
چهار سناریو درباره حضور مقتدی صدر در ایران.pdf
508.6K
#سیاست_و_حکمرانی
#بیداری_اسلامی
#تمدن_اسلامی
✅ چهار سناریو درباره حضور مقتدی صدر در ایران
🔶سفر سید مقتدا صدر به ایران و حضور او در مراسم عزاداری در بیت رهبری در کنار رهبر انقلاب و سردار قاسم سلیمانی، بازتاب های مختلفی را در محافل عراقی و منطقه ای برانگیخته و نسبت به این رویداد غافلگیرکننده، گمانه های متفاوتی مطرح شده است.
⚡️ #سیاسی
📚
@ketabkhanehmodafean
1_11866506.pdf
8.22M
📘 کتاب بسیار جالب
#روزی_روزگاری_القاعده
خاطرات یکی از اعضای جدا شدۀ گروه تروریستی القاعده و جاسوس دستگاه امنیتی انگلیس ( ایمن دین )
📚
@ketabkhanehmodafean
یک کتاب خوب میتواند مسیر زندگی شما را تغییر دهد 👌
عصرتون سرشار از امید و لبخند....
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🚪 به طرف در چوبی کوچک کنار محراب حرکت کرد. رستم نیز در دستی بقچه و در دست دیگر کیفِ چرمی ا
#قدّیس
🔶 کشیش گفت:" حالم خوب است..فکر می کنم فشارم بالا رفته باشد."
قادر نبود دستهایش را از روی زمین بردارد...اگر چنین می کرد، فرو افتادنش حتمی بود. با عجز گفت:" لطفا از توی جیبِ قبایم شیشه ی قرص هایم را بدهید"
🔸 با سر به جیب سمت چپ قبایش اشاره کرد.. رستم از جا بلند شد..دست کرد توی جیب کشیش اما دستش چیزی را لمس نکرد.
این اولین بار بود که دست به جیب قبای یک کشیش می کرد..
فکر کرد باید جیب قبای کشیش ها عمق بیشتری داشته باشد.
دستش را بیشتر فرو برد..
نوک انگشتش به چیزی خورد..
آن را برداشت و بیرون کشید
💊 یک شیشه ی کوچک قرص بود..درش را باز کرد..یکی از قرص های زردرنگ را کف دستش گذاشت و گفت:" آب از کجا برایتان بیاورم؟"
🔶 کشیش که حالا بدنش داغ شده بود و داشت گُر می گرفت، خواست قرص را از دست او بگیرد و در دهانش بگذارد و بدون آب قورت بدهد، اما از خود ندید که دستش را از روی میز بردارد...
دهانش خشک و زبانش چغر شده بود..
🔸 گفت:" قرص را بگذارید توی دهانم."
🔺رستم قرص را بین دو لبِ کشیش گذاشت . کشیش قرص را به سختی قورت داد..سیبک برآمده ی گلویش ، چندبار بالا و پایین رفت.
🔻 یکبار دیگر ترس و نگرانی به جانِ رستم افتاد ؛ فکر کرد اگر این پیرمرد بمیرد چه خاکی به سرش بریزد⁉️
چگونه از این دخمه فرار کند⁉️
با سارقینی که در بیرون از کلیسا انتظارش را می کشیدند؛ چه کند⁉️
لابد او را به جرم قتل کشیش دستگیر می کردند..
🤲 آرزو کرد کشیش نمیرد..
💶اگر او کتاب را به ۱۰۰هزاردلار میخرید، می توانست به کشورش برگردد و همان گونه که نقشه کشیده بود، زمینی بخرد؛ خانه ای در آن بسازد و مشغول کشاورزی شود..
💏دخترعمویش را هم به زنی می گرفت.
سنگ قبری هم روی قبر پدرش میگذاشت تا باد و باران قبر را صاف نکند.
می توانست با این پول، همه ی آرزوهایش را برآورده کند..
آینده و سرنوشتش با کشیش گره خورده بود....
ادامه دارد...
🎚۱۰
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean