کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 📃آخرین نامه متعلق به ابراهیم شامی است؛ او نوشته است افرادی از یاران علی و مردم کوفه ، معاوی
#قدّیس
📣 کوبش زمان بر طبل جنگ شتاب می گرفت.معاویه بیش از پیش پراضطراب و نگران می نمود. وقتی به دیدارش رفتم؛ عده ای از فرماندهان سپاه هم حضور داشتند. همگی لباس رزم پوشیده بودند.
پسرانم محمد و عبدالله را هم در جمع آنها دیدم..معاویه تا چشمش به من افتاد گفت:" خوب شد آمدی عمروعاص؛ فرماندهان گزارش های خوبی از آمادگی سپاه شام دادند."
🔴
معاویه روی تخت خلافتش نشسته بود و فرماندهان در مقابلش در دو ستون ایستاده بودند.
از بین آنها عبور کردم و کنار تخت معاویه روبروی فرماندهان ایستادم..سرم را به طرف معاویه کج کردم و گفتم:" با چنین فرماندهانی شک ندارم که پیروزی از آنِ سپاه مقتدر شام است."
👉
با دست به فرماندهان سپاه اشاره کردم و ادامه دادم:" این فرماندهان، برای جنگیدن با سپاه کوفه انگیزه ی فراوانی دارند؛ بخصوص که خبر می رسد در سپاه علی تزلزل فراوانی برای جنگیدن وجود دارد."
♦️
معاویه پرسید:" آیا اخبار تازه ای به دست آورده ای عمرو؟"
برای دروغ گفتن تجربه ی کافی داشتم؛ لذا مصمم و محکم پاسخ دادم:" بله، خبر رسیده که در بین یاران علی اختلاف زیادی وجود دارد..
برخی از قبایل عرب با اینکه با علی بیعت کرده اند، اما از جنگ با شامیان سر باز می زنند و این جنگ را برادرکشی می دانند.
علی برای جلب رضایت مردم و شرکت دادن آنها در جنگ ، سخت در مضیغه است..با این وجود، با اندک سپاهیان کوفه را ترک نموده است."
♨️
برق شادی در نگاه معاویه درخشید..اُریب نگاهم کرد و آهسته در گوشم گفت:" تو این حرف ها را به راستی گفتی یا...."
دستم را روی دستش گذاشتم، سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:" بگذار به فرماندهانت روحیه بدهم."
سپس به فرماندهان گفتم:" ما دو روز دیگر شامرا ترک خواهیم کرد. باید جنگ ما با علی بیرون از شهر باشد".
وقتی صحبت هایم با فرماندهان تمام شد؛ او آنها را....
💢⭕️💢
🔷کشیش آخرین برگ از کاغذ پاپیروس را روی اوراق دیگر گذاشت.. چند ورق بعدی ، ورق های پوستی بودند که با خطی زیباتر از خط عمروعاص نوشته شده بود..
📜
فکر کرد او ادامه ی مطالبش را روی پوست نوشته است..اما با مطالعه ی چند سطر از نوشته ها، پی برد که نویسنده ی آنها شخص دیگری است..
به اوراق دیگر کتاب هم نگاه کرد تا شاید ادامه ی نوشته های عمروعاص را پیدا کند، اما با ناامیدی عینکش را برداشت و کمرش را راست کرد.
⏱
به ساعت دیواری چشم دوخت. احساس خستگی و خواب آلودگی می کرد..
فکر کرد به پایان رسیدن نوشته های عمروعاص شاید به دلیل آغاز جنگی باشد که از آن سخن می گفت..
خمیازه ای کشید و از جا برخاست..
📌پایان فصل۴
🎚۵۲
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
دستانش را با غل و زنجیر
بسته بودند؛ پایش توان قدم از
قدم برداشتن نداشت..
اما
کاروان اُسرا
⚡️ باید به راه میافتاد...
حالا اما..
با اینکه تن رنجورش
درد را حس میکرد، میان آنهمه
ظلم و بیداد و غارتگری،
باید پیام عاشورا
به همـهی مـردم میرسید...
برای همین بود که
دعاهای #امام_سجاد (علیه السلام )
هر کدام، لبریز شد از حرفهای
عمیق و پر سوز، که آرام
❤️ تاثیر میگذاشت روی قلبها و فکرها...
رسالت زین العابدین (علیه السلام )
بعد از مصیبت بزرگ عاشورا
تنها، عبادت نبود؛
با #دعا
یاد دادن معارفی بود که به
دست دشمن داشت به فراموشی سپرده میشد ...
در واقع، صحیفه ی سجادیه؛ با ظاهر دعاگونه، و با باطنی از اهداف سیاسی امام می باشد...
#یا_سید_الساجدین
#زینت_عابدین
#پیام_آور_کربلا
#صحیفه_ی_سجادیه
#آجرک_الله_یا_بقیه_الله
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
📚🏴
@ketabkhanehmodafean
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حججی
🎥 اولین کتاب غیر درسی که شهید حججی خواند مقتل امام حسین (ع) بود✅
🎙صحبتهای شنیدنی پدر شهید حججی درباره پسرش💔
📚🏴
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 📣 کوبش زمان بر طبل جنگ شتاب می گرفت.معاویه بیش از پیش پراضطراب و نگران می نمود. وقتی به دید
#قدّیس
📌فصل۵
🔶کشیش ماشینش را جلوی کلیسا ، همان جای همیشگی در فرو رفتگی حاشیه خیابان پارک کرد.
ساعت۱۱صبح بود . هوا ابری بود و سوز شدید هوا، خبر از بارش زودهنگام برف می داد.
🔸کشیش با قدم های آهسته به طرف درِ ورودی کلیسا حرکت کرد. هنوز گرمای داخل ماشین زیر پوستش بود و اجازه نمی داد او در مسیر کوتاه ماشین و کلیسا، سرما را حس کند تا مجبور شود شال گردنِ سبزی را که ایرینا روی شانه اش انداخته بود، تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد.
💒
مقابل در کلیسا، دو زن میانسال ایستاده بودند با پالتوهای مشکی و روسری بافته شده از کاموای کلفت.
هردو باهم سلام کردند. کشیش کلید را به دست گرفته بود و قبل از آنکه در را باز کند، به زن ها نگاه کرد و گفت:" برای دعا که نیامده اید این وقت صبح؟"
🏙
یکی از زن ها که نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود؛ گفت:" ما برای اعتراف آمده ایم پدر."
🔶کشیش در را باز کرد ، کلید را توی جیبش گذاشت و در حالی که دستگیره را به طرف پایین فشار می داد، گفت:" خدا رحم کند دخترانم! این چه گناهیست که نتوانستید تا غروب صبر کنید؟"
بعد لبخند زد ، در را باز کرد و گفت:" بیایید داخل دخترانم"
🔷کشیش در حالی که به سمت محراب می رفت، دکمه های پالتویش را باز کرد ، اما وقتی چشمش به محراب افتاد ایستاد؛ خیره به محراب نگاه کرد؛ همه چیز به هم ریخته بود....
تریبون سخنرانی واژگون و ۴ جاشمعی پایه دار برنجی روی زمین افتاده بود.
کشیش و زن ها با دیدن محرابی که تخریب شده بود؛ صلیب کشیدند.
ادامه دارد..
🎚۵۳
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean