29.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بدون تعارف با قهرمانی بیادعا از دیار کردنشین کشور
🔹امیر سعیدزاده، اوایل انقلاب ۲۰ ماه در زندانهای کومله بوده و در جنگ تحمیلی هنگام جمعآوری اطلاعات در اطراف پادگان اشرف شناسایی شده و ۴۰ ماه در اسارت دموکرات بوده است. این گروهها برادر کوچکترش را با او اشتباه گرفته و ترور کردند. سعیدزاده، راوی کتاب عصرهای کریسکان است.
🌺🍃🌺🍃🌺
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_نوزدهم شهاب زودتر از ماشین پیاده شد و تا کنار ساختمان رفت و نگاهی به طب
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیستم
شهاب پیغام حرکت را داد! کوچه ی پهن و پر درخت در تاریکی ساعت یازده شب فرو رفته بود اما سینا حاضر نبود در سکوت شهاب فرو برود و پرسید:
– چند درصد امکانش هست که کسی از افراد همون سال این جا باشن؟ اون افراد که همشون یا تعهد دارند یا جریمه. یه عده رفتند سرِ جای خودشون، یه عده موندن ایران.
شهاب ابرو درهم کشید و رفت سمت ماشین. ذهنش درگیر این مرد بود که ته چهره اش به آدم های نا میزان نمی خورد اما… استارت زد. صبح ساعت هفت باید پیش امیر می بودند برای تحلیل روند.
– حواست با منه شهاب؟
– اوهوم. خیلی امکانش هست.
– خب پس می شه از اونا ورود کرد.
نچ. مار گزیدن اگر هم باشن. اینا مارمولک تر از این حرفان.
همراه شهاب روشن و خاموش شد و اسم فرمانده هر دو را به سکوت کشاند. امیر طاقت تا فردا را نداشت؛ سلام و خسته نباشیدش نیروها را زنده می کرد…
شهاب گزارشش را داد:
این زن سیاه پوشِ نیمه شب، تنها کسیه که اول وقت می آد با ماشین، در طول روز بدون ماشین از موسسه بیرون می زنه، دوباره برمی گرده و تا آخر وقت، همه که می رن او می مونه و چراغ روشن و… البته سینا شماره ی ماشین هر دوتاشون رو داد به آرش!
– خوبه! برید به سحری خانمتون برسید!
– منظورتون کتک وقت سحره دیگه!
خندید امیر و لب زد: نوش جون. تا فردا!
سینا وقتی در خانه را باز کرد که محبوبه مقابل در نشسته بود و در نور کمی که حاصل خواب بچه ها بود بافتنی می بافت. پلاستیک لبویی که خریده بود را گذاشت روی میز و گفت:
– بَه، فقط جبرئیل می دونه یه مرد خسته با دیدن خانمش چه قدر انرژی می گیره!
محبوبه بلند شد و سینا را مجبور کرد که بچرخد. بافتی را که به میل وصل بود، روی سینا اندازه گرفت؛ باید حلقه ی آستینش را می انداخت:
– ببین دیگه پای حضرت جبرئیل رو وسط نکش! تا حالا خدا و اهل بیت بودن، فایده نداشت نه؟ فکر کردی من کوتاه میام!
سینا برگشت و بافت را از دست محبوبه گرفت و کمی زیر و رو کرد:
– نه جبرئیل چون مظلومه گفتم بهشون متوسل بشم شاید به حرمت ایشون از سر تقصیراتم بگذری! در ضمن حواسم هست که این قرار بود تا امروز تموم بشه، من فردا بپوشم! از کم کاری خوشم نمیاد!
حرفش تمام نشده راه افتاد سمت اتاق تا لباس عوض کند و محبوبه ماند با چشم های گرد شده از روی زیاد سینا:
– فقط حضرت جبرئیل می دونه که شما مردا چه اعجوبه هایی هستید!
سینا سر از اتاق بیرون آورد و گفت:
– آی آی خانم حواسم هست که چی می گی! قرار بوده من فردا با این پلیور برم سر کار! به خاطر حضرت جبرئیل دو روز بهت وقت می دم ضعیفه! فقط دو روز!
محبوبه میل ها را زمین گذاشت و رفت سمت آشپزخانه. پلاستیک را باز کرد و لبوها را توی بشقاب چید. به حواس جمع سینا با این همه مشغله آفرین گفت و بی توجه به خواب بودن بچه ها بلند گفت:
– رفت تا سال دیگه!
سینا با گردن کج از اتاق بیرون آمد:
– بانوی من!
– اصلاً!
– شما را به جبرئیل قسم!
محبوبه نتوانست خنده اش را کنترل کند:
– ببین چرا به ایشون وصل شدی! من می ترسم فردا به حضرت عزرائیل برسه کار!
سینا شیر آب را باز کرد تا دست و رویی بشوید و هم زمان گفت:
این حرفا حالیم نمی شه! پلیور من رو بباف تا کار به بقیه نرسه! من فردا باید این رو می پوشیدم! تازه لبو رو هم باج گرفتی دیگه!
صبح فردا محبوبه رفته بود تا با خانم های همسایه قدم بزند و سینا که بیدار شد، پلیور را آماده کنار لباس های اتو شده اش دید:
– به جبرئیل بگم حیف مرد نشدی یه خانم مثل محبوبه خدا بهت بده!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
#مناجات_شعبانیه
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ وَ أَقْبلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُکَ
خدایا! بر پیامبر و دودمان پاکش درود فرست،
و آنگاه که تو را میخوانم و صدایت میزنم، صدا و دعایم را بشنو
و اجابت کن،
و آنگاه که با تو نجوا میکنم، بر من عنایت کن.
#هرشب_یکفراز
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
🍃🌺🍃
✅ مـاه شعبان اومده،
ماه سراسر خیر و برکت و رحمت،
ماه پیامبر و امام زمان عزیزمون...
☺️☺️
به شکرانه این همه خیر و نیکی؛ وجود خودمون
رو تطهیر کنیم از هر چی که مورد پسند شون نیست؛
از هر کدری که از همه مخفی هست و از اونها نیست!
تطهیر کنیم خودمون رو با ذکر «اَسْتَغْفِرُاللهَ وَ اَسْئَلُهُ التَّوْبَةَ»
✍️امروز مخفی ترین کدورتهای روحمون رو شناسایی و پاک کنیم
#ماه_شعبان، ماهی برای آباد کردن دلها
⚘حلول #ماه_شعبان مبارک⚘
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیستم شهاب پیغام حرکت را داد! کوچه ی پهن و پر درخت در تاریکی ساعت یازد
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_یکم
صبح قبل از شروع جلسه و طی کردن روند مشخص امیر رو به سینا گفت:
سینا پلیور خانم بافت مبارک!
-این کلاس بافتنی روحیه ی خانمای ما رو که عوض کرده! از ده تا تفریح شاداب ترشون کرده!
شهاب لبخند زنان گفت:
-به شرطی که هوویی به نام برادرزن نداشته باشی! پلیور من رو بالا کشید!
امیر نگاه پر ترحمی به شهاب انداخت و گفت:
-از اول هم بچه ی زن بابا بودی!
امیر نامه ی شنود را گذاشت روی میز سینا و تقاضای بعدی را هم شنید:
-آقا امیر شما که لطفتون علی الدوامه!
لبخند صورت امیر را پر کرد:
-بگو.
-همین برخوردتون من رو کشته. دوربینای ساختمونای اطراف رو اگر ببینیم شاید بشه آدمای اون خونه رو شناسایی کرد و الا که توی تاریکی میان و می رن! و این که صاحب این خونه کیه؟ شایدم مستاجر؟
امیر تایید کرد و گفت:
-تا این جااون چیزی که از زنای اون خونه دستگیرمون شده، مسیر رو برامون روشن کرده! فقط اینا قطعا لایه ی سوم هستن و ما نمی تونیم ورود کنیم تا تمام لایه های گروهشون رو به دست بیاریم. ردگیری اینا تا کشورهای دیگه هم انجام شده و داره پیش می ره! بچه ها روی تک تک شون سوارن، فقط نیاز به یه سری کد داریم تا به لایه های اصلی برسیم. ورود به این موسسه و خونه ی کنارش برامون مهمه، سینا تو رصد کن کدوم یکی از افراد موسسه رو میشه روش کار کرد. قبلش هم یه سر به آرش بزن تا جواب پلاک ماشینا رو بگیری! شهاب تو هم خودت روی رفت و آمد زن نیمه شب سوار باش! تا دو روز آینده مسیرهاشو تطبیق بده! برای مرد نیمه شب هم میشه یه خواهشی از سید بکنی!
خواهش از سید شد کار سینا که میان همه ی کارهای سید، یک ماموریت جدید هم اضافه-اش کند. سینا اطلاعات ت.م شب گذشته و شناسایی پلاک ماشین را برداشت و رفت اتاق سید. در نزده وارد شد و اخم های سید را به جان خرید. بدون تعارف هم، اول رفت سر جعبه ی جادویی روی میز! همسر سید به خاطر مشکل معده ی او همیشه خورد و خوراک های خاصی همراهش می کرد که ده درصدش را سید می خورد و نود درصدش را امثال سینا!
-می گم سید جان، هر وقت من رو دو روز نمی بینی این طور اخمات می ره تو هم. اما امروز نیومدم که کمکت بخورم!
با دستانش مشت پسته ای را که برداشته بود نشان داد:
آقا امیر، خاص اسم تو رو برد و مامورم کرد که مامورت کنم.
با شنیدن نام امیر ابروهای سید از هم باز شد. سینا فرصت کرد در این فضا یک مشت هم بادام شور، داخل جیبش بریزد. تا کمی از روند کار و ماموریت سید را بگوید، تقریبا چیزی از خوراکی ها نمانده بود که در جیبش نریزد. در میان خنده ی سید در اتاق را بست و رفت تا کنار موسسه بماند.
آرش خبر داد که پلاک ماشین ها همه تقلبی است. بی خود نبود فقط شب ها تردد می کردند و بیرون هم پارک نمی کردند! قرار شد به هیچ عنوان با آن ها برخوردی نشود!
شهاب گزارش تعقیب این مدت ت.م روی زن ها را دقیق بررسی کرد و قرار شد خودش همراه یک تیم، چند روز تعقیب زن نیمه شب را بر عهده بگیرند. روز اول همه ی ترددهای زن با مترو بود. در طول مسیر یکی دو بار خطش را تغییر داد، شهاب مجبور می شد احتیاط کند و با گزارش بچه ها نیرو جابه جا کند. زن از مترو که خارج شد مسافتی سی صد متری را طی کرد و به یک آرایشگاه رسید:
-آقا شهاب این رفت توی آرایشگاه!
– حواست جمع باشه ممکنه با تغییر چهره و لباس بیاد بیرون!
– آقا همین مونده ببینم چه شکلین این عجوزه ها!
– فقط حواست باشه! منم نزدیک هستم بهت ملحق میشم.
شهاب تصویر زن را به آرش داد و کنترل کار را به بچه های تشخیص چهره سپرد. آرش یک نفر را پشت مانیتور مرکز روی سوژه سوار کرد.
آرایشگاه اول نه اما آرایشگاه دوم همین اتفاق افتاد. دوربین های آن منطقه روی آرایشگاه زوم شد. زن با تیپ مشکی وارد شد اما نیم ساعت بعد دو سه زن از آرایشگاه بیرون آمدند. شهاب نگاهش روی کفش های زنی با تیپ قرمز ماند. نیرو اصلاً متوجه نشده بود، اما وقتی شهاب از مدل کفش زن مطمئن شد که زن ها سوار پژوی آلبالویی شدند و آرش کنار گوشش صدا بلند کرد:
– شهاب خودشه برو دنبالش.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean