#ایدههاییبرایتشویقکودکانونوجوانانبهکتابخوانی
#ایده_دوم
#ویژه_معلمان
2- کجای جهان؟ به هر دانشآموزی یک نقشه جهان یا کشور بدهید. هربار یک دانشآموز کتابی میخواند که به نحوی به یک کشور یا استان مربوط است، آن کشور را در نقشه رنگ میزند. ارتباط بین داستان و مکان به یکی از این شیوهها برقرار میشود.
۱- نویسنده در آنجا به دنیا آمده.
۲- داستان در آنجا اتفاق میافتد.
۳- داستان از آنجا شروع میشود.
۴- داستان دربارهی آن استان یا کشور است.
بچههایی که بیشترین استانها و کشورها را رنگ کنند برنده هستند و جایزه میگیرند.
ایده از آندورا لافلین، مدرسه ایندیان هایز، کوتومو، ایندیانا، معلم کلاس چهارم.
📚
@ketabkhanehmodafean
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸حالت دوم بازی الک دولک🔸
🔹این که پیش از آن که یکی از اعضای گروه دوم، اَلَک را بگیرد، اَلَک روی زمین می افتد.
🔸در این صورت، یکی از اعضای گروه دوم، اَلَک را برداشته، به سمت جایی که آجرها قرار دارد، پرتاب می کند.
🔹 فردی که دولَک را در دست دارد، باید تلاش کند تا پیش از آن که اَلَک بر زمین بیفتد، آن را با دولَک، دوباره رو به بالا و به سوی جلو، پرتاب کند.
🔸در این جا یا بازیکن گروه اوّل موفّق می شود که اَلَک را با دولَک بزند یا نمی شود.
🔹اگر موفّق شد، از جایی که اَلَک پس از پرتاب او به زمین افتاده تا محلّ آجرها را با دولَک اندازه می گیرند و به همان اندازه هم به گروه اوّل، امتیاز داده می شود. مثلاً اگر به اندازۀ بیست دولَک فاصله بود، بیست امتیاز به گروه اوّل داده می شود.
🔸امّا اگر بازیکن گروه اوّل، موفّق نشد که اَلَک را بزند، دو حالت پیدا می کند: فاصلۀ میان اَلَک در نقطه ای که به زمین افتاده، بیشتر از طول دولَک است یا کمتر.
🔹اگر بیشتر بود، با دولَک فاصله را می شمارند و امتیاز گروه اوّل، مشخّص می شود؛ امّا اگر کمتر بود، فردی که اَلَک را پرتاب کرده، سوخته و جای خود را به دیگری می دهد.
🔸در هنگامی که بازیکن گروه اوّل، پشت آجرها قرار می گیرد، در هنگام زدن اَلَک، ممکن است دولَک به آجرها بخورد و اَلَک، پرتاب نشود.
🔹 این یک خطا محسوب می شود. اگر این خطا، سه بار پشت سر هم انجام بگیرد، بازیکن باید جای خود را به دیگری بدهد.
🔸اگر بازیکنان گروه اوّل، یک دور جای خود را به دیگری دادند، نوبت به گروه دوم می رسد.
از ابتدا مشخّص می شود که بازی در چه امتیازی تمام شود. هر گروهی که زودتر به این امتیاز رسید، برنده است.
📚 بازی ، بازوی تربیت ص ۱۲۸
#استاد_عباسی_ولدی
🎾 #بازی_بازوی_تربیت
⛳️ @ketabkhanehmodafean
🎾⚽️🏸🏓⛳️🎣
🔻چند بازی ساده که باعث باهوشتر شدن کودکان میشه!
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـصت_و_یک
✍نمی دانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش می دهم و جان دوباره می گیرم.
اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را می بوسد و برای هزارمین بار می پرسد:
_خوبی بابا؟
+پیش شما که باشم خوبم
_چطور انقدر بی خبر؟
+به لاله گفته بودم
_هیچ وقت فکر نمی کردم که دخترم از خونه و زندگیش...
نمی گذارم حرفش را تمام کند،از او فاصله می گیرم و نگاهش می کنم
+بابا جون،من به اندازه ی روزای عمرم خطا کردم،از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود.
چشمش چرخی روی صورتم می زند،به دست های بدون لاکم نگاه می کند و بعد روسری بلندی که سرم کرده ام
_چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟
سکوت می کنم و ادامه می دهد:
+انگار دارم خواب می بینم،خواب می بینم که برگشتی!خواب می بینم که شبیه هیچ وقت نیستی،که از خطاهات حرف می زنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟
_خودشه دایی جون،من قبل از شما
اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم
پدر دست دور شانه ام می اندازد و به لاله می گوید:
+جشن چی؟علیک سلام
_وای ببخشید سلام...پروانگی!همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده...
+تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟
_سفارش کرده بود نگم
+ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟
_هیچ کدوم بابا...فکر کن بی دلیل بوده
+والا!آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟چه توقعاتی دارید شما...
به شوخی های لاله لبخند می زنم اما می بینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا می توانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم...
پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست
با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.ظرف ها را جمع می کنیم که پوریا می گوید:
+ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی می زنیم
_چی شده تو که اهلش نبودی؟
+از بس که مامان درست می کرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد
_چشمتو بگیره پوریا،بده کباب؟
+نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره...
تعجب کرده ام و خجالت می کشم که به چشم های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی ام را بر می دارم و به آشپزخانه پناه می برم یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی!
_اینم افسانه زده!اما خبرم نداشته که تو قراره بیای
+لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟
_بی انصاف اون بزرگت کرده
غرورم هنوز هم شعله می کشد و می خواهم انکار کنم شانه بالا می اندازم و می گویم:
+کمم اذیتم نکرده
_تو چی؟کم آتیش سوزوندی براش؟
+من بچه بودم
_الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟
+حرف تو دهنم نذار!اینو تو گفتی نه من
_خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه می کنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم.
پیچ سماور را می چرخانم که از توی سالن داد می زند:
+ببین آب داشته باشه نسوزه
و فکر می کنم من چقدر توی این خانه دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم!چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!افسانه گاهی وقت ها که مریض می شدم حتی مشق هایم را هم می نوشت...
از یادآوری گذشته، روز به روز خجول تر می شوم.اگر دست خودم بود پاک کنی بر می داشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم!
دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده...
از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه می کنم.چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم.
صدای باز شدن در می آید و می فهمم که افسانه برگشته چشمم را می بندم چون نمی دانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی می شنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز می شود.
"الهی شکر" زیرلبش را حس می کنم. نزدیک می شود و من دلهره می گیرم.کنار تخت می نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم!
نفس عمیقی می کشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ می خورد.
👈نویسنده:الهام تیموری
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼