💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_هشتم
✍سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می رفت، کاش واقعا خود بی بی واسطه ی گفتن موضوع می شد و خیالش را راحت می کرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود!
_چرا نمی خوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟
_چرا می خورم
_داری فقط نگاهش می کنی آخه... غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟
_نه نه! خیلی گرسنم نیست
بی بی بشقاب را جلوتر کشید و گفت:
_گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه...
و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد، این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود! قلبش چیزی حدود هزار تا می زد، ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال می خورد. بی بی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت:
_برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم، گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم.
انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود، صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که می شنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت می کرد، شایدم هم نه... مثل وقت هایی که خیلی عصبی بود در را بهم می کوبید و می زد بیرون... حتی ممکنه به او حمله کند! حمله می کرد؟ نه... این کار از او بعید بود! هرچه می شد عیبی نداشت اما دلش می خواست که بخیر بگذرد.
_چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟
زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_نه خوبم
_جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمی فهمم
وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد... نذرهایی که هیچ وقت یادش نمی ماند. صدایش می لرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجه های حلقه حلقه شده ی گوشه ی بشقاب.
_خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی
_چته ریحانه؟ بی بی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو می شنوم؛ چرا منو احمق فرض می کنی؟
نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش می شد.
_چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمی دونم چجوری بگم
_چرا؟
_چون می ترسم
_از چی؟
نگاهش کرد، ترسناک نبود! شاید کمی هم مهربان بود حتی...
_قول میدی که عصبی نشی؟
_پیش پیش قول بدم؟
_آخه احتمالش زیاده
_سعیمو می کنم
_ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف
دست روی پیشانی گذاشت، چشمانش را بست و ادامه داد:
_ما داریم بچه دار میشیم!
چشمانش را می ترسید که باز کند، زد روی دور تند گفتن:
_اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد... دعوا و قهر و افخمو... می دونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد..
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نخستین حامی حقوق زنان
🔻تنها کسی که میتونه شعار«زن، زندگی، آزادی» سر بده «محمدِامین»ــه که با بعثتش دیگر دختری زنده به گور نشد!
#مبعث
#عید_مبعث
#کلاکت
📚
@ketabkhanehmodafean
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اندر_احوالات_دهه_فجر
🚨🚨🚨
در عید بزرگ #مبعث
اینو ببینید
لبخند به لب هاتون بیاد
😂
📚
@ketabkhanehmodafean
Davate Penhani 1.mp3
25.84M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #محمد_رسول_الله
"دعوت پنهانی به اسلام"
#فصل_اول
⬅️ پس از بعثت، پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) به فرمان خداوند، آرام آرام و پنهانی از خانواده خویش تا دوستان و نزدیکانش را به دین اسلام دعوت کردند.
از کسانی که در این دوران دعوت پیامبر را پذیرفتند، حضرت خدیجه و حضرت علی وحضرت ابوطالب علیهمالسلام و دیگران بودند.
چند ساعت بیش از برانگیخته شدن حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآله) به پیامبری نمیگذرد که پیامبر با تنی کوفته و تب زده، به هر زحمتی که بود، توانست در آن دیرگاه شب خودش را به منزل برساند و ...
🎧 شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد می کنیم...
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مبعث
«لقد منَّ الله علیَ المؤمنین اذ بعث فیهم رسولا من أنفسهم»
※ رسولی، از میانِ ما، و برایِ ما....
که حرکت در مسیرِ "حبیب الله شدن"
فقط با " او " ممکن است.
※ " بعثتِ احمد " ؛
انقلابی بود علیه شیطان،
که دل ها را از معبودِ مجازی خالی و از محبّت اله یکتا پُر می کند.
※ اوست ؛
پیامبر اُمّتی که برگزیده خواهند شد برایِ ظهور آخرین انقلاب جهان و وراثت صالحان در زمین !
شیرینی رسالتی عظیم به کامِ جانمان مبارک.
📚
@ketabkhanehmodafean
33.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( نِگین سلیمان )
#نگین_سلیمان
📘قسمتی از داستان:
پیرزن: کافیست مرد ،چقدر گریه و ناله؟ تا کی؟! اصلا چه سودی دارد این همه زجه زدن؟! به خدا قسم من اطمینان دارم که صاحب نگین تورا بسیار دوست دارد، اگر باز هم نزد او بروی و تمام قصه را برایش بگویی، من مطمئن هستم آنقدر بزرگوار است که به تو چیزی نمیگوید و سرزنشت نمیکند
پیرمرد: نزدش بروم؟!!!!! من غلط بکنم از چند فرسخیش رد شوم چه برسد که نزدش بروم. دیگر نمیتوانم در چشمانش نگاه کنم
پیرزن: پس آماده باش که کاسه ی گدایی دست بگیریم،حالا بگو ببینم، امروز من به بازار بروم برای گدایی یا خودت میروی؟
پیرمرد: چه میگویی زن؟! این خوزعبلات چیست که به هم میبافی؟! کاسه ی گدایی چرا؟!
و.......
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - علی حاجی پور- مسعود صفری - علیرضا جعفری - کامران شریفی - خانم پناهی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
📚
@ketabkhanehmodafean