#ممنونم_خدا 🙏
👃وقتی موهای بینیم رو کوتاه میکنم؛
- به این فکر میکنم که تو دستگاه فیلتر هوای بدنم رو با همین موهایِ کوتاه، ساختی،
اونهارو اولین سد دفاعی بدنم قرار دادی.
- یعنی هربار که نفس میکشم ، باهاشون ذرات گرد و غبار، ویروسها، باکتریها و مواد سمی رو به دام میندازی تا من با بازدم و یا عطسه اونارو بیرون بدم.
- اینجوری هر چقدر این موها بیشتر باشن، برای من مفیدتر هستن.
- چقدر خوبه که اونا نه انقدر کوتاه هستن که نتونن سد راه آلودگی ها بشن و نه انقدر بلندن که زیبایی چهره مون رو بهم بریزند...
ممنونم ازت خدا...🙏
📚
@ketabkhanehmodafean
بینوایان 10.mp3
15.01M
#بینوایان
قسمت ۱۰
🎧📔
@ketabkhanehmodafean
.
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی..💌
می گویند فرنگی جماعت راه ورسم عاشقی بلدنیست و در این میان یا نالان می شودیا طغیان می کند.
اما مذمتمان نکنیداگر بگوییم این چنین نیست!😉
مابانویی را می شناسیم که روزگاری بونژوق گویان در فرانسه زیست می کرده،فرنگی بوده و مسیحی مسلک!⛪️
اما دست روزگار کاری می کند که دلداده اسلام شود و ترک وطن کند وحال ساکن ایران عزیزاست!🕋
همان دلدادگی ثمره اش شده کتاب های کودک زیبایی که خودبانو نقش ونگار می زنند تا غذای روح کودکانمان باشد.🌙
فی النهایه برای دهه کرامت کتابی بهتر از کتابهای خانم کلر ژوبررت عزیز نیافتیم.
#کلر_ژوبررت
#دهه_کرامت
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
. حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی..💌 می گویند فرنگی جماعت راه ورسم عاشقی بلدنیست و در این میان یا نالان
.
┅❁مسافران شب برفی ❁┅❄️
🗨️در زمان های قدیم که خبری از قاطر و هواپیمای چارتر نبودو مسافران با اسب و قاطر راهی سفر می شدند.
یکی از همین کاروان های زیارتی در بین راه گم می شوند.
درمیان برف و بوران و در مرز یخ زدگی با معجزه ایی از حضرت رضا راه را پیدا می کنندوبه مشهد می رسند.
💌خانم کلر ژوبرت در مرز بین خیال و واقعیت این معجزه را روایت می کند.
🔰نقاط قوت:تصویرگری زیبا
🔰درون مایه:لطف و عنایت امام به دوست دارانشان
🔰مواردجانبی:براساس داستان واقعی
فعالیت جانبی آخر کتاب
♡رده سنی:ب وج
♡قیمت:30تومان
♡نویسنده:کلرژوربرت
♡ناشر:رود آبی
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_پـنـجـم
✍با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
چرا نمیری؟توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه
همون طور که سرم پایین بود گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
خدایا حالا چی کار کنم من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم اما حالا
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری
برق از سرم پرید سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد یهو بهم ریختم
نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد دیدم همه چیز رو لو دادم اعصابم حسابی خورد شد سرم رو انداختم پایین چند برابر قبل، شرمنده شده بودم
هیچ وقت احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه حالا الحق که هنوز بچه ای
پاشو برو توی اتاقت لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم
برگشتم توی اتاقم بی حال و خسته دیشب رو اصلا نخوابیده بودم صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعاسه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم استکان ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت همه چیز رو از زیر زبونم بکشی پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت پتو رو کشیدم روی صورتم هر چند سعید توی اتاق نبود ...
خدایا بازم خودمم و خودت دلم گرفته خیلی
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد اذیت کردن من کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم...
چیه؟ ... مشکلی داری؟ ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست می خواستی دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو
من همبازی این رفتار زشتت نمیشم کاش به جای چیزهای اشتباه بابا کارهای خوبش رو یاد می گرفتی
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون به خوبی و رفاقت مون در
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک در کابینت رو باز کردم بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم محکم خوردم به الهام با ضرب، پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#مرزبان_یعنی :
_یعنی غیرت.
_یعنی امنیت.
_یعنی شجاعت.
_یعنی خواب راحت.
_یعنی مظلومیت در اوج گمنامی 🌹
📸 تصاویر شهدای فراجا فقط در یکماه
🌹فداییان مرز و امنیت در اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۲
#نیروی_جانبرکف_انتظامی
#شهادت_گوارای_وجودتان
#امنیت_اتفاقی_نیست
#فراجا
📚
@ketabkhanehmodafean