eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
#وحید_یامین_پور 📚 @ketabkhanehmodafean
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
📺 حمید سریع جلوی تلویزیون نشست و مشغول گوش دادن سخنرانی شد.. پدرحمید هم که از بسیجی های زمان جنگ بو
روزهای دوشنبه ی هرهفته که هم صبح هم بعداز ظهر کلاس داشتم ، برای ناهار به خانه برمی گشتم و بعداز غذاخوردن کنارهم دوباره به دانشگاه برمی گشتم.. آن روز دوشنبه ساعت یک کلاسم که تمام شد سریع سوار تاکسی شدم که زودتر به خانه برسم.. غذا را گرم کردم و سفره را چیدم..همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید زود ناهار را بخورم و برای ساعت ۳ دانشگاه باشم.. حمید خیلی دیر کرده بود.. تماس که گرفتم خبرداد کمی با تاخیر می رسد ، ناچار تنهایی سرسفره نشستم و چندلقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم.. هنوز از در خانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید .. دست ها و لباس هایش خونی شده بود..تا حمید را با این وضع دیدم بنددلم پاره شد.. سریع گفت:" نترس..چیزیم نشده". تا با چشم های خودم ندیده بودم باورم نمی شد.. گفتم: پس چرا با این وضع آمدی؟ دلم هزارراه رفت.. 🌹گفت:" با موتور داشتم از محل کار برمی گشتم که یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین، زخمش سطحی بود ولی بنده خدا خیلی ترسیده بود.. من بغلش کردم آوردمش یه گوشه..کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه". نفس راحتی کشیدم و گفتم: خداروشکر که طوری نشده ..اون سرباز چی شد؟ طفلک الان حتما پدرومادرش نگران میشن. 🌹حمیدگفت:" شکرخدا به خیر گذشت..بردنش درمانگاه اگه نیازشد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن". گفتم: ولی اولش بدجور ترسیدم..فکر کردم خدای نکرده خودت با موتور زمین خوردی..ناهار آماده س..من باید برم به کلاس برسم 🌹گفت:" صبرکن لباسمو عوض کنم برسونمت". گفتم: آخه تو که ناهار نخوردی حمید. گفت:" برگشتم میخورم.. چون باید بعدشم برم باشگاه"... ✍ادامه دارد... 🌷۱۳۲ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍁🍂 دنیایی که امام زَمانش شب تا صُبح برای مَردمانش اشک_بریزد، ارزشِ دِل بستن ندارد... اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#خاطرات_کتابرسانی یکی از جاهایی که برای کتابرسان انتخاب کردم کلاس قرآن دخترم و میان مادرها بود مادری برای دختر نوجوان خودش کتاب برد(معمولا کسانیکه ازم کتاب میبرن و بعهده خودم میزارن که چه کتابی رو بهشون بدم ، من با برنامه و پله پله بهشون کتابهایی میدم که رمان باشه و این رمان بتدریج حالت آموزش اخلاق یا مذهب به خودش بگیره) 🌺 در مورد این خانم هم چون ابتدا دنبال یه رمان خارجی بودن(که موضوع محتوای اونرو شنیده بودم و اصلا مناسب دختر نوجوان نمیدونستم) یه الگوریتم ذهنی رسم کردم که از کجا به کجا ببرمش با کتابها. البته معمولا یه سبک کتاب نمیدم که خسته نشن. مهارت ابراز وجود و جرات مندی اثر مرکب نامیرا دنیای دختران احضاریه خاطرات سفیر کمی دیرتر و نتیجه این شد که این مادر بسیار بسیار از من تشکر کرد و گفت شما دختر منو از یه فاز کلا به فاز دیگه ای بردین 😊 دختر منکه دنبال رمانهای خارجی معرفی شده توسط دوستانش بود به مرحله ای رسیده که از سر کار اومدم اینقدر گریه کرده بود و چشماش پف داشت که هول کردم.. 😳 چی شده مامان؟ مامان چقدر حضرت زینب مصائب کشیدن من تاحالا اینقدر و به این شکل حس ایشون رو درک نکرده بودم. 🌹🌹 موضوع جالب برای من در مورد این خانم این بود که خانوادگی کتاب ها رو مطالعه میکردند و راجع بهش همدردی یا صحبت میکردند ☺️❤️ دختر و پدر و مادر و طوری شده بود که پسر کوچکشون هم علاقه مند کتاب شده بود 😊😊 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی تازه از زندگی آن که #غایب از نظرهاست، اما در دل‌ها جا دارد.. #معرفی کتاب #غایب ❤️ 📚 @ketabkhanehmodafean
✅درمان با ۱۷ گام موثر 🔺۹. از خواب زياد، پرخورى و ديگر اسباب تنبلى و سستى اراده بپرهيزيد و نگذاريد ديگران به جاى شما تصميم بگيرند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
روزهای دوشنبه ی هرهفته که هم صبح هم بعداز ظهر کلاس داشتم ، برای ناهار به خانه برمی گشتم و بعداز غذاخ
زود آماده شد و راه افتادیم.. سر خیابون که رسیدیم با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت:" به این مغازه ۵۰۰تومن بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم ؛ دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم...الان هم بسته است..حتما یادت باشه سری بعد رد شدیم‌پولش رو بدیم..". گفتم: چشم می نویسم توی برگه میذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو باهم بدیم. 🍀 همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب ها داشت حساس بود ، روزهایی که من نبودم روی برگه های کوچک بدهی هایش را می نوشت و کنار مانیتور می چسباند.. که اگر عمرش به دنیا نبود‌ من باخبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم.. نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم: امسال راهیان نور هستی دیگه؟ بچه ها دارن هماهنگی ها رو انجام میدن..بهشون گفتم من و آقامون باهم میاییم. 🌹جواب داد:" تا ببینیم شهدا چی میخوان.. چون سال قبل تنها رفتی امسال سعی می کنم جور کنم باهم‌بریم". اواخر اسفند۹۲ بود که همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم.. 🌹حمید بعنوان مسئول اتوبوس تنها آقایی بود که همراه ما آمده بود.. به خوبی احساس می کردم که حضور در این جمع برایش سخت است.. ولی من از اینکه توانسته بودیم باهم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم.. 🕙حوالی ساعت۱۰ از اتوبوس پیاده شدیم.. حمید وسایلش را برداشت و سمت اسکان برادران رفت.. من باید دانشجویانی که در اتوبوس ما بودند را اسکان می دادم.. 🕛 حوالی ساعت۱۲ بود که دیدم حمید دوبار تماس گرفته‌..ولی من متوجه نشده بودم..چندباری شماره ی حمید را گرفتم ولی برنداشت.. نگران شده بودم..اول صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم..تا اینکه یکساعت بعد خودش تماس گرفت.. 📲 🌹گفت:" دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی.. من اومدم معراج الشهدا شب رو اینجا بودم.. چون می دونستم امروز برنامه شماست که بیایید معراج دیگه برنگشتم اردوگاه ..من اینجا منتظر شما می مونم". 🚩 وقتی رسیدیم به معراج الشهدا حمید در ورودی منتظر ما بود .. یک شب نشینی هم با شهدا کار خودش را کرده بود.. مشخص بود کل شب را بیدار مانده و حسابی با شهدای گمنام خلوت کرده است... پایان فصل پنجم 🌷۱۳۳ @ketabkhanehmodafean
#اندر_احوالات_کتاب ساعت یک نصف شب... حال روز کسایی که مثل من #سندرم_درد_کتاب یا (Book Pain Syndrome: BPS) دارن😐 کیا اینطورین!؟ #فانتزی 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا