کتابخانهمدافعانحریمولایت
📹 ببینید | تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب #آن_مرد_با_باران_میآید 📕❤️ @ketabkhanehmodafean
🔰 تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «آن مرد با باران میآید» منتشر شد
🔺 در آستانهی فرا رسیدن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، در سومین پاسداشت هنر و ادبیات انقلاب اسلامی تقریظ حضرت آیتالله خامنهای بر رمان «آن مرد با باران میآید» اثر خانم وجیهه سامانی منتشر شد.
🔹متن تقریظ رهبر انقلاب بر این رمان به این شرح است:
بسمه تعالی
بسیار خوب و هنرمندانه و پرجاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماههای آخر مبارزات نشان میدهد، درست و روشن و واقعی است. به گمان من همهی جوانها و نوجوانهای امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند. از نویسندهی کتاب باید تقدیر و تشکر شود انشاءالله.
مرداد ۹۸
🔸 رمان «آن مرد با باران میآید» توسط نشر کتابستان معرفت منتشر شده و به داستان زندگی خانوادهای از طبقهی متوسط میپردازد که در مقطع تاریخی هفدهم شهریور تا بیستوششم دیماه ۱۳۵۷ درگیر مبارزات علیه رژیم ستمشاهی شدهاند.
📗☘
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
جنس تنهایی روز سه شنبه برایم خیلی غریب بود..طعم دلتنگی های غروب جمعه را داشت...دست دلم به کار نمی رف
حمید آن روز خیلی دیر آمد..تقریبا شب بود که رسید..لباس های نظامی تنش بود ..همه هم گل مالی شده بودند..برای آماده سازی قبل از ماموریت به رزمایش رفته بودند..
تمام وسایل شخصی اش را از محل کار آورده بود..انگار الهامی به او شده باشد..این کار او سابقه نداشت..با اینکه تا قبل از این حتی دوره های چندماهه ی زیادی رفته بود ..ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود..
پرسیدم: چرا اینهمه دیر کردی؟ اینها چیه باخودت آوردی؟ چه کاریه؟ میری برمی گردی دیگه..چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟
🌹وسایل را روی اوپن کنار اتیکت ها گذاشت و گفت:" مطمئن باش دیگه به پادگان برنمی گردم..من زیاد خواب نمیبینم..ولی یه خواب تکراری رو چندین و چندباره که میبینم ، اونم این خواب که دارم از یه جایی دفاع می کنم، تمساح ها منو دوره کردن و تکه تکه می کنن ولی من تا آخر همونجا می ایستم . حس می کنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب باشه"...
🍀
این خواب را قبلا هم برایم تعریف کرده بود...چهره ی خسته ولی چشمان پراز شوقش تماشایی بود..هرچه می گذشت، این چشم ها دست نیافتنی تر می شد..
گفتم: خبری شده؟ چشمات داد میزنه خیلی زود رفتنی هستی..از اعزامتون چه خبر؟
نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند..
🌹گفت:" باید لباسهامو بشورم..احتمال زیاد پنجشنبه اعزام میشیم"...
✍ادامه دارد...
🌷۲۳۵
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
#اندر_احوالات_کتاب
یه مرحله ای بالاتر از روشنفکری هست!...
اونم اینه که کتاب نخری تا درخت های کمتری قطع بشن!
بعضی ما ایرانیها الان تو این مرحله هستیم☹️🤕
📚
@ketabkhanehmodafean
#حاج_آقا_پناهیان:
[هَر کی آرِزو داشتِه باشِه خِیلی خِدمَت کُنه
#شَهید میشِه...!
یِه گُوشِه دِلِت پا بِدِه؛ #شُهَدا بَغَلِت کَردَند...!
ما بِه چِشم #دیدیم اینارُو
اَز این #شُهدا مَدَد بِگیرید مَدَد گِرفتَن
اَز #شُهدا رَسمِه
دَست بِذار
رُو خاکِ قَبر #شَهید بِگو:
" #حُسین! بِه حَقِ این شَهید یِه نِگاه بهِ ما بُکُن...! ]
#حدیث_نفس🌱
🕊
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
حمید آن روز خیلی دیر آمد..تقریبا شب بود که رسید..لباس های نظامی تنش بود ..همه هم گل مالی شده بودند..
تا این را گفت، دلم هری ریخت پایین..بعداز کنسل شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس می کشیدم..ولی باز خبر رفتنش بی تابم کرد..
سیب زمینی هایی که پوست کنده بودم را داخل ظرفشویی ریختم و به اتاق رفتم..لحظات سختی بود..
از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازه ی تمام نبودن هایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حمید نباشد تادر خلوت و تنهایی به اندازه ی همه ی بودن هایش گریه کنم!
به زور راضیش کردم تا لباسهایش را خودم بشورم..باهرچنگی که به لباس ها می زدم ، دلم بیشتر آشوب می شد..
دور از چشم حمید کلی گریه کردم...
شستن لباس ها که تمام شد، آنها را جلوی بخاری پهن کردم که زودتر خشک بشود..
🍃
بعد هم رفتم سراغ درست کردن غذا...سیب زمینی ها را داخل تابه ریختم ..گویی با هر بهم زدنی تمام روح و روان من هم می خورد..
🌹حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت..چیزی نمی گفت ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت..
راهش را انتخاب کرده بود ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد..
🍂
از هم دوری می کردیم در حالی که هردو می دانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست...
📞به چند نفر زنگ زد و حلالیت طلبید..این حلالیت گرفتن ها و عجله برای ی
به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام ، خبر از سفری بی بازگشت می داد...
😭 هیچ مرحمی برای دل عاشقم پیدا نمی کردم....
🍁
چند دقیقه که گذشت، حمید به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست..با اینکه مشغول آشپزی بودم، سنگینی نگاهش را حس می کردم..بغض کرده بودم..سعی می کردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدهم..
💔
تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد، دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم...با گریه ی من اشک حمید هم جاری شد....
✍ادامه دارد...
🌷۲۳۶
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
🌙سیمایِ مـاهِ تــو
در هلال مـاهِ خـــدا حلول کرد؛
و بارانِ "نورٌ علی نور"باریدن گرفت!
#یا_باقرالعلوم
#حلول_ماه_رجب
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#استاد_عباسی_ولدی #کتاب_من_دیگر_ما 📚جلد چهارم ⬆قسمت 3⃣ ✅بخش اول 😊رابطه بازی و محبت ورزی ✏این قا
سلام دوستان ..روزتون فرخنده
🌸🌼🌸
باادامه فایل های تربیتی در خدمتتون هستیم👇