eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ❤️ من ۵ گاهی وقتها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی که کسی را زار داده ای، خراب و نابود و ویران رهایش کرده ای،به خودت فحش می دهی اما در مقابل دیگران زا کارت دفاع میکنیو می خندی.حتی شاید خودت را قهرمان داستان جلوه دهی.می دانی چرا؟ چون قدرت دوست داشتنی است.قدرت یک چاقو است.تیز و برنده!) این فکر ها باعث می شد تا بغض گلویش را بفشارد. لبه آستینش را بین دندان هایش فشار داد تا صدای هق هق گریه هایش بلند نشود.اشک ها بدون اختیارش نبود. خودش می خواست کگریه کند شاید آرامتر شود. اما فایده نداشت.دفعه اولی نبود که این حس و حال را تجربه می کرد. خودش را می شناخت. این طوری که میشد باید حتما قرص خورد. قرص نمی خورد تا اخر شب، تا فردا، تا بعد مثل یک بیمار روانی می شد. تا چند سال پیش این طور نبود، افکار مالیخولیایی، بعد از ارتباط با بیژن به سراغش آمد.بیژن یک بازاریاب بود. یک عوضی به تمام معنا.سیما باعث شد تا با هم آشنا شوند. خدا لعنتت کند سیما.... سیما از آمریکا آمده بود. آنجا دفعه اول بود سیما را می دید. باشگاه بدنسازی را اداره می کرد.نرمش ها و تمرین های خاص و برنامه غذایی سختی که برای زن ها ریخته بود؛ اذیت و آزار روانی زیادی داشت اما چاره ای نبود. به ضرب قرص و انرژی درمانی ادامه می دادند.همان جا در ترکیه با بیژن آشنا شد. دو ماه آموزششان باعث شد به بیژن دل ببندد و حرف دلش را به او بزند: - نمیشه فقط برای من باشی؟خسته شدم از بی سر و سامونی! نمیشه تو هم دست از همه برداری و بریم یه جای دور برای زندگی...من خستم! بیژن مست بود، خودش چند بار جامش را پر کرده بود.... تنها حرفهایش را به مسخره تکرار کرده بود و صدای قهقهه اش سرش را به درد آورده بود. با این که بیژن مثل خودش بود. اما باز هم، یعنی خب کنار کار های قبل و حالش، دلش میخواست به یک آرامش برسد.یک خانواده داشته باشد تا شب های تنهاییش این قدر سیاه نباشد. هر بار یکی و بد هیچ، داشت دیوانه ش میکرد. بیژن میان آن همه چشمش را گرفته بود و همه فن هایش را رو کرد که این هم خانگی موقت به اجبار هم که شده تثبیت کند.حتی بیژن عاشق ترش هم کرده بود. بیژن مارک پاکزاد را تن می زد. خودش هم همینطور اما وقتی خیلی راحت برگشت آمریکا و محل سگ هم به گریه ها و حرف هایش نگذاست، دیگر پایه نبود! خودش هم می دانست که با شنیدن اسم بیژن چه حالی می شود. دلش یک زندگی میخواست. یک خانواده. به خودش قول داده بود که اگر برود سر زندگی دیگر..... این حرف ها که در ذهنش مرور می شد بیشتر به همش می ریخت. اما همان قدر که خودش آزاد بود بیژن هم آزاد بود. ادامه دارد ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍وبجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم... _وای الهی بمیرم! من خنگ همون موقعم سن و سالم کم نبوده ها، بالای 11 رو داشتم پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟! _یه دختر بچه ی یازده دوازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی! البته عقلی... _قربون تعریف و تمجید کردنت برم من! حالا ول کن این حرفا رو... می گفتی؛ حس می کنم کم کم دارم شاخ درمیارم. _زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. طاها پسر خوبی بود، قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره ش رو مهربون تر از چیزی که بود نشون می داد، البته خودت که کم ندیدیش! _ولی الان که همچین خندون نیست! _چند سالی هست که ندیدمش... _عصای دست عمو و همه کاره ی مغازه ی تو بازارش! الهی بمیرم... اصلا فکر نمی کردم همچین گذشته ای داشته باشه! _خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می کنن و رویاهایی بافتن! اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ وقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطره ی مشترکی هم جز بازی های بچگی وسط حیاط خونه ی عمو و بی بی نداشتیم. _شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟! هعی... خب بقیشو بگو چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اه غلیظی بگوید: _ای بابا! کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره ها؟ _پاشو درو باز کن ترانه، شاید شوهرت باشه _آخ آخ معلومه که نوید جانه! همانطور که عقب عقب سمت در اتاق می رفت گفت: _ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می کنما _باشه! برو... حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه می کرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همان قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی دانست این بچه آن همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟! خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه ای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران تر می شد. تازه نمازش را خوانده بود، دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد... از سجده که بلند شد اشک هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می کرد که معجزه رخ داده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه ی کاسه و کوزه های برهم زده ی ذهنی اش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید. _بوی خانوم جون رو میده هنوز، نه؟ نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و تایید کرد حرفش را. _آره بوی عطر همیشگیش رو _خدا رحمتش کنه، هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمی خوام اصلا بهش فکر کنم _زود رفت! _بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیه ی قصه رو بشنویم _نوید چی؟ شام؟ _اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو گوشه ی سجاده را تا زد و پرسید: _تا کجا گفتم؟ _اصل ماجرا. ابراز علاقه ی دسته جمعی خانواده ی عمو تو کربلا! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼