🎓 #ڪــ🎒ــــلاس درس مهدویت
💠 شناخت امام مهدی"عج" از دوران #تولد تا #حکومت جهانی:
⬅️ #قسمت_شصت_و_هشتم
🌍زمینه های ظهور
🔰 آمادگی عمومی
✍..پس امر ظهور زمانی است که همه از عمق جان خواهان عدالت اجتماعی، امنیّت اخلاقی و روانی و رشد و شکوفایی معنوی باشند وقتی مردم از بی عدالتیها و تبعیضها خسته شوند و ببینند که آشکارا حقوق ضعیفان به وسیله صاحبان قدرت و ثروت پایمال میگردد و امکانات مادی در انحصار عده ای معدود است عطش عدالت خواهی به اوج میرسد.
♻️ زمانی که فساد اخلاقی در انواع مختلف رواج پیدا کند و افراد در انجام کارهای ضد اخلاقی بر یکدیگر سبقت بگیرند بلکه به اعمال زشت خود افتخار کنند و یا چنان از اصول الهی و انسانی فاصله بگیرند که بعضی از اعمال منافی عفّت را قانونی کرده و در نتیجه نظام خانواده را سست کنند و فرزندان بی سرپرست را به دامن اجتماع بریزند، اشتیاق به ظهور پیشوایی که حاکمیت او، امنیّت و سلامتی اخلاقی و روانی را به بشریت هدیه خواهد کرد، فراوان میشود.
🌀 و آنگاه که مردم همه لذّتهای مادی را تجربه کنند ولی از زندگی و حیات خود راضی نباشند و در پی جهانی برخوردار از معنویت باشند، تشنه آبشارِ لطف امام عجل الله تعالی فرجه الشریف میشوند.
💓بدیهی است که شوق درک حضور امام، زمانی به اوج میرسد که بشریت با تجربه کردن دولتها و نظامهای مختلف بشری به این حقیقت برسد که تنها نجات دهنده عالم از فساد و تباهی، خلیفه و جانشین خدا در زمین حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف است و یگانه برنامه ای که حیات پاک و طیبه را برای انسانها به ارمغان میآورد قوانین الهی است.
↩️ بنابراین با همه وجود نیاز به امام را درک میکنند و به دنبال این درک، برای فراهم شدن زمینههای ظهور او تلاش میکنند و موانع را از سر راه او بر میبردارند. و در این زمان است که فرج و گشایش فرا میرسد.
🔹پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در توصیف آخر الزمان و دوران پیش از ظهور فرمود:
👈«[زمانی میرسد] که انسان مؤمن هیچ پناهگاهی نمی یابد که از شرّ ظلم و تباهی به آن پناه برد پس [در آن زمان] خداوند عزوجل مردی از خاندان مرا بر میانگیزد. » [۱]
🔗ادامه_دارد..
✍..پی نوشتها:
📂[۱]. عقدالدرر، ص ۷۳.
📚کتاب نگین آفرینش/جلد(1).!
#شناخت_امام_مهدی"عج"
#کلاس_درس_مهدویت
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شصت_و_هشتم
✍یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی می کند و کلافه ام کرده.دلم نمی خواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم، لباس می پوشم تا از خانه بیرون بزنم.همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین می اندازم و چند قدم می روم اما صدایش را می شنوم
_پناه؟؟
پوفی می کشم و زیر لب می گویم"خدا بخیر کنه!"
بر می گردم و سلام می کنم.متعجب نگاهم می کند و می پرسد:
+خودتی؟
به این فکر می کنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود!اخم می کنم،نگاه خیره اش را بر می دارد و می گوید:
_ببخشید،آخه...یعنی...باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟!
نیشخندی می زنم و به کنایه جواب می دهم:شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری!عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته دستی به موهای بالا زده اش
می کشد و می گوید:
_خدا شاهده من...
+قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست
متوجه می شوم که هر لحظه تعجش بیشتر می شود.انگار طاقت نمی آورد که می پرسد:
_چقدر عوض شدین؟!
+آدما تغییر می کنن،شرایطه که عوضشون می کنه مثل شما
_من؟!
دلم می خواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمی آورد که بعضی چیزها را نگویم
+مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم
سرخ می شود و سوییچ را توی مشتش فشار می دهد.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن
+بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید
هنوز یک قدم هم دور نشده ام که می پرسد:
_پناه خانوم؟
+بله
_گیج شدم،شما...اینجا...اینجوری
+چجوری؟اینجا خونمه نباید می اومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ می کردم؟
_منظورم این نیست اما آخه...
+آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم.ولی خودمم نمی دونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره
_انگار دارم خواب می بینم
+هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
_از نظر کی؟من یا شما؟
+من
_ولی اشتباه می کنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟!نه که نیست
می ترسم می ترسم که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام...آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی!فکر نمی کنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا
و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش می گذرم و می روم.
برای لاله که تعریف می کنم می گوید:
بدبخت چه غافلگیر شده پس،چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمی دیدت
+تقصیر من که نبوده
_نه،ولی خب...پناه؟یه چیزی بگم نمی کشیم؟چی؟
_میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه
+حرف مفت نزن لاله...یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم
_والا همچینم خجالتی نیستا
+ولم کن توام،تا حالا که شهاب نبودم نمی تونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان
_فقط چون مامانش براش تصمیم می گیره؟
+علاوه بر اینکه بچه ننست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمی زنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا
_باشه،ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست می بینمت که از حسادت می سوزی
+هرگزحالا می بینیم
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_هـشـتــم
✍سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ...
گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ...
مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد
سلام ... من یلدام ...
با گیجی تمام، نگاهم برگشت سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی
خوش وقتم
و رفتم سمت دیگه میدون دستش روی هوا خشک شد...
نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه من، کیش و مات بین زمین و آسمون ...
- خدایا واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ...
عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد
- اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟به حدی با جمع احساس غریبی می کردم که انگار مسافری از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟
سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر که اتوبوس رسید مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر کرده بودم
فکر کن رفتی خارج یا یه مسلمونی وسط L.A ...
سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ...
اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم
دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط رفتن انتخاب من نبود کوله رو دادم دستش و صدای اون حس توی وجودم پیچید
- اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت اشک توی چشمم حلقه زد
خدایا ... من بهت اعتماد دارم حتی وسط آتیش با این امید قدم برمی دارم که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ولی اگر تو نبودی به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد
داداشت گفت حالت خوب نیست اگه خوب نیستی برگرد توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد وسط راه می مونی
به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم نه خوبم چیزی نیست
و رفتم سمت سعید نشستم بغلش
- فکر کردم دیگه نمیای
- مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاشم بزارم؟
تکیه دادم به پشتی صندلی هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه به طوفان تبدیل شد
مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ...
سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن من فرهادم مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه هاافتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼