eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
4.5هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
2.1هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🎓 🎒ــــلاس درس مهدویت 💠 شناخت امام مهدی"عج" از دوران تا جهانی: ⬅️ ♥️ ظهور و اهدف حکومت جهانی حضرت 🔹زمینه سازی:👇 ✍..بدون تردید انتظار سازنده که از مهم ترین عوامل فعالیت و پویایی است تنها در سایه مخفی بودن زمان ظهور شکل خواهد گرفت زیرا با مشخص بودن زمان ظهور کسانی که می‌دانند ظهور را درک نمی کنند انگیزه ای برای تحرک و زمینه سازی نخواهند داشت و به سکون و رکود روی خواهند آورد. ❇️ حال آنکه با پنهان بودن زمان ظهور، انسان‌های همه عصرها و دوران‌ها به امید اینکه ظهور را در زمان خود ببینند تلاش می‌کنند تا زمینه‌های ظهور را فراهم کنند و جامعه خود را به جامعه ای صالح و پویا تبدیل نمایند.به علاوه در صورت معین بودن وقت ظهور چنانچه برای مصالحی ظهور در زمان وعده داده شده رخ ندهد چه بسا افرادی در اصل اعتقاد به امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف دچار تردید شوند. 💠 امام باقر علیه السلام در پاسخ این سؤال که آیا ظهور وقت مشخّصی دارد فرموده است: 👈«کسانی که وقت تعیین می‌کنند دروغ می‌گویند، (و این سخن را تکرار فرمود) زمانی که موسی علیه السلام به دعوت پروردگار به مدت سی روز از میان قوم خود بیرون رفت و خداوند بر آن سی روز، ده روز دیگر افزود قوم او گفتند: موسی به وعده خود وفا نکرد و آنچه نباید می‌کردند، کردند. [از دین برگشتند و گوساله پرست شدند]».[1] 🔗ادامه_دارد.. ✍..پی نوشتها: 📂[۱]. الغیبة نعمانی، باب ۱۶، ح ۱۳، ص ۳۰۵.! 📚کتاب نگین آفرینش/جلد(1)..! "عج" ─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟کفش هایم را به پیرمرد مهربان کفشدار امانت می دهم و روی فرش های گرم حرم راه می روم.جایی روبه روی ضریح پیدا می کنم و می نشینم.تکیه می دهم به کتابخانه کوچکی که پشت سرم هست. به جمعیتی که برای زیارت می آیند و می روند نگاه می کنم.حسرت روزهایی را می خورم که نزدیک بودم اما دور! چشمه ی اشکم دوباره راه می گیرد. شروع می کنم به درددل کردن می گویم و می گویم. "غلط کردم امام رضا هرچی بد بودم و بدی کردم؛هرچی اشتباه کردم و پا کج گذاشتم از روی بی عقلیم بوده من چه می دونستم به این روز می افتم؟ بابام اگه چیزیش بشه دق می کنم، می میرم.تو رو خدا ایندفعه هم معجزه کن... حالشو خوب کن.اون که نباید چوب ندونم کاری منو بخوره...آخ چه حرفایی شنیدم امشب.چه نیشی بود زبون اعظم دروغ نمی گفتا...همش راست بود! تا وقتی مشهد بودم و دین و ایمان حاج رضا و خانوادشو ندیده بودم برای خودم می تازیدم.چقدر چزوندم این افسانه رو نذاشتم یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره. انقدری که لاک دست و رنگ موم مهم بود، هوای بابای مریضمو نداشتم.چقدر حرص منو خورد،هی گفت نرو با این دوستا نگرد ولی کر بودم!اگه نبودم که امشب تحقیر نمی شدم. چه عزت و احترامی داشت فرشته و چه ارج و قربی دارم من!اصلا غلط کردم آقاجون... بابام خوب بشه من دیگه فقط در خونه خودتو می زنم.شهاب و بهزاد و همه ی پسرا پیشکش خانوادشون من دوست ندارم دیگه خورد بشم،دلم حرمت می خواد،احترام می خواد... این چند روز آرامش داشتم.نه دغدغه ی الکی بود و نه ولگردی...نه دوستای آن چنانی و نه وقت گذرونی الکی... می خوام مثل شیدا باشم و فرشته... می خوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن! هنوز آدم نشدم اما می فهمم اگه خدا بخواد دست من غرق شده رو هم می گیره... یا امام رضا...بابام کارش به عمل نکشه ها...آبرومو پیش افسانه و پوریا نبر از اینی که هستم خراب ترم نکن...من بجز شما هیچکسی رو نمی شناسم... میشه ضامنم باشی؟ میشه پناه این پناه بی پناه مونده بشی؟ میشه؟؟ دلم انگار می خواهد بترکد.چادرم را می کشم روی سرم و ام یجیب می خوانم. به نیت شفای پدرم...به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم... پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده. صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟ خدایا ... کسی روی شانه ام می زند و با لهجه ی شیرینی که نمی فهمم کجاییست می گوید:التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم...اشک دل شکسته حرمت داره و من به این فکر می کنم که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟! اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟! فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر می کند. یاد خوابم می افتم و گل های سجاده ی عزیز...در اوج غم لبخند می زنم و چشمانم را می بندم و به امام رضا سلام می دهم 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍جا خوردم نیم خیز چرخیدم پشت سرم سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد - تو چقدر نماز می خونی خسته نمیشی؟ از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم - یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟چند لحظه سکوت کردم - خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ولی یه چیزی رو می دونی؟ من از تو رفیق بازترم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه - آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ شیشه های کوچیک رنگی رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای واونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن نگاهش خیلی جدی بود ... - کلا اینها با هم خیلی فرق داره قابل مقایسه نیست این بار بی مکث جوابش رو دادم - دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو از یه جا به بعد هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره سکوت عمیقی فضا رو پر کرد غرق در فکر بود نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه اما نشست در اون سیاهی شب جمع کوچک و دو نفره ما با صحبت و نام خدا روشن تر از روز بود بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود یهو بحث رو عوض کردم - سینا بلدی نماز شب بخونی؟ مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد این سوال ... اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است بلند شدم ایستادم رو به قبله ... - نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله و ایستادم به نماز فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم به ساده ترین شکل ممکن ... 5 تا استغفرالله 14 تا الهی العفو و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی و للمسلمین و المسلمات و المؤمنین و المؤمنات ... و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ... انتخاب واحد ترم جدید و سعید، بالاخره نشست پای درس در گیر و دار مسائل هر روز تلفن زنگ زد با یه خبر خوش از طرف مامان - مهران دنبال یه مدرسه برای الهام باش این بار که برگردم با الهام میام از خوشحالی بال در آوردم خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد نمراتش افتضاح شده بود شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟به هر کسی که می شناختم رو زدم بعد از هزار جا رو انداختن بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود - الان الهام هم اینجاست هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم خیلی پای تلفن گریه کرد مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید من می خوام پیش شما باشم مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید هر چند، دردی رو دوا نمی کرد نه از الهام، نه از مادرم نه از من حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ می تونم باهاش صحبت کنم دایی رفت صداش کنه اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود مادرت و الهام فردا دارن با پرواز میان مشهد ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم تلفن رو که قطع کردم تمام مدت ذهنم پیش الهام بود چرا الهام نیومد پای تلفن؟! 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼