eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
1_845221025.mp3
14.48M
قسمت سوم (پایان) " حسین از مستضعفان می‌گوید" "تیپ شناسی مردم کوفه" در " حسین از مستضعفان می‌گوید" به بررسی خطبه حضرت سیدالشهداء در منی' می پردازد و در ادامه ، به تیپ شناسی شخصیت های درگیر در این حادثه و به طور اختصاصی به تیپ شناسی مردم کوفه پرداخته است. 🎧📗 @ketabkhanehmodafean
mahe monir ghesmat 3.mp3
20.38M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 نمایش رادیویی 🎭 یکی از اوباش قم که همه از او ناراضی هستند..... 🎧📕 @ketabkhanehmodafean
fadaknameh3.mp3
15.22M
📚 🔊 🏷 نمایش رادیویی 🎭 نمایش رادیویی فدک‌نامه، سماک پسری از یهودیان فدک است که با تصرف فدک با خاندان رسول خدا(ص) و حضرت زهرا(س) آشنا می شود و همین مسئله باعث روایت چگونگی غصب حق حضرت زهرا(س) و در نهایت ایمان آوردن سماک و مادرش می شود. 🎧🏴 @ketabkhanehmodafean
به یاد او.....pdf
5M
◇ •°• ◆ | 🌊 | ◆ •°• ◇ گاهی سر بلند کن برای کمک به دیگری! خدا سربلندت می‌کند... :) ------------------------- اثری متفاوت! تلفیقی از دو داستان نابِ کتابِ ﴿حاج قـ🌱ــاسم﴾ و ﴿مـ🦋ـــادر﴾ به قلم نرجس شکوریان‌فرد ا .•@ketabkhanehmodafean •.
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ، دسته گل نرگس و قیمه نذری زری خانم ،مادر شوهرش. شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می داد همین ترانه بود و بس. با دستی که به شانه اش خورد حواس پرت شده اش را جمع کرد. _ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟! _شما هم واسطه ای نه؟ _شک نکن!والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو داره ها یه وقتایی لجم می گیره ازت... _چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟ _ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی! و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را می خورد که از بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی می کردند و با همه ی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند،برعکس خودش که ناخواسته اسیر تجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود،هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده می شد و خنجر می زد بر دل نازکش! آلبوم گوشی ترانه را می دید که پر بود از عکس های دو نفره و خندانش با نوید ... خداروشکر تار می دید!گاهی همینقدر حسود می شد ...حتی بیشتر از شوخی های غیرواقعی ترانه تازگی ها دیدش هم دچار مشکل شده بود.مثل قبل نمی توانست خوب بخواند و ببیند،اما از رفتن پیش چشم‌ پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت... مثل بچه ها!دلش می خواست حالا که مادری نیست،حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد. بعد هم دوتایی فِرمِ قشنگی انتخاب کنند،یا نه،حتی هر چه که او می پسندید ...مثل همیشه! آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط می فهمید سوی چشم های زنش چقدر کم شده ...دکتر و عینک فروشی پیشکش! ذهنش پَر کشید به سال ها قبل و خاطره ی اولین هدیه ای که گرفته بود. هوا سو‌ز برف داشت اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز. کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم‌ زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت. ارشیا بود ... توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش می کرد. دلش قنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم‌. تند و‌ با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد. برای سلام‌ پیش دستی کرد و‌ به جواب زیر لبی او رضایت داد.دست های یخ زده اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود. با هم محرم بودند و تازه عقد کرده،ولی هنوز هم کم رویی می کرد وقتی اینطور خلوت می کردند. ماشین راه افتاد بدون هیچ حرفی،نمی فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد،از نداشتن علاقه بود یا...!؟ چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همه ی آدم ها کم و کمتر شده بود. خودش وارد بیست و سه شده بود اما ارشیا سی و دو را پر می کرد. دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بلاخره دستش را گرفت و گفت: _از این به بعد دستکش چرم بپوش! پر از تعجب شد،از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بی شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت : _ولی من از چرم خوشم نمیاد! اخم ارشیا را جذاب می کرد و همانقدر ترسناک شاید! _چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌ڪنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌ڪنند. خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر می‌ڪرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود ڪه سربازی نرود. فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم. با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید ڪه نبود ڪلاً بی‌قرار می‌شدم. من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان می‌رساند وقتی یڪ دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید ڪه پوتین‌های مجید دم خانه است شاڪی می‌شدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد ڪردم!» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 📚 @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مات و مبهوت پشت در خشکم زده بود نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم کجا پیاده بشم یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید همون طور چند لحظه ایستادم برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد حالا چی می خوای به مامان بگی؟اگر بهش بگی چی شده که مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره این یکی هم بهش اضافه میشه دستم رو آوردم پایین رفتم سمت خیابون اصلی پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم مردم با عجله در رفت و آمد بودن جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت. ندید گرفته می شدم. من با اون غرورم یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم رفتم توی یه مغازه دو سه دقیقه ای طول کشید اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم با عجله رفتم سمت ایستگاه دل توی دلم نبود یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید اما توی هجمه جمعیت رسما بین در گیر کردم و له شدم به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل دستم گز گز می کرد با هر تکان اتوبوس یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له می شد توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت می شدم بیرون چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ و من بالاخره یکی به دادم رسید خودش رو حائل من کرد دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار توی تکان ها فشار جمعیت می افتاد روی اون دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود سرم رو آوردم بالا متشکرم خدا خیرتون بده اون لبخند زد اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ از تو بعیده با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خدا جوابی جز سکوت نداشتم چند دقیقه بهم نگاه کرد هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم دیگه تاخیر نکنی ها چشم آقا و دویدم سمت راه پله ها اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین شرمنده ... اومدم تو پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم سلام بابا خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه چند لحظه بهش نگاه کردم دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست و از این به بعد باید خودم برم و برگردم خدایا مهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش . 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
14020430.mp3
8.52M
📚 🔊 🏷 نمایش رادیویی 🎭 این نمایش روایتی تاریخی ست از ممنوعیت مجالس عزاداری سید الشهدا علیه السلام به دستور رژیم دیکتاتور رضاخان و سرپیچی مردم قم به ویژه محله قدیمی چهل اختران قم؛ 🎙 توغ سَیفا کاری ست از محسن صباغ‌زاده، با کارگردانی الهه حیدری و بازی مهدی مهدوی راد، امیرحسین یاوری، شهاب الدین نیازمند، سیدمحسن ساجدی، میثم عابدینی، محمد کربلایی، حسین نیکروش، حسین جعفری، مریم السادات صدرپور، ملیحه توکلی و مریم ابراهیم گل به نویسندگی و صدابرداری الهه حیدری و گویندگی مصطفی اسماعیلی که در گروه نمایش اجرا شده است. 📚🏴 @ketabkhanehmodafean
an roozha3.wavss.wavss.mp3
26.88M
📚 🔊 🏷 نمایش رادیویی 🎭 نمایش رادیویی «آن روزها»‌ روایتگر خاطره‌ای واقعی از مرحوم آیت الله خزئلی از یاران امام خمینی (ره) پیرامون شکل گیری قیام مردمی 15 خرداد و روایت شهادت یکی از شهیدان مظلوم این قیام است. 📚🎧 @ketabkhanehmodafean
دختر و حجاب _3.mp3
3.48M
چگونه دخترم را به حجاب علاقمند کنم ؟ 🔸 فضایی که در آن حجاب ارزش باشد 🔸 حجاب‌داشتن رو برای بچه‌ها آسان کنید 🔸ورزشهای هیجانی رابرایش مهیا کنید 🎙 حسین افشاری 📚 @ketabkhanehmodafean