19.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سهشنبهها و #نکات_خانهداری
بستنی نونی😍
مواد لازم :
۲تا موز
نصف لیوان شیر
۲ ق غ شکر
۲ ق غ خامه صبحانه
زعفران یا وانیل به دلخواه
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـانـزدهـم
✍عید نوروز قرار بود بریم مشهد حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد
دل توی دلم نبود جونم بود و جونش تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم
سرم رو می گذاشتم روی پاش چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن
- از اون هیکلت خجالت بکش 13، 14 سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم رنگ دیگه ای داشت
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی ... هدیه خدا
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس می کردم چیزهایی در چشم من زیبا شده بود. که دیگران نمی دیدند و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده پدرم، شبرو بود ... ایام سفر سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح می زدیم به دل جاده
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود عاشق شب های جاده بودم. سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم
توی راه ... توی ماشین چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم
نماز صبح هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم و از توی آینه ... عقب به من نگاه می کرد
دیگه دل توی دلم نبود یه حسی بهم می گفت محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد اصلا نفهمیدم چی خوندم
هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم همین طور نشسته توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم
- ناراحتی؟
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که تو که دیگه بچه نیستی باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#نکته_تربیتی💊
🔻گاهی اشتباهات سادهای که در طول روز انجام میدین رو راحت و با صدای بلند ابراز کنید.📣
🔸بچهها مخصوصا در سالهای پیش از دبستان از نظرشون ما کاملترین و قویترینیم
و به همون نسبت خودشون رو ضعیف و پر از اشتباه میدونن.
دونستن این که ما هم اشتباه میکنیم
میتونه نگاهشون رو به خطا و نقص عوض کنه و عملگراتر بشن
و راحتتر به فعالیتهای جدیدی تن بدن که از ترس اشتباه کردن تا به حال حاضر نشدن امتحانش کنن. 😉👌🏻👌🏻
🌀 یادمون باشه ما آینه فرزندانمون هستیم، بنابراین پذیرش ضعف و نقص رو باید اول از همه از خودمون شروع کنیم.✅
📚
@ketabkhanehmodafean
336.5K
👆بچهها! این داستان زیبا رو یکی از دوستانتون خونده و برامون فرستاده!
#قصهگو: محمدامین گنجگلی از کرج
نام کتاب: #عموقاسم
نویسنده: محمدعلی جابری
آفرین به تو پسرگل! 👏👏👏
بچهها گوش کنید!
📚
@ketabkhanehmodafean
#نام_داستان: #تیرهای_تاریکی
#کد_۱۴۶
❇️ مقطع سنی: ب (اول، دوم، سوم) و ج (چهارم، پنجم، ششم)(شاید هم بزرگترها😉)
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
📝 هدف::
- تعلیم ضرورت همدلی با دیگران به کودک
- تعلیم چگونگی تبدیل تهدید به فرصت به کودک
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
📖 خلاصه:: حیوانات جنگل، نامههای تهدیدآمیزی دریافت میکنند. آنها باید از آن جنگل بروند. اما موقع رفتن، متوجه غیبت یکی از حیوانات میشوند...
📚
@ketabkhanehmodafean