eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 خداوند گفت: دیگر، پیامبری نخواهم فرستاد از آنگونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند و آنگاه 🕊 پرنده‌ای را به رسالت مبعوث کرد آوازی خواند که در هر نغمه‌اش، خدا بود و خدا گفت: اگر بدانید حتی با آواز پرنده‌ای می‌توان رستگار شد 🍀 و خدا رسولی از آسمان فرستاد 🌧 نامش «باران» بود؛ آنانکه اشک را می‌شناختند، رسالتش را فهمیدند و توبه کردند خدا 🌸 گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند و گل چنان از رستاخیز گفت که هر مومنی گلی را دید ⚡️ قیامت را به یاد آورد و به یاد دارم که فرشته‌ای به من گفت: جهان پر از رسول و پیامبر است با همین بهار و باران و گل، . . . 💚💜 📗 بالهایت را کجا گذاشتی. اثر عرفان نظرآهاری 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📕رساله دلگشا 📑توضیحات "خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی" معروف به "عبید زاکانی" شاعر و نویسندهٔ طنزپرداز فارسی‌زبان قرن هشتم هجری است که طبق قراین موجود در اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم در یکی از توابع شهر قزوین چشم به جهان گشود. علت مشهور بودن او به زاکانی نسبت داشتن او به خاندان زاکان است که این خاندان تیره‌ای از «عرب بنی خفاجه» بودند که بعد از مهاجرت به ایران به نزدیکی رزن از توابع همدان رفتند و در آن ناحیه سکونت گزیدند. وی در قزوین به دانش اندوزی پرداخته و در این شهر پرورش یافته و تا پایان عمر را در این شهر ماند. اطلاع دقیقی از مقام صدارت یا وزارت برای عبید در دست نیست و همین قدر میدانیم که در دستگاه پادشاهان فردی محترم بوده است. وی شاعری طنز پرداز بود و از آثار وی میتوان به رساله دلگشا، منظومه موش و گربه و دیوان اشعار اشاره کرد. وفات وی را در برخی منابع به سال ۷۷۲ ه.ق ذکر کرده اند. 📗📕📒 کتابخانه مدافعان حریم ولایت @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلیله و دمنه.pdf
7.12M
روزی روزگاری در گوشه ای از شهر بازرگان فقیری زندگی می کرد. بازرگان قصه ما روزی قصد سفر کرد تا بتواند شرایط زندگی اش را تغییردهد اما چون تنها سرمایه اش در زندگی 100 من آهن بود قرار شد تا آهن ها را پیش دوستش به امانت بگذارد و با خیال راحت به سفر برود. اما پس از اینکه بازرگان از شهر خارج شد دوستش تمام آهن ها را فروخت و پولش را برای خود نگه داشت و.... 📕 کتاب : ✍ اثر : 📔 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#حافظه‌ ‌🔸️قسمت دوم‌ اگر بخواهیم به نحو ساده‌تر زبان حافظه را دسته‌بندی کنیم باید به سه روش زیر روی
‌🔸️قسمت سوم اصول تقویت حافظه:🧠 ✔اصل اول: به حافظه خود اعتماد کنید!😯 درست است در اولین مطلب حافظه نوشتیم: انقدر احمق نیستم که به حافظه اعتماد کنم؛ اما باید توجه داشته باشید منظور از اعتماد در این قسمت، باور داشتن به حافظه است.😉 حافظه مانند آبکش است. هر چه به آن بیشتر اعتماد کنید، سوراخ های بیشتری از آن پر می‌شوند و مطالب بیشتری در آن جای می‌گیرند.😑 چند بار تا به حال این جمله را گفته‌اید؟!🤔 حافظه لعنتی هیچی در ذهن من نمی‌ماند... تا به حال شده در شرایط سخت گیر افتاده باشید؟!😕 کلامتان را عوض کنید تا جهان‌تان عوض شود.😎 ✔اصل دوم: بازی‌های ساده بازی‌ها برای تقویت حافظه، نقش معجزه‌گر را ایفا می‌کنند. بازی‌های بسیار ساده هر روزه می‌توانند ذهن شما را فعال نگه دارند. بازی‌هایی مثل شطرنج که فوق العاده عالی هستند.😇 اما برای برخی از افراد که شرایط فراهم نیست، راه‌های ساده‌تری هم وجود دارد مثل جدول حل کردن.✏ جدول‌ها همیشه از طریق روزنامه‌ها هر روز در دسترس‌تان هستند. راه های تقویت حافظه و فعال نگه‌داشتن آن، بسیار فراوان‌اند. بسته به خلاقیت خودتان می‌توانید هر روز بازی‌هایی برای فعال نگه‌داشتن ذهن‌تان انجام دهید.🧐 برای مثال:👇🏻 می‌توانید زمانی که در خیابان در حال حرکت هستید، شماره پلاک ماشین را جمع بزنید.🤓 سعی کنید هر روزه، چند چیز ساده جدید فرا بگیرید. مثلاً چند لغت ساده انگلیسی با چند تکنیک ساده ریاضی را یاد بگیرید.🙄 حالا به بخش خوشمزه ماجرا می‌رسیم!😋 خیلی از خوراکی‌ها و تنقلات روزانه هم می‌توانند به تقویت حافظه‌ی ما بسیار کمک کنند:👌🏻 خوردن صبحانه را جدی بگیرید 🌺پیامبراکرم(ص) می‌فرمایند: یک لقمه صبحانه، میخ استواری بدن را می‌کوبد. و خوراکی‌ها مانند عسل: عسل، فراموشی را نابود و حافظه را زیاد می‌کند و میوه‌هایی مانند انار و سیب.🍎 🌸حضرت امیر(ع) می‌فرمایند: انار و سیب، قلب را قوی و معده را خوشبو می‌کنند و همچنین عقل و فکر را صیقل می‌دهند. ⚠️راهکارهای عمومی، مثل نوشیدن آب حداقل ۸ لیوان در روز یا خواب مناسب و کافی و جویدن آدامس و ورزش و فعالیت بدنی و .... نیز بر روی حافظه، تاثیرات به‌سزایی خواهند داشت.😊 ادامه داره... :) 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهاردهم 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا