eitaa logo
کتابخانه ی زینبیون
48 دنبال‌کننده
107 عکس
1 ویدیو
1 فایل
کتابخوانی، برای یک ملت واجب و لازم است. 🌱حضرت امام خامنه ای 🌼خادم کانال جهت امانت کتاب و نظرات شما: اردکان، ترک آباد و احمد آباد
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسم رب الشهدا🍃 ...گفت: پایت را بگذاری این طرف خط، برزخ شما شروع می شود. بهشت را از دور می دیدم. رفتم آن طرف خط و دویدم. اما نتوانستم بروم. دیدم کنار یک پیرمرد بسیار ضعیف قرار گرفتم. به من گفتند: شما تنها نمی توانی بروی. این پیرمرد همراه شماست. گفتم: این که نمی تواند راه برود. الان می میره! لبخندی به من زد و گفت: این پیرمرد اعمال صالح توست که از تو جدا نخواهد شد... زدم توی سرم پس کی بود می گفت: دلت پاک باشه... نماز چیه... ثواب چیه... {کتابی متفاوت و بسیار تلنگر آمیز از تجربه های نزدیک به مرگ ادامه ی کتاب خیلیا با خوندن این کتاب و کتاب سه دقیقه در قیامت راه زندگیشونو تغییر دادن مطمئنم از خوندنش هم یک تلنگری براتون میشه و هم لذت می برید این کتاب @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
🍃بسم رب الشهدا🍃 دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقرّ بچه ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود ۱۵ سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آن ها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!!😳 اما من که برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست؟! خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم : مادرش دیگه کیه؟! گفت: میهن، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا! ماجرای میهن را می دانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم... {کتابی خیلی زیبا از سرگذشت حر شهدای دفاع مقدس، شهید شاهرخ ضرغام در مورد تلنگری که به ایشون خورد و ایشونو حر انقلاب کرد داخل این کتاب نوشته و مطمئنم لذت می برید از خوندنش @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 ازدواجشان را بر اساس ازدواج فاطمه زهرا(س) پایه ریزی کردند و این مسئله طوری نمود داشت که روزنامه جمهوری اسلامی درباره اش نوشت: در مراسم آسمانی ای که برای پیوند مقدس دو جوان برپا شد، خواهری از پاسداران با برادر پاسداری ازدواج کردند. جالب آنکه در این ازدواج ، عروس خانم به شاگردی از مکتب بانوی اول اسلام، مهریه ای برابر مهریه آن حضرت تقاضا کرد، ولی با پیشنهاد داماد مهریه قابل توجهی در نظر گرفته شد. سپس عروس خانم مهریه اش را طی چک دریافت کرد و به فرمانده سپاه پاسداران اصفهان که در مراسم حضور داشت جهت مخارج پاسداران اهدا کرد. همسرش می گفت: خریدمان هم خیلی ساده بود، روز سوم شعبان با خرید یک حلقه، یک جلد کلام الله مجید، نهج البلاغه و سری کامل تفسیر المیزان باهم پیمان زندگی بستیم. (کتابی فوق العاده زیبا در مورد زندگی شهدا و فوت و فن های ازدواج به سبک شهدا و زندگی های عالی که داشتند و به ما هم سفارش میکنن که همچون کارایی رو انجام بدیم حتما حتما خوندنشو پیشنهاد میکنم به خصوص دخترخانوم ها و آقا پسرایی که قصد ازدواج دارند❤️😊 @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
✌🏻 🍃بسم رب الشهدا🍃 فکر مهران خیلی مشغول بود. نمیدانست کدام راه را انتخاب کند.میخواست با روح الله مشورت کند و نظرش را بپرسد. پاتوقشان شب ها بعد از ساعت خاموشی،در بالای ساختمان ممنوعه بود. _تو میگی بریم یا بمونیم درسمون رو ادامه بدیم؟من فکرم مشغوله نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم. روح الله نگاه نافذش را به مهران دوخت و گفت:《اره،باید زودتر وارد کاربشیم.معلوم نیس قضیه سوریه تاکی باشه. باید زود خودمون رو برسونیم.الان که سوریه پیش اومده،وقت موندن و درس خوندن نیست.باید بریم و برسونیم خودمون رو...》 روح الله خیلی نگران بود.مدام به زینب میگفت:《دعا کن اونجایی که دوست دارم،بیفتم.》 ...شهادت رسول خیلی چیز ها را برایش روشن کرده بود.از خدا خواست آنچه برایش صلاح است و دوست دارد،نصیبش کند. ( یه کتاب فوق العاده درمورد شهید روح الله قربانی که از زبون همسرش زینب خانوم نقل شده، این کتاب زیبا و فوق العاده رو به شدت پیشنهاد میکنم.)❤😊 @Horre_shohada69 @Ketabkhoone_zeinabioon
✌🏻 🍃بسم الله القاصم الجبارین 🍃 لنز دوربین شده بود چشم های کمال که از آن فاصله هم میتوانستم داغی نگاهش را روی صورتش حس کنیم. چشمکی زدم😉 و همراه با لبخندی شیطانی دستم را بالا آوردم. کف دستم را بوسیدم لبانم را غنچه کردم و بوسه ای را فوت کردم سمت دوربین، بعد به داخل ساختمان اشاره کردم و باعشقوه تا جلوی در ساختمان رفتم.....ایستادم و مثل وقتی که دو نفر کنار در اتاقی بایستند و برای ورود بهم تعارف بزنند . به دوربین که حالا برایم چشمان داغ کمال بود. اشاره کردم. دستانم را بالا آوردم و روبه دوربین ،دهانم را باز کردم و گفتم:《 بفرمایید.》 (رمانی به شدت جذاب در مورد فتنه ی ۸۸ داستانی هیجانی و جذاب از اتفاقای قبل و بعد این فتنه خوندنشو به همتون پیشنهاد میکنم)😊❤ @Horre_shohada69 @Ketabkhoone_zeinabioon
✌️🏻چهل_و_یکمین_کتاب 🍃بسم رب الشهدا🍃 یکی از مقامات ایرانی می گفت:عماد مغنیه یک بار پس از جنگ ۳۳روزه،همراه سید حسن نصر الله،به تهران آمدودیدار های علنی با مقامات ایرانی داشت که البته در آن هنگام،بانام حاج رضوان معرفی شد.😉 ما منزل آقای حداد عادل،رئیس وقت مجلس شورای اسلامی رفتیم.سید درآن زمان،در این خانه با تمام مسئولان ایران که برای تبریک به مناسبت این پیروزی آمده بودند،دیدار کرد. همه می خواستند عکس بیندازند،اما عماد تنهاکسی بود که دوربین را در دست می گرفت تا عکس بیندازد! می خواست به این بهانه خودش در عکس ها نباشد📷😁 آن شب حتی حداد عادل هم نفهمیدکه وی عماد مغنیه هست. اوفارسی را طوری صحبت می کرد که کسی متوجه نمیشد زبان مادری او عربی است. من فکر می کردم او اصالتا ایرانی است. حاج عماد بشدت نسبت به مخفی کردن هویت واقعی خود اصرار داشت. همواره سعی می کرد در تصاویر نباشدوبه احدی اجازه نمیداد از او عکس بگیرد.🙃 (کتابی پر از رمز و رازهای حاج عماد مغنیه، از جنگ سی و سه روزه ی لبنان تا همراهیشون با حاج قاسم خوندن این کتاب خیلی جالبو پیشنهاد میکنم😊 @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_zeinabioon
✌🏻 🍃بسم رب الشهدا🍃 فرو ریختن خانه را میدیدم،ولی چیزی نمیشندیدم. داخل اتاق های خانه بی هوا و بی هدف می چرخیدم. وسایل خانه را که تکه تکه با علی اقا جمع کرده بودیم نگاه میکردم.ان لحظه حس کردم تنها روی زمین ایستاده ام و کس دیگری روی کره زمین نیست.هیچ کس نیست. به خدا گفتم:"خدا!حالا من که را صدا بزنم؟به کجا چنگ بزنم وخودم را نگه دارم؟" (این کتاب به شدت جذاب و فوق العاده رو به شما پیشنهاد میکنم که درمورد شهید سبز علی خداداده، که از زبون همسرشون نقل شده است)♥️😊 @Horre_shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم رب الشهدا🍃 هنوز خاطره ی کارهای اودر ذهن بچه های محل باقی مانده. زمانی که با آن ها فوتبال بازی می کرد در آبدارخانه ی مسجد برای مردم چای می ریخت و... یک بار با ایشان به روستای آینه ورزان رفتیم. بعد از کمی تفریح وبازی،نشسته بودیم کنارهم.یک زنبور دور صورت من می چرخید🐝 با نارحتی وعصبانیت تلاش می کردم که او را دور کنم.😡 اما احمد آقا که کنار من بود بی توجه به آن زنبور، به کار های من نگاه می کرد. بعد لبخندی زد😊 وگفت:یقین داشته باش!😳 بعد که تعجب مرا دید ادامه داد: یقین داشته باش که هیچ حیوان گزنده ای بنده مومن خدا را اذیت نمی کند.😉 (کتابی در مورد شهیدی که راه صد ساله رو توی جوونی طی می کنه. وقتی که خیلی از ماها جهت رفع تکلیف نماز می خونیم آقا احمد نمازشو با عشق میخوند😌خوندن این کتاب رو جهت بالا بردن معنویت و پیشنهاد می کنم) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 دنبال یک بی نهایت هستم. خسته شده ام از هر چیزی که یک زمانی تمام می شود.😔 به هر کدام از بودهای دور وبرم که دلبسته ام... بعد از مدتی... کوچکی شان افسرده... ودل مرده ام کرده است. آدم وعالم نمی تواند دل خواهم بشود. بین گل سر هایم چشم می چرخانم.🎀 بیشترشان را پدر همیشه غایبم خریده است. چقدر با هدیه هایش به دنیای دخترانه ام سرک می کشید! گل سر ها را یکی یکی بر می دارم ونگاهشان می کنم. چرا هر بار کنار هر هدیه ای که می خرید،حتما یک گل سر هم بود؟! خنده ام می گیرد از جواب هایی که دارد به ذهنم می رسد. بی خیالش می شوم وبا آخرین گل سری که آورده بود، مو هایم را می بندم. (رمانی بسیار جالب که پر از داستان های جذاب و پر ماجراست😳 و موضوع های قشنگی را به ما یاد میده...😊 خوندن این کتاب جذاب رو به شما همراهان عزیز پیشنهاد می کنم) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 شیرین نمی دانشت مصطفی در چه برزخی دست وپا می زند. نمی دانست باید چکار کند. معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافه یک خیال بماند را کنار بگذارید،چون زمانی به خودتان می آیید که می بینید این آرزو مثل بادکنک بوده،حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا!😔 شیرین این حرف ها را خوب می فهمید،اما نمی خواست قبول کند. می ترسید اما کنار نمی گذاشت... (همراهان عزیز🌹 اگه رنج مقدس۱ رو خوندین حتمت حتمت ادامه این رمان هم که بخونید این رمان قشنگو به همه ی شما عزیزان پیشنهاد میکنم❤) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 با تاکسی خودم را به مرکز شهر رساندم.🚕 چشم هایم مثل آدم گرسنه به دنبال رد یا نشانه هایی ازآن کارناوال می گشت که من را تا آنجا کشانده بود. راننده تاکسی فرودگاه می گفت:تا یکی دوساعت دیگرکه آفتاب غروب می کندوهوا کمی خنک تر می شود،کارناوال راه می افتد. کار ناوال،شب تاصبح توی شهر می گرددومردم به دنبالش پای کوبی می کنند ونزدیک صبح،خسته وبی رمق به هتلشان بر می گردند.😑 تا صبح روز بعد که دوباره کار ناوال راه بیفتدودوباره دور یکدیگر جمع شوند. فکر کردم این هفته چه هفته لذت بخشی است!😍 هفته طلایی👍🤗 (کتابی جذاب و پراز ماجراهایی که آدمو به فکر فرو میبره و حتی میتونه راه خیلیارو عوض کنه پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش🌱) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌🏻 🍃بسم الله القاصم الجبارین🍃 سر ظهر بود و داشتم از پله های بلندو زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم میشد پایین می امدم که یکدفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جاخوردم😳زبانم بند امد،برای چند لحظه کوتاه نگاهمان بهم گره خورد،پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد... آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم.😅 بدون سلام و خدافظی دویدم توی حیاط واز انجا هم یک نفس به خانه خودمان رفتم. زن برادرم خدیجه داشت از چاه اب میکشید،من را که دید دلو آب از دستش رها شد وبه ته چاه افتاد،ترسیده بود. گفت:《قدم چی شده؟چرا رنگ پریده؟》 (کتابی توصیه شده از طرف خیلیا... که درمورد دلاوری ها و رشادت های شیرزنان ایرانیه توی هشت سال دفاع مقدس💪 حتما حتما این کتاب جذاب رو بخونید )♥️😊 @Horre_shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 صبح،وقتی بیدار شدم،اولین چیزی که توجهم را جلب کرد،همین تغییر رفتار مادرومادر بزرگ بود.🤔 با روز های دیگر فرق کرده بوند. بر خلاف همیشه،که حوصله هیچ کاری را نداشتند،سفره انداختند وبا هم صبحانه خوردیم🧀 بعد مادر بزرگ رفت سراغ خمیر کردن آرد تا نان بپزد.مادر هم سرگرم جارو کردن ورُفت وروب اتاق ها شد😉 دوسه ساعتی از روز گذسته بودکه صدای گریه بچه ای را شنیدم ولحظه ای بعد،زن حاج عین الله،که دست پسرش را گرفته بود،به خانه ما آمد.از پسرشخون می آمد.زن حاج عین الله خیلی ناراحت بود😔 مادر بزرگ با ناراحتی جلو دوید وپرسید:چه شده؟!😟 چه می دانم خواهر!با پسر یوسف دعواشان شده😞 از آن پدرش،این هم از بچه اش!وقتی مرد حاجی دنبال این کارها می افتد وارا به امان خداخدا ول می کند،از بچه اش چه توقعی داشته باشم☹️ (کتابی بسار عالی وجذاب که به شما همران عزیز پیشنهاد نیشه حتما بخونیدش🌷) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 حکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد ودر یک قدمی رسول ایستاد وپرسید: آن جا نماز که تربت کربلا بود همراهت آوردی؟! رسول سری تکان داد.دست کرد توی جیبشوجانماز کوچک سبزی را بیرون آورد وطرف حکیمه خاتون برد. حکیمه خاتون جا نماز را کرفت ونگاهش کردوگفت:می شود برای من باشد؟!تا همیشه!😉 رسول سری تکان داد.از سروصورتش آب باران می چکید وشانه هایش از شدت گریه تکان می خورد😭 حکیمه خاتون نگاهش کردوگفت: حالا برو..... (کتابی پرماجرا وجذاب رو به شما دوستان پیشنهاد می کنم😊) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌🏻 🍃بسم الله القاصم الجبارین 🍃 بین زمین و اسمان بودیم، توی هواپیما. داشتیم میرفتیم سوریه. نگاهم به حاجی بود. انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دو جنگده امریکایی را دیدم که مثل لاشخور دور و برمان می پلکیدند. دلم هری ریخت.ترس برم داشت.فکرم پیش حاجی بود فقط،یک دقیقه گذشت. دودقیقه......‌‌همانطور که سرش به صندلی تکیه داشت، چشم هایش را باز کرد...... (کتابی بسیار فوق العاده در مورد خاطره های سردار عزیزمان که چیز های بزرگی را به ما یاد میدهد خواندن این کتاب زیبا را به شدت به شما پیشنهاد میکنم)😊♥️ @Horre_shohada69 @Ktabkhoone_zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 برخورد گلوله تانک را با دپو باتمام وجود احساس کردم. لرزش زمین مثل ماشینی با آخرین سرعت ممکن از درونم عبور کرد.🚘 بعد خود را به همان حالت خوابیده روی هوا دیدم. به نظرم آمد برای اینکه پوستم از شدت گرما قلفتی ور نیاید،باید دهانم را باز کنم،دهانم را باز کردم وتا آمدم آتش را از دهانم بیرون بدهم،محکم به زمین خوردم خاک ها از دهان بازم به درون ریختند....😔 (رمانی بسیار جذاب در مورد خاطرات شهید آسعید آقا مرادی که از شهدای هشت سال دفاع مقدس هستند و وقتی دفترچه خاطراتشون تفحص شد داخلش نوشته بود که به یکی از سه آدرسی که تو دفترچه هست، دفترچه رسونده بشه وعلی آقای موذنی این خاطرات رو به صورت کتاب در آورده والان در خدمت شماست امیدوارم که از خوندن این کتاب لذت ببرید 😊) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 وزارت مستعمرات درسال ۱۳۷۰میلادی مرا به مصر، عراق، تهران، حجاز و آستانه فرستاد تا معلومات کافی🧐 به منظور تقویت راه هایی برای ایجاد تفرقه میان مسلمین وگسترش تسلط بر کشور های اسلامی جمع آوری کنم... ودر همان وقت نه نفر دیگر از بهترین کارمندان وزارتخانه به همین منظور اعزام شدند واین افراد کسانی بودند که از نظر قدرت ونیرو وفعالیت،وجوش وخروش به منظور سیطره ی حکومت بر سایر بلاد اسلامی به حد کمال رسیده بودند😲 ...آخرین سخن دبیر کل را فراموش نمی کنم که به هنگام خداحافظی به نام مسیح با ما وداع کردوگفت: آینده وکشور ما در گروه پیروزی شما است،هرچه نیرو دارید در راه پیروزی به کار ببرید... @Horre_Shohada69 (این کتاب، در مورد خاطرات همفر، جاسوس انگلیسی، در مملکت های اسلامیه😡 او در این کتاب از ماموریتش به کشور های مصر، عراق، ایران،حجازواستانبول مرکز خلافت(عثمانی)وهدفش از این ماموریت که جمع آوری اطلاعات کافی برای در هم شکستن مسلمانان و نفوذ استعماری در ممالک اسلامی بود واز مسائلی که در این ماموریت برای او پیش می آید در این کتاب میگه. کتابی پر از هیجان و جذابیته که خوندنشو حتما توصیه میکنم ☺️) @Ketabkhoone_Zeinabioon
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 رسیدیم به روستای نهرمیان مردم یا حسین گویان می‌دویدند سمت ضریح انگار که بخواهند تریلی را فتح کنند؛ چند دقیقه ایستادیم و موقعی که تریلی داشت حرکت می‌کرد به مردم می‌گفتیم لبه حفاظ را ول کنند که یک وقت زمین نخورند.😧 پسر جوانی سماجت می کرد. گفتم: پسر جان ول کن الان زمین میخوری. پسر که فهمید دیر یا زود باید تریلی را رها کند به من گفت: ببین من فرشادم من را به اسم دعا کن کربلا بعد تریلی را ول کرد... داشتیم دور می شدیم که داد زد: فرشاد... یادت نره همان جا نشست به گریه و کف دستش را کوبید زمین.😭😭 دور می شدیم و فرشاد نشسته بود کنار جاده... من هم نشستم پشت تریلی به گریه😭😭😭 حاضر بودم همه چیزم را بدهم جایم را با فرشاد عوض کنم... (کتابی فوق العاده که مطمئنم تعریفشو زیاد شنیدید ماجرای کاروانیه که قراره گنبد امام حسین(ع) رو از قم به کربلا ببره و همه ی اتفاقایی که توی این مسیر میوفته مطمئنم از خوندن این کتاب لذت می برید و شاید حال و هوای خیلیارو عوض کنه هرکه دارد هوس کرب و بلا این کتابو حتما بخونه... ) @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 من فقط عکسای خودم رو میذاشتم😇 عکسای مهمونیا و گردشایی که می رفتم.یا گردش یا تفریح،عکسای خودمو دوست داشتم🙂البته برام مهم بودلایک وپیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچه ام شده بود.مثل خونه خودم.هم دوستش داشتم هم توش راحت بودم.خیلی راحت.....😌 همین که نا محدود بود وآزادی رو لمس می کردم،احساس قدرت می کردم.😎 @Horre_Shohada69 (این کتابی که الان پیش روتونه روایت یک پرونده امنیتی واقعی😎 با موضوع پوشش جعلی برای سوء استفاده از زنان ودختران توسط یک گروه بهایی است😧 این گروه بهایی مرتبط با یکی از شبکه های خارج از کشور بوده که یکی از فریب خوردگان این جریان در این کتاب روایت خودشو از فریبی که خورده تعریف می کند ودر کنار آن،نقش شبکه اجتماعی اینستاگرام در سرنوشت این دختر در قالب داستان تشریح می کند خیلیا دنبال این کتاب به شدت جذابن حتما حتما این کتابو بخونید تا خیلی چیزا براتون روشن بشه😊) @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم رب الشهدا🍃 حالا هم اینقدر دم از شهادت نزنید که مال این حرفا نیستید. بگید اگه شهید شدید چی به من می رسه؟ حمید گفت:مصطفی جان هر چی دارم مال تو. گفتم:نه اون چیزی که خیلی برات ارزش داره رو بگو.🤔 گفت:من یک چفیه دارم که اون خیلی برام ارزش داره.😌 گفتم:چی؟!یه چفیه!؟قرآن وپول واین همه چیز با ارزش داری،اون وقت یه چفیه؟!😳 گفت:این چفیه از همه چیز برام مهم تره چون از دست آقا گرفتمش. با یک عشقی گفت از دست آقا گرفتمش که تازه فهمیدم که تازه عشق به ولایت یعنی چه.برایم خیلی جالب بود،با ارزش ترین چیزی که در آن شرایط سخت داشت،یک چفیه بود.آن هم تنها به خاطر عشق به آقا❤️ @Horre_Shohada69 (یه کتاب فوق العاده ی دیگه از مجموعه کتاب های مدافعان حرم🌱 در وصف این کتاب فقط میتونم بگم که باید بخونیدش تا بفهمید چیه... حتما حتما این کتاب بسیار زیبارو به امانت بگیرید و بخونیدش 😊) @Ketabkhoone_Zeinabioon
🍃بسم رب الشهدا🍃 ...دوستی می‌گفت: یک شب ابراهیم را دیدم که در کوچه راه می‌رود. پرسیدم: کاری داری؟ گفت: از صبح تا به حال کسی از بندگان خدا را ندیده‌ام که مشکل مالی داشته باشد و من بتوانم مشکل او را برطرف کنم. برای همین ناراحتم.😔 ابراهیم هادی هیچ گاه پول را برای خودش نخواست، بلکه با پولی که به دستش می‌رسید مشکلات بسیاری از رفقا را برطرف می کرد. بارها شده بود که مسافرکشی می کرد و پول آن را خرج هیئت و یا افراد نیازمند می‌کرد. این ویژگی های شهید ابراهیم هادی برای هادی ذوالفقاری خیلی جالب بود. هادی ذوالفقاری ابراهیم را خیلی دوست داشت برای همین سعی می کرد مانند این شهید عزیز با درآمد خودش مشکلات مردم را برطرف کند... (چقدرتوی این هوا یه کتاب خوب میچسبه🌱 یه کتاب فوق العاده از شهید که یکی میشه مثل آقا فکر کنم تعریف این کتاب عالی رو شنیده باشید پس حتما خوندنشو امتحان کنیو😊 @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
🍃بسم رب الشهدا🍃 ...«من دیدم ک در پایگاه صبحانه هم میدهند😳 از آن به بعد هرهفته می آمدم😅 دیدم این همه بازی میکندد، من این جا اسلحه راستکی دیدم😱 اصلا آن شب خوابم نمیبرد. میگفتم تفنگ راستکی دیدم.😩 {کتاب در مورد زندگی با اسم جهادی سید ابراهیمه که لحظه به لحظه زندگیشونو وقف مسجد و کار با مردم کردند و این شد که بعدها یکی از افرادی بودند که نیروهایی رو برای اعزام تربیت میکردن این کتاب یه جورایی میتونه یک برنامه باشه🤔 برای کسایی که دنبال یه برنامه ی خوب میگردن تا بتونن توی راه درست قدم بردارن🌱 میشه @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 این روز ها بد است یا من بد شده ام...😞 دنیا زشت شده است یا من زشت می بینم...😢 حالم گرفته است و می خواهم سر به بیابان بگذارم😖 صدای زنگ خانه بلند می شود، نمی خواهم هیچ کس را ببینم... دوباره... سه باره... زنگ می زند😡 تصمیم می گیرم گوشی را بردارم، دوتا فحش بدهم تا برود🤬... تا به آیفون می رسم صورتش را می بینم😰 دستی به موهایش می کشد و پشت سرش نگه می دارد. گوشی را بر می دارم... {داستان از این قراره که یه آقا پسر نوجوون و خوش پوش و البته مغرور😒 به نام جواد که نه توی خونشون کسیو قبول داره و نه توی مدرسه و نه حتی جامعه... آقاجواد بازیگوش و فراری از مدرسه😅 حالا گرفتار معاون میشه و ...🤔😳 @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon