eitaa logo
کتابنوشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
407 ویدیو
10 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN
مشاهده در ایتا
دانلود
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ سوم از کتاب ابراهیم ساره تلفن زنگ خورد؛ از سپاه بود. صدایم در نمی آمد، از پشت خط صدای سردار می‌آمد که می‌گفت تبریک عرض می‌کنم. شنیدم که در حال حاضر تهران هستید پیشنهاد می‌کنم همین جا بمونید تا ان شاء الله تشریف بیارید معراج. چند روز دیگه پیکر از سوریه به معراج منتقل میشه. خداحافظ نگفته گوشی را بر زمین انداختم. آقا امین و خانمش را صدا کردم. فقط توانستم بگویم تو برگشته ای هرکس از اعضای خانه که خبر را می‌شنید با زانو به زمین فرود می آمد. هیچکس باورش نمی‌شد سه سال با اخبار ضد و نقیض زندگی می‌کردیم این خبر هم بس که زیبا بود میل داشتیم باور کنیم. باید به دخترها خبر می‌دادم به زهرا، به زینب، به معصومه. بچه ها یه خبر دارم براتون بابا برگشت! کمی بد خبر دادم. اصلاح کردم جملاتم را: «بچه ها پیکر بابا برگشت. واضح نبود کلماتم؛ بچه ها خشکشان زده بود. گفتم: "دخترا اون بخش از حلب که بابا اونجا جا موند، سه ماه پیش آزاد شده. حالا بابا رو پیدا کردن، می خوان بابا رو برگردونن. باید بریم معراج شهدا." زهرا که بزرگتر بود زیر گریه زد؛ خیلی بلندتر از همیشه. خانم امین آقا بغلش کرد. همه دورش را گرفتیم و گفتیم خوشحال باش. آقا خوشحال بود؛ گریه ی شوق بود. تو بعد از سه سال از غربت برمی‌گشتی. گفت: «مامان باورم نمیشه. بیشتر نتوانست حرف بزند. زینب مات و مبهوت مانده بود؛ لب باز نمیکرد. کمی آب و عسل در هم کردم و بر لبهایش گذاشتم. سکوت بدتر از اشک بود. معصومه که کوچک تر بود سؤالات هم‌قد خودش می پرسید: " مامان بابا سالم برمی گرده؟ یعنی میتونه منو بغل کنه؟! یعنی میشه نازم کنه مثل اون قدیما ؟!" معصومه در هر موقعیت دل همه را آتش میزد گفتم «نه» رقیه ! ببخشید نه معصومه جانم. مثل بابای مریم و ملیکا میاد! @Mim_Saaaaad ✅ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32