تصور کنید یک شخصیت تاریخی برای معرفی، توسط یک نفر انتخاب میشه.
این فرد بعد از چند ماه و شاید چند سال جستجو و تحقیق از لای کتابها و اسناد و پیدا کردن افراد مختلف و دیدن مکان ها و حتی لمس طبیعتی که فرد تاریخی توی اونجا میزیسته به اطلاعات و فضایی میرسه که در قالب "کتاب" ما رو از پسِ سالها به اون تاریخ گره میزنه.
حقیقتا نویسنده، اونم نویسنده تاریخی، برای خلق داستان شخصیت های تاریخی متحمل زحمت زیادی میشه تا یک شخصیت تاریخی رو اونطور که بود دوباره خلق کنه و به دنیا بیاره.
و چقدر سخته رسیدن به این مرحله!
و البته که این خلق کردن بدون حمایت انتشارات و دوندگی تک تک عوامل پشت صحنه به ثمر نمیرسه و زحمت این کارها رو فقط کسی میدونه که از دور دستی برآتش داره.
رونمایی از کتاب یعنی دورهمی تمام کسانی که در تولد یک کتاب نقش داشتن و صحبت در مورد مسیر طی شده؛ از اول تا تولد اثر.
سخن گفتن از زمین خوردن و بلندشدن های چندین و چندباره، نشون دادن افق های روشن آینده.
هرچند من نقشی در تولد کتاب "تفنگدار مسجد شاه" نداشتم ولی خدا رو شاکرم بابت توفیق شرکت در این جلسه.
پ.ن: آخر جلسه هم یه نسخه کتاب با امضای نویسنده اثر گرفتیم. مبارکمون باشه!
#تفنگدار_مسجد_شاه
#میرزاکوچکخان_جنگلی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
سلام و صبحتونبخیر کتابنوشانیها🌱
خدا رو شکر چهل و ششمین دههی فجر انقلابمون رو دیدیم و چند روز دیگه جشن بزرگ ۲۲بهمن و نیمه شعبان رو هم میگیریم تا کور شود هر آنکه نتواند دید!
برای این هفته یک رمان تاریخی انتخاب کردیم که بی ارتباط به اینروزها نیست.
حرکتهای انقلابی مردم ایران در دوره مشروطه و بعد از اون زنجیرههای قبلی انقلاب ۲۲ بهمن هستند و با " تفنگدار مسجد شاه" میریم سراغ میرزاکوچکخان جنگلی.
نکتهی جالب کتاب این هست که داستانِ پشت صحنهی نکات تاریخی که تو کتابهای درسی در حد یک جمله بهشون پرداخته شده بود رو برامون تعریف کرده و هضم وقایع اون زمان با سیر داستانی کتاب، شیرینتر و جذاب تر شده.
راستی برای خرید کتاب ارزشمند "تفنگدار مسجدشاه" میتونید به این آیدی پیام بدید:
@Adm_ketab
#معرفی_کتاب_صد_و_سی_ام
#تفنگدار_مسجد_شاه
#مسلم_عارف
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀📝
برشِ اول از کتاب تفنگدار مسجد شاه
کلنل تکاچنکف، پشت میز کوچکش که به ورودی چادر مجللاش مشرف بود، قدم می زد. صدای برخورد قطرات باران روی سقف چادر، او را به یاد خانهی ییلاقیاش در "کیف" میانداخت.
در همین حین، احمدخان و سرکارگر، پردهی ورودی را کنار زدند و وارد شدند. احمدخان، چکمههای گلیاش را به هم کوبید و با دست، احترام نظامی گذاشت.
کلنل ریش پرفسوری طلاییاش را جنباند و به لهجهای میان فارسی و روسی فریاد زد:
«با اون کفشهای خثیفت نیا داخل مرتیخهی خر.»
سرکارگر که فقط سر و فانوسش داخل چادر بود، از ترس عقب رفت. احمدخان هم دستپاچه و کلافه، همان طور که دستش بالا بود، از چادر بیرون پرید.
کلنل، آرام جلو آمد: «باز... چی شده احمد خان سلطان؟»
_کلنل، عملهها یه جسد سالم از زیر خاک بیرون کشیدن.
کلنل دستش را توی هوا حرکت داد و با لحنی پر از بی اهمیتی گفت: «گفتم حالا چی شد که تو آمد این جا. خب همون کاری خه با اسخلتهای دیگه خردید، با این هم همون طور. این هم من باید به شما احمخ ها بگم؟»
کلنل به طرف میزش رفت و روی صندلیاش لم داد.
احمد خان گفت: «کلنل، این جسد، تر و تازه است. انگار همین چند ماه پیش دفن شده.»
کلنل دستانش را دو طرف میز گرفت: «خوب خه چی؟ تکه تکه خنید، بریزیدش توی همون چاه.»
_اما قربان...
_تمرد نکن.
_جسارت منو ببخشید. اما این جنازهی یه زن مسلمونه. اگه کس و کارش، فامیل و بقیهی مردم بفهمن، دردسر میشه. به نظرم باید با احترام دفن بشه.
_لازم نخرده تو به من نظرات، بدی. برو شرش رو بخوابون. نمیخوام ببینمش.
احمدخان، سرش را پایین انداخت. وسط گل و لای دم چادر احترام نظامی گذاشت و همراه سرکارگر، به طرف گودال رفت.
کمی آن سوتر، از پشت دیوار نیمه مخروبهای، یک جفت چشم به تماشا مشغول بود.
#معرفی_کتاب_صد_و_سی_ام
#تفنگدار_مسجد_شاه
#مسلم_عارف
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
تفنگدار مسجد شاه ( برش اول.mp3
5.45M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب تفنگدار مسجدشاه
🎤با صدای آقای امین اخگر
#تفنگدار_مسجد_شاه
#مسلم_عارف
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀📝
برشِ دوم از کتاب تفنگدار مسجد شاه
میرزا جلو آمد.
شیخ وقتی او را دید برخاست و دست او را گرفت تا از پلهی مغازه بالا بیاید. سپس با لبخندی به لب و چشمانی پر فروغ گفت: «شما باید پسر آقا میرزا بزرگ باشید.»
_بله جناب شیخ. پسرش هستم... یونس.
شیخ، میرزا را روی کرسی کنار خود نشاند و به تجار هم با دست تعارف کرد که هر کدام روی صندلی و جایگاه خود بنشینند.
حاج محمدعلی که هنوز آثار مغبونی و ناراحتی را در چهره داشت، به کارگر نوجوانش تشری زد تا درب دکان را ببندد: «همون بیرون هم وایسا تا کسی زاغ سیاه ما رو چوب نزنه. هر کسی هم خریدی داشت، بگو فردا اول وقت. عصری حساب و کتاب داریم.»
شیخ فضل الله صدایش را صاف و شروع کرد: «شنیده بودم که پسر یکی از بزرگان و خیرین به نام گیلان، پسر آقا میرزا بزرگ استاد سرایی، این جا در مدرسهی محمودیهی تهران تحصیل میکنند. ولی از نزدیک ندیده بودمشان. از آداب و وجنات شناختم.
ماشاء الله مو نمیزنند با پدر مرحومشون. حالا بفرمایید... میرزای کوچک.»
میرزا از عنوان میرزای کوچک خندید و همین طور که گونهاش را خاراند، گفت: «خوش دارم در خلوت صحبت کنیم. امر مهمیه جناب شیخ.»
شیخ نفس عمیقی کشید و با نگاه نافذش تجار داخل دکان را بر انداز کرد و جواب داد: «این افرادی که این جا میبینی و این حاج محمدعلی که با جملات کوبنده ات سوزوندیش، همه از معتمدین من هستند. ما چیزی رو پنهان نمیکنیم. مع هذا اگر خیال میکنی که نباید گفت، شب به خانهی ما بیا.»
میرزا بلند شد و گفت: «پس شب در منزلتون به خدمت میرسم.»
شیخ بدون این که به میرزا نگاه کند، دستش را گرفت: «بنشین میرزا. میخوام در این جلسه هم باشی. بعد، با هم به راه میافتیم.»
میرزا رد نکرد و نشست.
دستش هنوز در دست شیخ فضل الله نوری بود. یکی از تجار جلو آمد و چهارپایهی کوچکی را مقابل شیخ کشید. دفترچهی بزرگی را روی آن گشود. شیخ با دقت اعداد و ارقام و اسامی نوشته شده در جدولهای رسم شده در دفترچه را میخواند.
میرزا بی توجه، به شیخ چشم دوخت. تاجر کلاه فینی قهوهای روی سرش را برداشت و زیر بغل گرفت: «شیخ، از اون صفحه ای که نوار پارچهای قرمز لا به لاش گذاشتم، انتهای سررسید سه ماههی تابستونه. از اونجا به بعد، به شماره نوشتم که چند خانواده و نفر محتاجاند. به نام و نشانی و قدر نیاز. از دروازه ری تا ناصریه، توی همین یک ماه، سه صد خانوادهی محتاج جدید شناسایی کردیم. اینها قبلا مردانشون کار و بار داشتند. همین یکی دو ماه به خاک سیاه نشستند.»
میرزا کنجکاو شد.
شیخ دست میرزا را رها کرد و به ریشش کشید: «عجب... عجب.»
با دست دیگر دفترچه را ورق میزد.
تاجر دیگری جلو آمد و یک سری اوراق و کاغذ را جلوی شیخ گذاشت و توضیح داد: «ترقی قیمتهای مواد خوراکی و خوار و بار هست خدمتتون.»
_در چه مدت این قند و شکر چهار برابر شده؟
_همین ایام هفتهی جاری.
_عجب... عجب...
#تفنگدار_مسجد_شاه
#مسلم_عارف
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
تفنگدار مسجد شاه( قسمت دوم.mp3
6.78M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب تفنگدار مسجدشاه
🎤با صدای آقای امین اخگر
#تفنگدار_مسجد_شاه
#مسلم_عارف
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀📝
برشِ سوم از کتاب تفنگدار مسجد شاه
طبقهی پایین خانهی دکتر حشمت، مطب او بود. یک تخت و یک قفسهی دارو داشت و بقیهی اتاق، گنجینهای از داروهای گیاهی مختلف را در خود جای داده بود. اما دکتر حمشت، میرزا را به بالا خانهی خودش برد و همان جا بستری کرد.
_روش من این طوریه میرزا... من داروی بیهوشی ندارم. حرف بزن تا سرگرم باشی و کمتر درد بکشی.
میرزا با سر تأیید کرد. حاج حسین و حاج احمد روبرویش روی صندلی نشسته بودند. آن طرفتر، یوزف روی زمین خودش را جمع کرده بود و زانوی غم بغل گرفته بود.
_پیش حسن آلیانی، احوال مرتضی و منوره خانم رو گرفتم.
حسن آلیانی هر سه شنبه یا خودش یا بچههاش پای درخت چنار بودن... ولی کسی اون جا نیومده. معلوم نیست چه بلایی سر مرتضی و خواهرش اومده.
حاج احمد گفت: «هنوز اونا رو فراموش نکردی؟»
_چطور میتونم رفیقم و یادگار بهترین دوستم رو از یاد ببرم؟
نگاهی به یوزف کرد که متوجه حرفهایش شده بود و با چشمهای درشت و چهره ای حیران به او خیره شده بود.
_من نمیفهمم... یوزف. چرا این قدر ساکتی؟ تو کل راه رو تا انزلی با حرف زدی. سر من رو خوردی. ولی امشب...
_حالم خوب نیست میرزا. احساس گناه میکنم.
_چه گناهی؟ ولی مگه قرار نبود بری تهران؟ چرا سر از رشت در آوردی؟ چرا سالداتها دستگیرت کرده بودن؟
_میرزا من به تو دروغ گفتم. مگه دروغ تو دین شما مسلمونها گناه بزرگی نیست؟
_یوزف... تو و دروغ؟
_من اصلا ارمنی نیستم... اصالتم آلمانیه. اسمم هم یوزف نیست. من گائوک هستم. جاسوس ارتش رایش دوم آلمان. مأموريت من شناسایی پشت جبههی روسیه و انگلیس بود. از کریمه به باکو اومدم و قصد داشتم به تهران برم. تا این که با تو آشنا شدم. حاج حسین هاج و واج نگاه میکرد. حاج احمد که از ترس و حیرت ایستاده بود گفت: «از کجا معلوم همین حرفت هم دروغ نباشه؟»
میرزا جوابش را داد: «اگر میخواست دروغ بگه، این قدر دروغ وحشتناکی نمیگفت... در حدی که مستحق مرگ باشه. جاسوسی... اون هم در مملکت ایران.»
_من فقط میخواستم از روسها و انگلیسیها جاسوسی کنم.
_متوجهم. اما یوزف... یعنی گائوک... تو همه چی رو گفتی ولی نگفتی چرا الان داری راستشو میگی؟
_چون میخوام برای همیشه پیشت بمونم میرزا...! اجازه میدی؟
#تفنگدار_مسجد_شاه
#مسلم_عارف
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
تفنگ دار مسجد شاه( برش سوم.mp3
6.2M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب تفنگدار مسجدشاه
🎤با صدای آقای امین اخگر
#تفنگدار_مسجد_شاه
#مسلم_عارف
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32