eitaa logo
کتابنوشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
405 ویدیو
10 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و روز بخیر کتابنوشانی‌های گرامی🌱 این هفته به دو علت میریم سراغ کتاب "خون دلی که لعل شد". هم بخاطر ۱۴ خرداد و رحلت حضرت امام و جانشینی سیدعلی خامنه‌ای به عنوان رهبر جمهوری اسلامی. و هم بخاطر نامه‌ی اخیر رهبری به جوانان غربی و حمایت از مقاومت آن ها که باعث شده نام رهبری بیش از پیش در صدر اخبار قرار بگیرند. کتاب "خون دلی که لعل شد" خاطرات خودنوشت رهبری از زندان‌ها و تبعید در دوران شاهنشاهی هست. خاطراتی که بخش مهمی از تاریخ معاصر رو مقابل چشمان ما قرار میده. رهبری این کتاب رو در ابتدا به زبان عربی نوشته بودند که با عنوان "انَّ مع الصبر نصراً" در بیروت چاپ شد و سید حسن نصرالله هم این اثر رو معرفی کرد. بعدا کتاب به فارسی ترجمه شده و با عنوان "خون دلی که لعل شد" در اختیار مخاطبان فارسی زبان قرار میگیره. این کتاب با عنوان "سلول شماره ۱۴" در پرتغال و " خاطرات زندان و تبعید سیدعلی خامنه‌ای" در ترکیه چاپ شده. ترجمه یونانی این کتاب هم موجوده و ترجمه انگلیسی در راه است. حالا که شناخت اجمالی از این کتاب به دست آوردیم بری سراغ برش اول این کتاب روان و جذاب. راستی برای خرید این کتاب با تخفیف ۲۰ درصد به این آیدی پیام بدین: @store_manager ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب خون دلی که لعل شد من در شهر مشهد مرکز استان خراسان، در جوار آستان امام هشتم علی بن موسی الرضا (علیه السلام) به دنیا آمدم. زادروز من، بیست و هشتم ماه صفر سال ۱۳۵۸ هـ.ق (فروردین ۱۳۱۸ هـ.ش) است. خانه ای که در آن به دنیا آمدم خانه ای کوچک و ساده بود که دو اتاق داشت؛ یک اتاق در طبقه ی بالا مخصوص پدر و مادرم و فرزندان کوچکشان بود، در طبقه ی پایین هم اتاقی برای خواهرانمان بود که مادرشان پیش از ازدواج پدرم با مادرم از دنیا رفته بود. بعداً پس از سی سال یا بیشتر در ترمیم خانه، آن اتاق به دو اتاق تبدیل شد. یک سال پس از تولد من، همگی به خانه‌ی پدربزرگ مادری‌ام، یعنی آقا سیدهاشم میردامادی نجف آبادی( از علمای معروف که به علم و زهد و تبحر در تفسیر قرآن شهرت داشت و جزو علمایی بود که رضا شاه چند سال پیش از تولد من آنها را تبعید کرده بود) نقل مکان کردیم. خانه ی ایشان نسبتاً وسیع بود. اما پس از بازگشت پدر بزرگ از تبعید، مجدداً به خانه ی خودمان برگشتیم. بعدها برخی از مریدان و دوستداران پدرم به توسعه ی خانه ی ما همت گماشتند، زمین متروکه‌ی کنار آن را خریدند و خانه بازسازی شد و ما دارای خانه‌ی جدیدی شدیم. مساحت هر دو خانه روی هم نزدیک دویست متر مربع میشد. امروز این خانه به مکانی عمومی برای ذکر و عبادت تبدیل شده و «حسینیه» نام گرفته است. در خانه فقط اثاثیه ای اندک و ساده بود که روز وفات پدرم _یعنی تقریباً ۴۵ سال پس از تاریخی که مورد بحث ما است_ به مبلغ چهل و چند هزار تومان ارزیابی شد. البته این مبلغ شامل قیمت کتاب ها نمیشد. من دومین فرزند پسر خانواده هستم. از من بزرگ‌تر سید محمد است، و دو برادر و چند خواهر هم دارم. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب خون دلی که لعل شد من بیرجند را از این جهت انتخاب کردم که این شهر دژ (امیر اسدالله علم) بود. او در آن زمان نخست وزیر بود ولی بعدها تا آخر عمر ظاهراً مقام وزارت دربار را داشت، اما در واقع جایگاهش خیلی از این مقام بالاتر بود. او یکی از رجال قدرتمند کشور بود و در جلد دوم خاطرات «فردوست» جایگاه علم در ایران بیان شده است. خانواده ی علم به خاطر خدمات صمیمانه شان به انگلیسی‌ها این جایگاه را به دست آورده بودند. آنها در شیوع و رواج تریاک در منطقه ی خراسان نقش مهمی داشتند. بنابراین، این خاندان در مزدوری و خدمت به بیگانگان، سابقه ی دیرینه دارد. من پیش از این سفر نیز دوبار به بیرجند رفته بودم و نفوذ و سلطه‌ی این شخص را در آن منطقه مشاهده کرده بودم. در مراسم و مناسبات دینی، خطبه به نام علم خوانده میشد. همه ی علمای دینی در مجلس شرکت میکردند و وای بر کسی که شرکت نمیکرد! در محرم یکی از سالها که در بیرجند بودم، می شنیدم که سخنران در ابتدای سخنان خود، عباراتی در ستایش و حمد و ثنای عَلم به عربی میخواند! هنوز جمله ای را که سخنران با صدای کشیده میخواند! به یاد دارم: صاحب السيف والقلم ... امير اسدالله علم»! بیشتر اعیان و بزرگان بیرجند، به طور مستقیم یا غیر مستقیم، جزو خدم و حشم و نوکران علم بودند. حتی چهره‌های معروفی مانند رئیس سابق جزیره‌ی کیش، از نوکران علم بودند. شاه وقتی می‌خواست برای مدتی استراحت کامل کند، به بیرجند میرفت و در یکی از باغهای علم اقامت میکرد. این باغهای ویژه، به شرابها و آشپزهای زبر دست خود مشهور بود. روز هفتم مصادف با جمعه بود، کار را به گونه ای ترتیب دادم که به مجلس بزرگی در(مسجد مصلی) دعوت شوم. تا نزدیک مغرب فرصت شروع سخنرانی فراهم نشد، زیرا مقرر بود سخنران دیگری پیش از من به منبر برود. این سخنران به شکل غیر معمولی سخنان خود را طول داد. من نگران بودم که این فرصت گران بها از دست برود. اما او بیست دقیقه پیش از نماز مغرب وعظ خود را خاتمه داد و من منبر رفتم. در این اجتماع انبوه، تمام آنچه را که در سینه داشتم، بیرون ریختم و همه چیز را گفتم. سخن را با بیان نقشه‌ی بیگانگان برای جدایی دین از زندگی آغاز کردم و با شرح توطئه‌ی رژیم شاه علیه اسلام و مسلمین و علمای دین، ادامه دادم؛ بعد هم با توصیف ماجرای مدرسه ی فیضیه، آن را به پایان رساندم. حوادث روز دوم فروردین را که شرح دادم، مردم به گریه افتادند و شور عظیمی بر مجلس حاکم شد. سپس طبق معمول همیشگی منبر را با ذکر مصیبت حسین بن علی (علیه السلام) پایان دادم‌. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ سوم از کتاب خون دلی که لعل شد به جیرفت رسیدیم. جیرفت در واقع یک باغ بزرگ است؛ گویا شهر در اصل یک باغ بوده و بعد در این باغ، خانه هایی ساخته اند و مغازه هایی ایجاد کرده اند و خیابانهایی کشیده اند. هوایش مانند هوای ایرانشهر گرم است، ولی مرطوب و مملو از انواع حشرات؛ هوای ایرانشهر خشک و صاف‌ و خالی از حشرات بود. مرا به مرکز پلیس بردند که ساختمانی تنگ و گرفته بود و مسئولانش هم برای استراحت به خانه هایشان رفته بودند. از من خواستند بنشینم تا پلیسها به محل کارشان برگردند. گفتم: من تحمل ماندن در اینجا را ندارم و ترجیح میدهم بیرون ساختمان بنشینم. عبایم را در کنار خیابانی که از مقابل آن می‌گذشت، پهن کردم. خیابان خلوت بود و در آن غیر از برخی عابرین که از دیدن من در جلوی مرکز پلیس تعجب میکردند، کس دیگری نبود. حسن آقا را فرستادم تا سراغ خانه‌ی آقای ربانی املشی را بگیرد. او دو ماه قبل به این شهر تبعید شده بود و من می‌دانستم که خانه‌ای در آنجا اجاره کرده و خانواده اش را هم به همراه آورده است. رابطه ی من با آقای ربانی املشی (رحمة الله علیه) قدیمی است و به سال ۱۳۳۶ باز میگردد. من آن زمان او را برای نخستین بار در کربلا، که او و آقای هاشمی رفسنجانی آنجا بودند دیدم. سپس میان ما روابط مستحکمی برقرار شد، به یکدیگر علاقه مند شدیم و در مباحثه های علمی یکی از دروس، به مدت دو سال با هم شرکت داشتیم. پس از انجام امور اداری در مرکز پلیس، راهی خانه ی آقای ربانی شدیم. مرا که دید، خیلی خوشحال شد و گفت: چطور شد اینجا آمدید؟ گفتم: تقدیر بوده. پس از آقای ربانی املشی، من دومین تبعیدی این شهر بودم. بعداً مرحوم آقای ربانی شیرازی (رحمة الله علیه) هم به ما پیوست. کسان دیگری هم به ما پیوستند که در میان آنها برخی از کسبه هم بودند؛ تعداد ما نه نفر شد. سیاست رژیم این بود که تبعیدی های آن زمان را که در ده پانزده شهر ایران پراکنده بودند، در داخل چند شهر محدود جمع کند تا فعالیت آنها در مناطق متعدد گسترش نیابد؛ چون تبعیدی ها هر جا میرفتند، دست به فعالیتهای مردمی و اسلامی میزدند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
رهبری به نقل از مورخ اسرائیلی: "ما در آغازِ پایانِ رژیم صهیونیستی هستیم." رهبری ما چند سال قبل گفتن رژیم صهیونیستی ۲۵ سال آینده را نخواهد دید. خودشون هم دیگه دارند اعتراف میکنند!😎 ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32