eitaa logo
کتابنوشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
405 ویدیو
10 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN
مشاهده در ایتا
دانلود
21.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارش ویدئویی گفتگو با نویسنده کتاب ابراهیمِ ساره، خانم زینب سادات هاشمی شهیدِ مدافعِ حرم ابراهیم عُشریه از شهدایِ مظلومِِ مدافعِ حرمِ استانِ مازندران شهیدی که مطالعه‌های بی‌امان، نظم و انضباط، اطاعت پذیری و برخورداری از هوش و استعداد خدادادی، ایمان، اخلاص و اعتقاد به هدف الهی، از ویژگی های مهم او بود‌. انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran آیدی خرید از کتابنوشان با تخفیف ۲۰درصد: @Mim_Saaaaad ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب ابراهیم ساره روزهای تعطیلی و عید دیدنی در نکا، بی هیچ رنگ و لعابی می‌گذشت. همه سراغ ابراهیم را می‌گرفتند، باید جواب هزاران چرا و چطور و چگونه شان را می دادم رفت و آمدها را محدود تر کرده بودم؛ با این حال حرفها و تلفن ها کم نبود جوابها را در آستینم آماده کرده بودم. به علاوه فیلمی که چند روز پیش از رفتنش از فلسفه ی رفتن ابراهیم پر کرده بودم. دید ها متفاوت بود. دید برخی اقوام به رفتنش دید شغلی بود یک مأموریت ساده مثل سایر مأموریت ها بود یا یک چیز معادل همان که امیرالمؤمنین از عبادت تجار می‌گوید. یک عده هم رفتنش را ماجراجویی برای پول به جیب زدن می‌دانستند، کمترین دید نسبت به رفتن ابراهیم رفتن عاشقانه اش بود؛ به تعبیری عبادت عرفا و عشاق، که برای مزد و مواجب نیست. منزل پدری اش هم رفتم. آنجا قرار گذاشتیم که تماس بگیرد و با پدر و مادر صحبتی داشته باشد. مادرش قربان صدقه اش می رفت و می گفت «ابی از جلوی گلوله رد نشو» می‌دانست که ابراهیم سرش درد می‌کند برای رفتن در دهان شیر. ابراهیم هم می‌خندید و می‌گفت: «چشم فدات بشم از پشت گلوله رد می شم.» دو روز درمیان تماس می گرفت بچه ها از من طلبکار بودند. زهرا می‌گفت: «چه تاریخی برمیگرده؟» زینب می‌گفت: «بابا رو می‌خوام» معصومه می‌گفت «چند تا روز و چند تا شب بشمارم میاد؟» دو روز در میان تماس می‌گرفت و بچه ها در صحبت کردن مقدم بودند «سلام بابا مراقب خودت باش» «بابا چند تا داعشی کشتی؟» «بابا تانکم دارن؟» «بابا! سنگرم دارید؟» «بابا غذا چی می خوری؟» «کجا می خوابی؟» و از این دست سؤالات که ابراهیم را به خنده می انداخت. گاهی شبها قصه حضرت رقیه را برایشان می گفتم. برای بچه ها قصه می‌گفتم و دل تنگ تر می‌شدم. ربطش را نمی فهمیدم به هر بهانه ای دلتنگ می‌شدم؛ مثلا در خیابان کسی از مقابلم رد می‌شد و عطرش عطر ابراهیم بود، یا کسی تکیه کلامی مشابه تکیه کلامهای ابراهیم می‌گفت یا حتی بی دلیل دلم تنگ می‌شد. اشتها داشتم و یاد ابراهیم و با اشتها خوردنش می افتادم، یادش می افتادم و اشتها نداشتم. تلویزیون را روشن می‌کردم و یادش می افتادم خاموش می‌کردم و کنترل را سُر می‌دادم به گوشه ای و یادش می افتادم. روز زن شده بود انتظار نداشتم تماس بگیرد. از تصاویری که اخبار پخش می کرد تحولات و دگرگونی های حلب فاش می‌شد، پیدا بود دستش بدجور بند است؛ با این حال گوشیم برای چندمین بار در این روزها زنگ خورد. پشت خطوط خش‌دار که به زور و با تأخیر صدا را می‌برد و می آورد تبریکم گفت. صدایش را آهسته‌تر کرد و گفت دوستت دارم عزیزم تو خیلی همیشه برام عزیز بودی و هستی همیشه بهم لطف داشتی و داری. هدیه ت پیش من محفوظه به خدا وقتی برگشتم جبران می کنم. همین که واژه «جبران» را گفت، همه ی دلتنگی ها خستگی‌ها و اضطراب های دو هفته نبودنش فروریخت و دلگرمی عجیبی حکم فرما شد. با خودم گفتم «ساره شنیدی؟ گفت جبران می‌کنه جبران یعنی اینکه بر می گرده یعنی مطمئنه صحیح و سالم برمی‌گرده» «جبران» را به خاطر سپردم؛ واژه عاشقانه ای بود یعنی همه شکستگی های عشقی و خستگی‌های روحیات در نبودنم را می‌بندم و ترمیم می کنه. ✅ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ سوم از کتاب ابراهیم ساره تلفن زنگ خورد؛ از سپاه بود. صدایم در نمی آمد، از پشت خط صدای سردار می‌آمد که می‌گفت تبریک عرض می‌کنم. شنیدم که در حال حاضر تهران هستید پیشنهاد می‌کنم همین جا بمونید تا ان شاء الله تشریف بیارید معراج. چند روز دیگه پیکر از سوریه به معراج منتقل میشه. خداحافظ نگفته گوشی را بر زمین انداختم. آقا امین و خانمش را صدا کردم. فقط توانستم بگویم تو برگشته ای هرکس از اعضای خانه که خبر را می‌شنید با زانو به زمین فرود می آمد. هیچکس باورش نمی‌شد سه سال با اخبار ضد و نقیض زندگی می‌کردیم این خبر هم بس که زیبا بود میل داشتیم باور کنیم. باید به دخترها خبر می‌دادم به زهرا، به زینب، به معصومه. بچه ها یه خبر دارم براتون بابا برگشت! کمی بد خبر دادم. اصلاح کردم جملاتم را: «بچه ها پیکر بابا برگشت. واضح نبود کلماتم؛ بچه ها خشکشان زده بود. گفتم: "دخترا اون بخش از حلب که بابا اونجا جا موند، سه ماه پیش آزاد شده. حالا بابا رو پیدا کردن، می خوان بابا رو برگردونن. باید بریم معراج شهدا." زهرا که بزرگتر بود زیر گریه زد؛ خیلی بلندتر از همیشه. خانم امین آقا بغلش کرد. همه دورش را گرفتیم و گفتیم خوشحال باش. آقا خوشحال بود؛ گریه ی شوق بود. تو بعد از سه سال از غربت برمی‌گشتی. گفت: «مامان باورم نمیشه. بیشتر نتوانست حرف بزند. زینب مات و مبهوت مانده بود؛ لب باز نمیکرد. کمی آب و عسل در هم کردم و بر لبهایش گذاشتم. سکوت بدتر از اشک بود. معصومه که کوچک تر بود سؤالات هم‌قد خودش می پرسید: " مامان بابا سالم برمی گرده؟ یعنی میتونه منو بغل کنه؟! یعنی میشه نازم کنه مثل اون قدیما ؟!" معصومه در هر موقعیت دل همه را آتش میزد گفتم «نه» رقیه ! ببخشید نه معصومه جانم. مثل بابای مریم و ملیکا میاد! @Mim_Saaaaad ✅ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت دوستان و عزیزان همراه کتابنوشان🍀 چند روزی اینجا کمتر آفتابی شدم، امروز فرصتی شد بیام سراغی بگیرم ازتون. من فعلا مشغول کارهای موکب امروز کتابنوشان هستم. آخه موکب امروز هم حال هوای مهدوی داره؛ هم حال و هوای دهه فجر! شما برای دهه فجر چه برنامه‌هایی دارین؟ چه کتابهایی تو این زمینه خوندین یا می‌خونید؟ بنویسید برامون ... . @OFOGRAMIYAN ✅ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا