eitaa logo
کتابنوشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
412 ویدیو
10 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN
مشاهده در ایتا
دانلود
بنام خدا بعد از یکی دوماه دوستم توی قم حضور داشت و با ماشین اومد دنبالمون و رفتیم عمود سر قرار هفتگی. اولین صحنه‌ای که این هفته باهاش مواجه شدم و به دلم نشست عکس شماره ۱ بود. آقایی با یک کلمن و چند ده تا لیوان یکبار مصرف شربت پخش می‌کرد. در ادامه رفتم میز صندلی و وسایل رو از کانکس عمود ۸۲ بیارم و با عکس شماره ۲ مواجه شدم! یکی از میزها و ۴ صندلی ما رو بچه های عمود همسایه برای نقاشی زائرها چیده بودند. از دلم نیومد بچه‌ها رو بلند کنم. با یک میز و ۲ صندلی رفتیم پی کار خودمون! وقتی رسیدم کنار عمود۸۱، تصویر۳ رو دیدم! دوستم گفت آقایی این پذیرایی رو برای موکب آورد و رفت. نشناخته بود کی بود منم که مجهز به علم غیب نیستم! هر کی بود خدا برکت مالش رو افزون کنه. طبق روال شروع کردم به معرفی و هدیه کتابها و ظلم ستیزی امام حسین علیه السلام رو به بحث دفاع از مظلومان غزه گره زدم. این هفته هم بچه‌ها خوب گوش میدادن و هم مادرها و شاید ابری بودن هوا یک معنویت مضاعفی به فضا داده بود. البته وسط صحبت، پسربچه ۳،۴ ساله‌ای چند کتاب رو به حالت دزدکی برداشت و فرار کرد! صحنه بامزه‌ای شد. کتابها مناسب سن نوجوان بود و بدردش نمیخورد. بچه ها رفتن دنبالش و اموال غارتی رو به موکب برگردوندن. از بچه‌ها خواستم هرچی در مورد امام حسین‌علیه السلام میدونن بگن که یکیشون ماجرایی رو گفت که حسنین رو دوش پیامبر سوار می‌شدند. یک خانم عراقی هم ازمون کتاب گرفت. ان شالله بتونه بخونه! ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا خاطرات جنداب قسمت هفتم عصر بود که کسی در زد. ناخودآگاه و مثل فیلم‌ها گفتم" یعنی کی ممکنه باشه!؟" ما که کسی در جنداب نداریم بیایید خانه‌مان. سریع چادرم را پوشیدم و رفتم جلوی در. پرسیدم کیه؟ صدای زنانه‌ای از آن طرف در گفت: «نترس باز کن! منم مش‌نگار‌خاله! غریبه نیستم!» و بعد با صدای بلند خندید. چه ترکیب اسم جالبی! وقتی در را باز کردم زن حدودا ۵۵ ساله‌ای را با چهره‌ای نمکین و یک سطل قرمز در مقابلم دیدم. مش نگارخاله برای سلام دادن پیشدستی کرد و گفت: سلام خانوووم! خوش اومدی! بعد سطل را به سمتم گرفت و گفت براتون آش آوردم خانم حاج آقا! بخورید، نوش جونتون. جواب سلامشان رو دادم و تشکر صمیمانه‌ای کردم و گفتم صبر کنید سطلتون رو خالی کنم و بیارم. ولی مش‌نگارخاله منتظر نماند و همینطور که با عجله دور میشد گفت: قوبووونت! وقتی زینبیه اومدی بیار اونجا. همینطور که به دورشدن این زن مهربان نگاه میکردم به اسمش فکر می‌کردم. سن دخترهای "نگار"نامِ شهر ما هنوز به ۳۰ سال نمی‌رسید! مشهدی هم به بالای ۵۰،۶۰ ساله ها می‌آمد. عجب ترکیب جالبی بود مش‌نگار خاله. علاوه بر ترکیب اسمی عجیب، مدل چادر پوشیدنش هم عجیب بود.چادر سیاه را از زیر چانه گره زده بود! دیده بودم مادربزرگ ها موقع نماز چادر خانگی را از زیر چانه گره میزدند ولی مش‌نگارخاله‌، چادر سیاه بیرونی را از زیر چانه گره زده بود! با این اسم و شمایل محال بود مش‌نگار‌خاله را فراموش کنم. فقط نفهمیدم زینبیه کجاست که باید سطل قرمز را در آن مکان تحویل بدهم! باید از همسرم می‌پرسیدم. موقعی که من شهرستان بودم حاج آقای گلدوست که امام جمعه سلفچگان بودند، با همسرم تماس گرفته و گفته بودند بابت تشکیل کلاس‌های حوزه‌ی علمیه‌ی سلفچگان به آنجا سری بزنیم. بعد از برگشتنم به جنداب، یک پیکان مدل 82 را با وام ازدواجمان (که خرجش نکرده بودیم) به قیمت ۶ و نیم میلیون تومان خریدیم و حالا می‌توانستیم حصر در روستا را بشکنیم و با ماشین خودمان به شهر برویم. طبق قرار، خودمان را به شهر سلفچگان رساندیم و وارد دفتر امام جمعه شهر شدیم. دفتر امام جمعه یک ساختمان ساده‌ی دو طبقه بود. در واقع یک طبقه همکف بود و یک طبقه زیرزمین. توی حیاط بودم که از پنجره‌ی دفتر، متوجه حضور چند روحانی شدم که همگی در دفتر نشسته بودند و از طبقه‌ی پایین همهمه ای زنانه به گوش میرسید! امام جمعه از دفتر به استقبالمان آمدند و بعد از احوالپرسی وارد دفتر شدیم. ایشان بنده و زهرا را به طبقه پایین راهنمایی کردند و همسرم و روحانیون دیگر در همان طبقه همکف گرم صحبت شدند. وقتی وارد طبقه ی پایین شدم جمع 30 الی 40 نفره خانم‌ها را دیدم که غرق صحبت و گپ و گفت بودند. رفتم و به همراه زهرا بر روی یکی از صندلی‌های خالی نشستم. هیچ‌کس را در آن جمع نمی‌شناختم و طبیعتا کسی هم من را نمیشناخت! جمع متقاضیان ثبت نام کننده در حوزه بود. بعضی خانم‌ها ته آرایشی برچهره‌ی مبارک داشتند. بعضی سایبان بر سر گذاشته بودند. بعضی‌ بچه کوچک داشتند، بعضی هم مجرد بودند. دقایقی بعد خانم جوانی با تیپ حوزوی از پله‌های حیاط وارد سالن شد و جمعی از خانم‌های حاضر در سالن به سمتش رفتند و با ایشان سلام علیک کردند و پیش خودشان نشاندند و گرم گفتگو شدند. از نوع تعاملشان حدس زدم که ایشان هم باید از اساتید حوزه باشند و ساکن سلفچگان. فرصت نشد که بروم پیششان چون در همین حین حاج آقای گلدوست یالله گویان وارد سالن شدند. ایشان بعد از سلام و احوالپرسی از انگیزه شان برای تاسیس حوزه علمیه گفتند و در ادامه از اهمیت و لزوم تحصیل خانم‌ها در حوزه صحبت کردند و از نقش زنان در تمدن آفرینی برای آینده ی و ظهور صحبت کردند. در پایان جلسه هم پاسخگوی سوالات خانم ها شدند. اولین سوال خانم ها این بود که آیا حوزه مدرک هم می‌دهد یا نه؟ سوال دوم این بود که اگر مدرک بگیریم، در کجا می‌توانیم از این مدرک استفاده کنیم؟ آيا می‌توانیم با این مدرک شاغل شویم؟می توانیم همزمان در دانشگاه هم ادامه تحصل بدهیم یا بعدا با مدرک حوزه وارد دانشگاه شویم و ... . ادامه دارد... . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا