eitaa logo
کتاب رسان 📚
22هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1هزار ویدیو
100 فایل
توزیع کتاب‌های شاخص تا #۲۰_درصد_تخفیف با ارسال #کم_هزینه کشوری سفارش کتاب @sefaresh_ketab پیشنهادات @javadyarahmadi خرید سریع و مستقیم از: www.ketabresan.net مشهد: نبش شهید صادقی ۱۹ ، مجتمع تابان ، طبقه منهای یک واحد ۹ و ۱۰
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 برشی از کتاب مشکور 📝 نوشته سعید تشکری 🔸 بهلول حرفش که تمام شد به سراغ اسب چوبین خود رفت و سوار شد و یورتمه کنان بیرون رفت، همان طور که از دهانش صدا در می آورد. کسی جلو او را نگرفت، اما او در همان حضور کوتاه مجلس را به هم ریخته بود؛ جنید و علم و اعتبارش را زیر سؤال برده بود و با نقل این واقعه همگان به پوچی مذهب جنید و چیزی که ادعایش را داشت پی‌ می بردند. جنید لب به اعتراف گشود:«شنیده بودم که او شاگرد مکتب جعفر صادق بوده اما نمی دانستم تا به این حد در دانش و کمال خبره است و میداند!» 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
📚 برشی از کتاب عملیات پنجه عقاب 🔸با حضور ده پرنده روی زمین، آن صحنه به یک می‌مانست: گرما، سروصدای کرکننده، شن‌های روان، یک کامیون سوخت مشتعل، تاریکی و نفراتی که سراسیمه می‌خواستند سوختگیری را به پایان رسانده و تجهیزات و نفرات را منتقل کنند در آن آشوبکده، گویا هیچ مقر فرماندهی در صحرای شماره یک وجود نداشت و هیچکس یونیفورم‌ها یا درجات خود را نپوشیده بود. پس اگر هم می‌شد کسی را از میان خاک و غبار وزان در هوا دید، سخت میشد فهمید چه کسی است. چهار فرمانده حاضر در میدان، بی‌آنکه سلسله مراتب درست و درمانی برای آنها معین شده باشد بین نفرات و پرنده‌ها در رفت وآمد بودند. ▫️تصویرسازی گوشه‌ای از عملیات 5 اردیبهشت در طبس
📚 ترگل 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 🆔 @ketabresan
📚 ایمان پیدا کردم خلیل عاشق واقعی است. بازی‌اش نمی‌آید. بار سفر را به دوش کشید و آمد تا مصر، زندانی شد، شکنجه کشید و حالا با همه زهر چشمی که ازش گرفته بودند هنوز در قاهره منتظر نشسته. با همه نداری‌اش. با خودم عهد بستم تا آخر راه کوتاه نیایم. ولی دیگر اینجایش را نخوانده بودم. خلیل پیشنهاد عجیبی داد. همه‌جوره به ماجرای خودم و خلیل نگاه کرده بودم الا این مسیر. ازدواج غیابی! فکر می‌کردم یا من خیالاتی شده‌ام یا او. درست می‌شنیدم؟ باهم ازدواج می‌کنیم؛ حتی اگر هیچ‌وقت به هم نرسیدیم! یعنی قمار عشق. یعنی تهِ تهِ همه قصه‌های عشقی که شنیده بودم. تک‌قطره اشکی از چشم چپم چکید. از شوق. 📙 برشی از کتاب با قلم محمدعلی جعفری 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
🔸خاطراتی پرجاذبه از رضا پهلوی در نگاه نویسندگان خارجی. 🔹این داستان: حقوق کارگران ▫️آقای جیمز اس موس، یکی از دیپلمات‌های آمریکا در ایران، توی یکی از گزارش‌هاش می‌نویسه؛ یه سال پیش کارخونه‌ی ابریشم‌بافیِ رضاشاه توی چالوس افتتاح شد. ولی ظاهراً نتونستن کارگران مورد نیاز رو برای دستگاه‌های بافندگیِ شاه پیدا کنن. دست آخر نظمیه اومد و مشکل رو حل کرد؛ نظمیه توی یزد، تمام کسانی که ابریشم‌باف بودن رو جمع کرد توی کلانتری، تعدادشون که به اندازه‌ی یک بار کامیون رسید، همه رو فرستاد مازندران. عمده‌ی فعالیت صنعت ابریشم‌بافیِ یزد توی کارگاه‌های خونگی انجام میشه، بخاطر همین ماموران نظمیه، تک‌تکِ خونه‌هارو به دنبال دستگاه‌های بافندگی تفتیش کردن تا از این طریق بافنده‌ها رو پیدا کنن. تا الان ۳۵۰ بافنده به مازندران تبعید شدن و همچنان تفتیش خونگی ادامه داره. 📚برشی از کتاب
📚 برشی از کتاب مشکور 📝 نوشته سعید تشکری 🔸 بهلول حرفش که تمام شد به سراغ اسب چوبین خود رفت و سوار شد و یورتمه کنان بیرون رفت، همان طور که از دهانش صدا در می آورد. کسی جلو او را نگرفت، اما او در همان حضور کوتاه مجلس را به هم ریخته بود؛ جنید و علم و اعتبارش را زیر سؤال برده بود و با نقل این واقعه همگان به پوچی مذهب جنید و چیزی که ادعایش را داشت پی‌ می بردند. جنید لب به اعتراف گشود:«شنیده بودم که او شاگرد مکتب جعفر صادق بوده اما نمی دانستم تا به این حد در دانش و کمال خبره است و میداند!» 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
📚 سیمرغ سی‌مرغ 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
🔸 مهلا که کوچک بود با همان موتور توی زمستان هیئت می‌رفتیم. توی راه، حسین طوری رانندگی می‌کرد که پشت اتوبوس ها باشیم، این طور هم باد کمتری می‌خوردیم و هم گرمای اندکی از دود اگزوز نصیبمان می‌شد. اتوبوس سر هر ایستگاه که می‌ایستاد ما هم توقف می‌کردیم تا باز اتوبوس راه بیفتد. بعد از هیئت و کمی موتورسواری، آخر شب که خانه می‌رسیدیم خسته و هلاک بودیم. ما اغلب تا نزدیک ظهر خواب بودیم ولی حسین صبح زود راهی کار می‌شد. 📚 برشی از کتاب روایت بی‌قراری ✅ خاطرات شفاهی مرضیه بلدیه همسر شهید مدافع حرم حسین محرابی 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
📚 اگر خانه بود، از پای کامپیوتر تکان نمی‌خورد. با دوستانش در کشورهای دیگر صحبت می‌کرد. جنگ سوریه سوژۀ صحبت‌هایشان بود. فهمیدم هوای جهاد به سرش خورده. اما کجا؟ سوریه؟ عجیب به نظرم می‌آمد. برای همین آن را از ذهنم پاک کردم. یک شب، قبل از اینکه خوابش ببرد، گفت: «نمی‌پرسی چی خبر است؟ دارم چه کار می‌کنم؟» – مثل همیشه مشغولی. حتماً یک حساب و کتابی داری. دل دل می‌کرد چیزی بگوید. ساکت نشستم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند. – دعا کن. دارم پیگیری می‌کنم بروم سوریه. اندیشیدم حتماً هوای زیارت به سرش زده؛ اما سوریه که شلوغ شده. گفتم: «سوریه؟ چه خوب! من هم می‌آیم. تا حالا زیارت سوریه نرفتم». سری تکان داد و گفت: «نه! نمی‌شود. جای زن‌ها نیست. فعلاً هماهنگی می‌کنیم با بچه ها. هنوز چیزی معلوم نیست؛ اما تکلیف است که بروم. بدون شرط و شروط. بدون توقع».فهمیدم سفر زیارتی نیست؛ اما خودم را نباختم. خیلی عادی سؤال کردم: «کیا هستند در سوریه؟ قرار است چه کار کنید؟» قرار است با حزب الله لبنان ادغام شویم، با هماهنگی سپاه قدس ایران. نگفت به کسی نگویم، اما می‌دانستم نباید به کسی بگویم. برایم روشن شد که این تلفن‌ها و چت‌ها برای آمادگی جنگ و جهاد است. داشت یکی یکی همرزمان گذشته را دور هم جمع می‌کرد. جمع کردنشان کار دشواری بود. هر کدام به گوشه‌ای از ایران و جهان بودند. 📙 برشی از کتاب 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 🆔 @ketabresan
📚 📙 برشی از کتاب 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
📚 اولین بار بود که آمال خانه‌شان را می‌دید. ابراهیم اتاق‌هایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد. - تا چشم به هم بزنی، می بینی‌که زندگیمان را شروع کرده‌ایم! آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچۀ بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد. - خیلی ضعیف شده‌اید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر می‌شود! برای شما درست کرده‌ام! مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد. پرسید: «مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟ » آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند. - فردا زودتر می‌آیم و شما را به حمام می‌برم! مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباس‌ها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت: «کاش به آن خانه برنمی‌گشتی و همین جا می‌ماندی! » - اگر به حج رفته بودی، می‌ماندم، هرچند مادرت با من حرف نمی‌زد و بداخلاقی می‌کرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم! آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود، از خود دور کرد. - من به این نان تیره رنگ لب نمی‌زنم. ابراهیم گوشه‌ای از آن را کند و در دهان گذاشت. - به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچۀ چاق و چلۀ زنجبیلی را برای شما درست کرده است! تکۀ دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد. 📙 برشی از کتاب 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 🆔 @ketabresan
📚 🔅 درس زندگی 🔸خانه‌اش کوچک بود، اما پر از رونق و برکت. گاهی که همسرش در منزل نبود، خانه زهرا(س) محل نشست‌ها و مرکز گفتمان و زندگی می‌شد. با جمعی از زنان به گفت‌وگو می‌نشست. می‌آمدند تا از خرد و دانش زندگی بیاموزند. بعد از پرسش‌ها و پاسخ‌های فراوان همه سراپا گوش بودند. (س) برای آن‌ها درسی می‌گفت که عمری در خانه با همسرش تمرین کرده بود: «بهترین شما کسی است که در رفتار با مردم نرم‌خوتر و مهربان‌تر باشد و ارزشمندترین شما کسی است که با همسر خود مهربان و بخشنده باشد.» برشی از کتاب 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
📚 🔸... این کلمه، این مفهوم، بود و از سی‌وهفت سال پیش تا همین لحظۀ اکنون، مغزم دست گذاشته روی علامت سؤال صفحه‌کلید مغزم و هنوزاهنوز برنداشته. این مفهوم، این نیرو، این نور، این قدرت، این هر چی که هست، کیست؟ از کجا آمده؟ قرار است برای من چه‌کار کند و قرار است برایش چه‌کار کنم؟ 🔸خدا را توی همان چند سال اول کودکی از چند تا مختلف دیدم. عینک اول بود. خدای معلم‌های دینی مدرسه مثل خودشان بود؛ خدایی با عینکی کائوچویی که یک سری مقررات دقیق و منظم وضع کرده بود سخت‌تر از مقررات مدرسه و هر کس دست از پا خطا می‌کرد، حسابش با آتش جهنم بود و سُرب داغ و میل گداخته به چشم؛ یک خدای اخمو و بی‌اعصاب که انگار همیشه از دندان‌درد رنج می‌برد و همین روی رفتارهایش تأثیر منفی گذاشته بود. از این خدا خیلی می‌ترسیدم. عینک بعدی بود. مثل خودش بود این خدا؛ مثل مادرم؛ مهربان و صمیمی و یک بُغضی همیشه توی صدا و چشم‌هایش بود. این خدا را خیلی دوست داشتم. اگر کار بدی می‌کردم، سگ‌محلم می‌کرد؛ ولی با یک ببخشیدگفتنِ من، با یک «دوستت دارم به خدا»، با یک «مگه چند تا پسر داری که باهام حرف نمی‌زنی»، یخش می‌شکست و دوباره بغلم می‌کرد و می‌گفت: «پسر خوبی باش! من خیلی ناراحت می‌شم که سرت داد می‌زنم. دلم ریش می‌شه تا برگردی و بگی ببخش.» برشی از کتاب 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
📚 🔸کوفیان با چشم‌هایی حیرت‌زده به باران نگاه می‌کنند. به بارانی که هیچ‌گاه گمان نمی‌کردند به دعای حسین(علیه‌السلام) نازل شود. همه غرق در تعجب و حیرت‌اند. همه دست‌های شکر را بالا می‌برند. همه شاد و خوشحال‌اند. از خوشی در پوست خود نمی‌گنجند. به‌سوی حسین(علیه‌السلام) می‌روند. یکی سروصورتش را می‌بوسد، یکی دستش را می‌بوسد، دیگری او را در بغل می‌گیرد. هرکس به طریقی ابراز محبت و سپاسگزاری می‌کند. کسی نمی‌داند این لطفی که حسین(علیه‌السلام) در حقشان کرده را چگونه می‌شود جبران کرد. لطفی که نظیری برایش نیست؛ نجات کوفیان از تشنگی و عطش! برشی از کتاب 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 @ketabresan
📚 🔸 خیال می‌کنم انسان اگر هر یک از مشاهد مشرفه🕌 را طواف کند، همهٔ مشاهد را در همه‌جا زیارت کرده است و برای او مفید است. 🔸 آن‌ها أَحْیاءٌ عِندَ رَبِهِمْ یُرْزَقُونَ (زنده‌اند و نزد خدا روزی داده می‌شوند) هستند و با دیگران قابل قیاس نیستند. هرجا هستیم، می‌توانیم به هرکدام از آن‌ها متوسل شویم. 🔸 در زیارت حضرت سیدالشهدا (ع) بر همهٔ ائمه، بلکه انبیا (ع) سلام شده است: آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد صلوات‌الله‌علیهم‌اجمعین. 🔸اگر کسی بخواهد و دیدار آن‌ها را در وجود خود تخفیف دهد، زیارت مشاهد مشرفه به‌منزلهٔ ملاقات آن‌ها و دیدار (عج) است. آن‌ها در هرجا حاضر و ناظرند. 🔸هرگاه انسان به یکی از آن‌ها متوجه شود، مانند آن است که به همه متوجه شده و همه را زیارت و دیدار کرده است. 🔸گذشته از اینکه [امام عصر (عج) در برخی تشرفات] فرموده‌اند: شما خود را اصلاح کنید، ما خودمان به سراغ شما می‌آییم و لازم نیست شما به دنبال ما باشید. برشی از کتاب ♨️کتاب رسانی شو😍👇 🆔@ketabresan
📚 🥀 ما برای این میکنیم که باز از گوشه و کنارهای زندگی این بزرگواران، بیشتری به دست بیاوریم. البته فاجعه آمیز است، دلسوز است، نشان دهنده ی جنایت ها و ددمنشی های بشری از سویی، و فضیلت ها و درخشش های انسانی از سوی دیگر است. بنابراین ای بسا که کسانی را منقلب کند، متأثر کند، بر چهره ی آنها جاری بشود؛ اما من خیلی اصراری بر این معنا ندارم که شما حتماً با ذکر مصیبت گریه کنید. 💡 ما لازم است بدانیم که علی ها چگونه کشته می شوند و به دست که ها کشته می شوند. امروز زمانی است که ما این را باید بیشتر و بهتر از همیشه بدانیم. 🔖 برشی از کتابِ ، حلقه سوم، ص ۳۳۹ ♨️کتاب رسانی شو😍👇 🆔@ketabresan
📚 فردای آن روز، یاران نیرومند امام یکی یکی به میدان جنگ می‌رفتند و مبارزه می‌کردند و شهید می‌شدند اما هنوز نتوانسته بود امام حسین(ع) را راضی کند که به او هم اجازه‌ی جنگیدن بدهند. قاسم می‌دانست کوچک و کم توان است و شاید نتواند بجنگد ولی دلش می‌خواست از امامش دفاع کند، درست مثل پدرش قاسم از هر راهی که بلد بود خواسته‌اش را به امام گفت ولی امام نمی‌پذیرفتند قاسم درمانده شده بود. 🔖 برشی از کتابِ ♨️کتاب رسانی شو😍👇 🆔@ketabresan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 اسلم قصه‌های زیادی بلد بود؛ در کودکی در ایران قصه‌های زیادی شنیده بود و حالا هم قصه‌های زیادی از قرآن می‌دانست. او بچه‌های خانواده را دور خودش جمع می‌کرد و برایشان قصه می‌گفت. گاهی هم با آن‌ها تمرین می‌کرد به خاطر اینکه چند زبان بلد بود امام حسین(ع) نوشتن نامه‌ها را هم به او می‌سپرد. مردی که ابتدا کارگر خانه‌ی امام بود با نزدیکی به امام حسین(ع) و تلاش زیاد حسابی پیشرفت کرد. او در کربلا هم از همراهان امام حسین(ع) بود. 🔖 برشی از کتابِ ⛔️ حتما ببینید ⛔️ ♨️کتاب رسانی شو😍👇 🆔@ketabresan
بسم الله ⏰ 📚 ♨️ اگرچه (ع) نبود، واقعه ی کربلا هم‌ نبود _ اگر واقعه ی نبود، تمام انقلاب هایی که ما امروز سراغ داریم، به حسب ظاهرِ موازین تاریخی، وقوع پیدا نمی کرد و خدا می داند دنیا به چه شکلی بود. 🔖 برشی از کتابِ ، حلقه سوم، ص ۳۷۹ ♨️کتاب رسانی شو😍👇 🆔@ketabresan
📚 🔸ما هشت نفر بودیم که یکی دو نفرمان مجروح بودند و بقیه به خاطر ضرب و شتم عراقی ها، حال و روزشان بهتر از مجروحان نبود. عراقی ها ماشین آیفایی آوردند. با عجله چشم هایمان را بستند و ما را سوار ماشین کردند. 🔹حدود نیم ساعت در راه بودیم. چند به عنوان نگهبان در عقب ماشین نشسته بودند و با هم حرف می زدند. هوا گرم بود و گرسنگی و تشنگی امانمان را بریده بود. به جایی رسیدیم که بعد فهمیدیم است. 🔸ماشین پس از گذشتن از چند پست ایست و بازرسی متوقف شد. در آن را باز کردند. صدای عراقی هایی که می گفتند: «اُخرُج...» یادمان آورد که باید پیاده شویم. 🔹آیفا سطح بلندی داشت و پیاده شدن از آن با بسیار مشکل بود، اما عراقی ها اصلاً به این موضوع اهمیت نمی دادند. 🔖 برشی از کتابِ ♨️کتاب رسانی شو😍👇 🆔 @ketabresan
📚 🔸درست است عشق به امام حسین علیه‌السلام از طریق خانواده به بچه‌ها منتقل می‌شود؛ ولی چیزی که وجود دارد این است که هنر می‌تواند این ارتباط را زیبا کند؛ یعنی آن‌قدر جلوه‌اش بدهد که آن آدم تا پایان عمر لحظات شیرینی را که با امام حسین علیه‌السلام سپری کرده، فراموش نکند. 🔖 برشی از کتابِ ♨️کتاب رسانی شو😍👇 🆔@ketabresan
📚 🔸«سیدی مجید؟ 🔹با هول و ولا جواب دادم: «بله... خودم هستم... انا سیدی مجید» 🔸 از روی اسب خم شد و دستش را بیشتر دراز کرد و به لهجه‌ای غلیظ، اما فارسی گفت: «پشت سر من سوار شو» 🔹 چی؟! پشت سر شما روی این ؟ 🔸به اطراف چشم چرخاندم. کسی آنجا نبود. آن پلیس هم انگار غیبش زده بود. حسابی جاخورده بودم. فرودگاه و اسب؟! آخر آن اسب و آن سوار را با آن شکل و شمایل عجیب، چه ّ جوری به آن محوطه راه داده بودند؟! 🔹 - عجله کن، تعجیل سیدی! مرد اسب‌سوار، مغناطیس گیرایی داشت که خیلی زود من را بی‌اختیار به سمت خود کشاند. جلو رفتم و خیره‌خیره نگاهش کردم. مهربان می‌خندید؛ اما خسته به نظر می‌آمد. به‌خاطر گرمای بیابان هوا خیس عرق بودم. بی‌حال گفتم:«به گمانم شما فارسی متوجه می‌شوید! من مهمان آقایی به اسم هستم. بچۀ محلۀ هندیه نجف است. با هم قرار داشتیم که ...» 🔸- دستت را به من بده و پشت سرم سوار شو. دوستانم به کرار خبر می‌دهند» 🔖 برشی از کتابِ ♨️کتاب رسانی شو😍👇 🆔@ketabresan
📚 🔸 اگر حضرت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) از کنار کسی عبور کنند چه اتفاقی برای شخص می افتد؟ 🔖 برشی از کتابِ ♨️کتاب رسانی شو😍👇 🆔@ketabresan
📚 نقش من هم این بود که مواد فکری و فرهنگی لازم درباره‌ی طرح صهیونیسم و اسرائیل را تدوین کنم ، کاری که تا همین امروز همچنان مشغول آن هستم. اولین نوشته‌ام در این زمینه... پیوسته بی‌قرار ♨️کتاب رسانی شو😍👇 🆔@ketabresan
🔸 مهلا که کوچک بود با همان موتور توی زمستان هیئت می‌رفتیم. توی راه، حسین طوری رانندگی می‌کرد که پشت اتوبوس ها باشیم، این طور هم باد کمتری می‌خوردیم و هم گرمای اندکی از دود اگزوز نصیبمان می‌شد. اتوبوس سر هر ایستگاه که می‌ایستاد ما هم توقف می‌کردیم تا باز اتوبوس راه بیفتد. بعد از هیئت و کمی موتورسواری، آخر شب که خانه می‌رسیدیم خسته و هلاک بودیم. ما اغلب تا نزدیک ظهر خواب بودیم ولی حسین صبح زود راهی کار می‌شد. 📚 برشی از کتاب ✅ خاطرات شفاهی مرضیه بلدیه همسر شهید مدافع حرم حسین محرابی ♨️کتاب رسانی شو 💔🥀 🆔@ketabresan 🇵🇸