eitaa logo
کتاب رسان 📚
22هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1هزار ویدیو
100 فایل
توزیع کتاب‌های شاخص تا #۲۰_درصد_تخفیف با ارسال #کم_هزینه کشوری سفارش کتاب @sefaresh_ketab پیشنهادات @javadyarahmadi خرید سریع و مستقیم از: www.ketabresan.net مشهد: نبش شهید صادقی ۱۹ ، مجتمع تابان ، طبقه منهای یک واحد ۹ و ۱۰
مشاهده در ایتا
دانلود
. 💠مرا با خودت ببر💠 . 🔸 ، نویسنده آثار موفقی چون و این بار با رمان بر سر زبان‌ها افتاد. 🔸مظفر سالاری چنین می‌گوید: «مرا با خودت ببر» برای جوانان نوشته شده است و برای خلق این اثر، ۶ ماه تمام به تحقیق منابع تاریخی و یادداشت‌برداری‌های دقیق پرداختم و پس از آن حدود یک سال برای پرورش داستان از تخیل و رویاپردازی خود استفاده کردم تا بدون هیچ تحریفی، به مقتضای داستان پردازی در یک رمان عاشقانه، زندگی امام جواد(ع) را شرح دهم. @ketabresan .
🌀 امروز قرار است به سراغ یکی دیگر از آثار حجه الاسلام برویم. ایشان نویسنده آثار پرفروشی همچون « »، « »، « » هستند. 📎 تمامی این داستان ها راوی ماجراهای بسیار جذابی اززندگی و زمانه اهل بیت (علیهم السلام) هستند. 📝 اما امروز قرار است به سراغ کتاب « » برویم. یک داستان که در زمانه (ع) رخ می‌دهد 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 🆔 @ketabresan
📚 اولین بار بود که آمال خانه‌شان را می‌دید. ابراهیم اتاق‌هایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد. - تا چشم به هم بزنی، می بینی‌که زندگیمان را شروع کرده‌ایم! آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچۀ بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد. - خیلی ضعیف شده‌اید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر می‌شود! برای شما درست کرده‌ام! مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد. پرسید: «مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟ » آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند. - فردا زودتر می‌آیم و شما را به حمام می‌برم! مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباس‌ها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت: «کاش به آن خانه برنمی‌گشتی و همین جا می‌ماندی! » - اگر به حج رفته بودی، می‌ماندم، هرچند مادرت با من حرف نمی‌زد و بداخلاقی می‌کرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم! آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود، از خود دور کرد. - من به این نان تیره رنگ لب نمی‌زنم. ابراهیم گوشه‌ای از آن را کند و در دهان گذاشت. - به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچۀ چاق و چلۀ زنجبیلی را برای شما درست کرده است! تکۀ دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد. 📙 برشی از کتاب 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚 🆔 @ketabresan