ما دو نوع نفوذ داریم، اول نفوذ فردی است که همان جاسوسی است. این کماهمیتترین نوع نفوذ است و دوم نفوذ جریانی که بسیار خطرناک است. نفوذ جریانی یعنی شبکهسازی در داخل ملت بهوسیلهٔ پول و جاذبههای جنسی. ملت باید مراقبت بکنند. دشمن میخواهد شخص مورد نفوذ، همان جوری فکر بکند که آمریکاییها میخواهند.
ــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#برنگرد
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
بین بچهها احمد بیشتر از همه با پول توجیبیاش #کتاب 📚 میخرید و برای اینکه آنها را به ما #امانت بدهد ازمان پول میگرفت.
⭕️میگفت: "شما با پولهاتون خوراکی میخرید و من همهٔ پولم رو کتاب میخرم.
حالا میخواید زرنگی کنید و کتاب مجانی بخونید؟" یک ریال میدادیم و کتابهایش را امانت میگرفتیم و بعد از خواندن باید تمیز و تانخورده به او برمیگرداندیم. بعضی روزها هم با بچههای همسایه دایرهوار مینشستیم و احمد مثل نقالها وسط میایستاد و داستانهای کتابش را با شور و حرارت برایمان میخواند. داستانهایی حماسی از جنگ رستم و سهراب و یا دلاوریهای مختار.
ــــــــــــــــــــــ
#مثل_یک_خواب_شیرین📚
#بریده_ای_از_کتاب
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
بعضی از جوانها گاهی در برخی از رابطهها مثلاً در رابطه با جنس مخالف گیر میکنند. آنجا که یکدفعهای توجهشان جلب میشود، از عنوانی نظیر «عاشقی» استفاده میکنند. امام صادق (ع) در ضمن روایتی میفرمایند که اگر کسی دلش را از محبّت خدا پر نکند و در رابطۀ با خدا وجود خود را خوب تعریف نکند خدا محبّت دیگری را به دل او میافکند. یکدفعهای تمام هستی خودش را در یک رابطهای میبیند و گیر میکند. او فکر میکند عاشق شده ولی نمیداند که او در بندگی کم گذاشته است و الان ثمرات همین کم گذاشتن را درو میکند. وجود آدمیزاد به گونهای تعریف شده است که باید خود را در یک رابطهای ببیند تا گرم شود.
ـــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#نگاهی_به_رابطه__عبد_و_مولا 📚
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
در حدیث آمده است مردی به خدمت رسول خدا(ص) رفت و گفت: من زنی دارم که وقتی میخواهم از خانه بیرون بروم، مرا بدرقه میکند و هنگام آمدنم به خانه با روی گشاده به استقبالم میآید. رسول خدا(ص) فرمودند: خدا در روی زمین کارگزارانی دارد و همسر شما از کارگزاران خداست و به سبب رفتارهایش نصف ثواب یک شهید را در نامهٔ اعمالش مینویسد.
ــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#هنر_زن_بودن📚
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــ
((گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف یه چادر بده سرم کنم زنجیر پشت در را انداخت و چراغ های خانه را خاموش کرد پشت در نشستم از خجالت سرم را پایین می انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند پیش خودم گفتم اینم عاقبت تو زهرا مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری می کنند؟!»
ـــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#قصه_ننه_علی 📚
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
پرسیدم: مامان، کفش هات نیست؟
گفت: اگه حقیقت ماجرا را بگم، ناراحت نمی شی؟
گفتم: از دروغگویی ناراحت می شم.
گفت: کفش هام رو دادم به یکی از نمازگزاران نوجوان مسجد که کفش هاش توی مسجد گم شده بود.
توضیح داد که او را نمی شناخته؛ ولی راضی نشده بود که او با پای برهنه به منزل برگردد. این را که گفت، بغلش کردم و بوسیدمش.
ـــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
##عارف_۱۲ساله📚
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
حاج قاسم هیچ وقت زنگ نمیزد به سپاه که بیایید فرودگاه، دنبال من. خودش تنها میرفت یک ماشین میگرفت میرفت سر قبر حاج احمد؛ نیم ساعتی آنجا نمازی، گریهای،زیارتی و دوباره با همان ماشین بر میگشت فرودگاه. شمارهی آن ماشین را گرفته بود؛ هر وقت میآمد، زنگ میزد به او که این ساعت فرودگاه باش؛ می خواهیم برویم. این راننده به رانندههای دیگر میگوید:«که یک نفر هست که هر هفته و یا هر ماه میآید؛ من میبرمش سر قبر حاج احمد کرایه خوبی هم میدهد» میپرسند:«قیافه اش چطوری ست؟» او هم مشخصات حاج قاسم را میدهد. میگویند:«این حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس است.» میگوید:«نه بابا! فرمانده نیروی قدس را میآیند با ماشین میبرند و میآوردندش» به راننده میگویند:«این بار که آمد از او بپرس تو کی هستی» وقتی از حاج قاسم میپرسد:«شما کی هستی؟ بچهها میگویند شما فرمانده نیروی قدس هستید.» حاج قاسم میگوید:«بله من سلیمانی هستم»
ـــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#سرباز_قاسم_سلیمانی 📚
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ام ایمن از ابتدای کودکی پیامبر میدانست که ایشان روزی پیامبر خواهد شد. او برای فضه از دسیسههای یهود گفت که سالها از ظهور و هجرت ایشان به یثرب که اکنون مدینه النبی نام داشت اطلاع داشتهاند و از سالیان دور در آنجا ساکن شدهاند ولی به مرور از نیتشان برگشتند و درگیر تجارت و ربا شدند. فضه به یاد سخنان مردم مدینه افتاد. او بارها در میانه بحثها و گفت و گوهای آنها در کوچه و بازار شنیده بود که یهودیان را عامل فتنهها و جنگهای خانوادگی و قبیلهای میانشان میدانستند. یهودیان در زمان جنگ خندق به عمد در مدینه ماندگار شده بودند تا از پشت سر به پیامبر و یارانشان که در حال جنگ با کفار مکه و دیگر مشرکان بودند، حمله کنند. ام ایمن با زبان شیرینش و با همان شور و حرارت از خاطرات ازدواجش میگفت. فضه ناگاه به خودش آمد و دوباره به صحبتهای ام ایمن گوش سپرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شبیه_مریم
#بریده_ای_از_کتاب....
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قلب حاج علی لرزید. به یاد روزهایی افتاد که به جبهه می رفت و نرگس خانم و اکبر تا راه آهن بدرقه اش می کردند. اشک در چشم هایش حلقه زد. بغضش را خورد و سر امیرعلی را بوسید. بوی اکبر توی ریه هایش رفت. خودش را جمع کرد و نفس عمیقی کشید. گریه های کودکی اکبر جلوی چشمشش آمد. سیما جای نرگس خانم ایستاده بود و زمان, امیر علی را به جای اکبر توی دست هایش گذاشته بود. یاد تمام لحظه هایی افتاد که دور از زن و بچه در جبهه ها و کنار هم رزمانش جنگیده بود و آن روز و در آن سن و سال, اکبرش را برای جهاد به جبهه دیگری می فرستاد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#پرواز_از_مدار37درجه📚
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_ای_از_کتاب 😌
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
میگفت: «باید برای همسری که قراره نصیبتون بشه، خیلی دعا کنید. در قنوت نماز شبتون با تضرع از خدا بخواهید همسرتون کسی باشه که دستتون رو بگیره و از نظر معنوی از خودتون برتر باشه.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#برایم_حافظ_بگیر📚
#ماه_رجب #امام_زمان
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_ای_از_کتاب
#دلتنگ_نباش💔
زینب عادت داشت، گلهایی را که روحالله برایش میخرید، پرپر میکرد و لای کتاب خشک میکرد. در یکی از نبودنهای روحالله، وقتی دل تنگش شده بود، روی یکی از گلبرگها نوشت: «آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.» این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روحالله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود: «عشــــقِ من دلتنگ نباش!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــ📚ـــــــــــــــــــ
🟢قیمت کتاب73/000تومان
@ketabrezvan
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
#بریده_ای_از_کتاب ✂️
#حسین_از_زبان_حسین
((در حالی که مشتی از خون این فرزندم را به سوی آسمان میپاشیدم گفتم:) «هَوَّنَ عَلَی مَا نَزَلَ بِی أَنَّهُ بِعَینِ اللَّهِ!» آنچه این مصیبت را برایم آسان و قابل تحمل میکند این است که در برابر نگاه خداوند انجام میگیرد.))