eitaa logo
کتابویچ
567 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
615 ویدیو
133 فایل
کانالی‌برای‌معرفی‌وکرایه‌کتاب📚در‌شهرخرم‌آباد 📣📣📣 عزیزانی که بصورت حضوری از کتابویچ کتاب برداشته یا بر می گردانند حتما به ادمین ثبت سفارش اطلاع دهند👇 @Mirhasheme لینک‌کانال‌درایتا: https://eitaa.com/ketabvich
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از کتاب📚 بازرسی ماهیانه بود و من هم مثل بچه‌های دیگه از روز و ساعت بازرسی بی‌خبر بودم. ناظم محترم، آخرهای کلاس ریاضی پیداش شد... دوشنبه بود و به‌شدت قرمز! دوشنبه‌ها ریاضی داشتیم و به همین مناسبت دوشنبه قرمز بود. قرمز آژیری! بعد از چند لحظه پچ‌پچ و خنده، معلم ریاضی، در اوج بی‌رحمی، مارو با ناظم تنها گذاشت. ناظم آدم عجیبی بود. عینک دودی بزرگی به چشم داشت، کمی هم چاق بود و به نظر من خیلی شبیه گربه‌نره تو کارتون پینوکیو بود. متاسفانه من رو هم که می‌شناسین، اصلا حاضر نبودم نظرم رو واسه خودم نگه دارم. اون‌موقع‌ها کارتون «چوبین» پخش می‌شد! چوبین موجود فضایی کوچکی بود که تو هر قسمت با هیولایی که ساختهٔ دست برونکا بود می‌جنگید. هربار که بین اون و برونکا جنگ می‌شد جغدی که روی شاخهٔ درخت نشسته بود با سر به زمین می‌افتاد و با صدایی عجیب می‌گفت: یه خبر بد! من هم که استاد کاراکترسازی و شخصیت‌پردازی مدرسه بودم با خروج معلم ریاضی و بدرقهٔ ناظم، ناگهان برای اعلام شروع جنگ، صدام رو عوض کردم و با صدای همون جغد، بلند گفتم: - یه خبر بد! و بعد کلاس از خنده منفجر شد! این روزها رو که نمی‌دونم، اما اون موقع‌ها بساط فلک و شلنگ و خط‌کش به راه بود. شلنگ که تا اون لحظه از دید من پنهان شده بود ناگهان خودش رو محکم روی میز کوبید و کلاس مثل قبرستونی متروک، ساکت شد. می دونم که تو هم درک می‌کنی نگه‌داشتن احترام شلنگ چقدر واجبه! ما که در حفظ حرمتش هیچ شکی نداشتیم!
بخشی از کتاب📚 بازرسی ماهیانه بود و من هم مثل بچه‌های دیگه از روز و ساعت بازرسی بی‌خبر بودم. ناظم محترم، آخرهای کلاس ریاضی پیداش شد... دوشنبه بود و به‌شدت قرمز! دوشنبه‌ها ریاضی داشتیم و به همین مناسبت دوشنبه قرمز بود. قرمز آژیری! بعد از چند لحظه پچ‌پچ و خنده، معلم ریاضی، در اوج بی‌رحمی، مارو با ناظم تنها گذاشت. ناظم آدم عجیبی بود. عینک دودی بزرگی به چشم داشت، کمی هم چاق بود و به نظر من خیلی شبیه گربه‌نره تو کارتون پینوکیو بود. متاسفانه من رو هم که می‌شناسین، اصلا حاضر نبودم نظرم رو واسه خودم نگه دارم. اون‌موقع‌ها کارتون «چوبین» پخش می‌شد! چوبین موجود فضایی کوچکی بود که تو هر قسمت با هیولایی که ساختهٔ دست برونکا بود می‌جنگید. هربار که بین اون و برونکا جنگ می‌شد جغدی که روی شاخهٔ درخت نشسته بود با سر به زمین می‌افتاد و با صدایی عجیب می‌گفت: یه خبر بد! من هم که استاد کاراکترسازی و شخصیت‌پردازی مدرسه بودم با خروج معلم ریاضی و بدرقهٔ ناظم، ناگهان برای اعلام شروع جنگ، صدام رو عوض کردم و با صدای همون جغد، بلند گفتم: - یه خبر بد! و بعد کلاس از خنده منفجر شد! این روزها رو که نمی‌دونم، اما اون موقع‌ها بساط فلک و شلنگ و خط‌کش به راه بود. شلنگ که تا اون لحظه از دید من پنهان شده بود ناگهان خودش رو محکم روی میز کوبید و کلاس مثل قبرستونی متروک، ساکت شد. می دونم که تو هم درک می‌کنی نگه‌داشتن احترام شلنگ چقدر واجبه! ما که در حفظ حرمتش هیچ شکی نداشتیم!
بخشی از کتاب📚 بازرسی ماهیانه بود و من هم مثل بچه‌های دیگه از روز و ساعت بازرسی بی‌خبر بودم. ناظم محترم، آخرهای کلاس ریاضی پیداش شد... دوشنبه بود و به‌شدت قرمز! دوشنبه‌ها ریاضی داشتیم و به همین مناسبت دوشنبه قرمز بود. قرمز آژیری! بعد از چند لحظه پچ‌پچ و خنده، معلم ریاضی، در اوج بی‌رحمی، مارو با ناظم تنها گذاشت. ناظم آدم عجیبی بود. عینک دودی بزرگی به چشم داشت، کمی هم چاق بود و به نظر من خیلی شبیه گربه‌نره تو کارتون پینوکیو بود. متاسفانه من رو هم که می‌شناسین، اصلا حاضر نبودم نظرم رو واسه خودم نگه دارم. اون‌موقع‌ها کارتون «چوبین» پخش می‌شد! چوبین موجود فضایی کوچکی بود که تو هر قسمت با هیولایی که ساختهٔ دست برونکا بود می‌جنگید. هربار که بین اون و برونکا جنگ می‌شد جغدی که روی شاخهٔ درخت نشسته بود با سر به زمین می‌افتاد و با صدایی عجیب می‌گفت: یه خبر بد! من هم که استاد کاراکترسازی و شخصیت‌پردازی مدرسه بودم با خروج معلم ریاضی و بدرقهٔ ناظم، ناگهان برای اعلام شروع جنگ، صدام رو عوض کردم و با صدای همون جغد، بلند گفتم: - یه خبر بد! و بعد کلاس از خنده منفجر شد! این روزها رو که نمی‌دونم، اما اون موقع‌ها بساط فلک و شلنگ و خط‌کش به راه بود. شلنگ که تا اون لحظه از دید من پنهان شده بود ناگهان خودش رو محکم روی میز کوبید و کلاس مثل قبرستونی متروک، ساکت شد. می دونم که تو هم درک می‌کنی نگه‌داشتن احترام شلنگ چقدر واجبه! ما که در حفظ حرمتش هیچ شکی نداشتیم!
بخشی از کتاب📚 بازرسی ماهیانه بود و من هم مثل بچه‌های دیگه از روز و ساعت بازرسی بی‌خبر بودم. ناظم محترم، آخرهای کلاس ریاضی پیداش شد... دوشنبه بود و به‌شدت قرمز! دوشنبه‌ها ریاضی داشتیم و به همین مناسبت دوشنبه قرمز بود. قرمز آژیری! بعد از چند لحظه پچ‌پچ و خنده، معلم ریاضی، در اوج بی‌رحمی، مارو با ناظم تنها گذاشت. ناظم آدم عجیبی بود. عینک دودی بزرگی به چشم داشت، کمی هم چاق بود و به نظر من خیلی شبیه گربه‌نره تو کارتون پینوکیو بود. متاسفانه من رو هم که می‌شناسین، اصلا حاضر نبودم نظرم رو واسه خودم نگه دارم. اون‌موقع‌ها کارتون «چوبین» پخش می‌شد! چوبین موجود فضایی کوچکی بود که تو هر قسمت با هیولایی که ساختهٔ دست برونکا بود می‌جنگید. هربار که بین اون و برونکا جنگ می‌شد جغدی که روی شاخهٔ درخت نشسته بود با سر به زمین می‌افتاد و با صدایی عجیب می‌گفت: یه خبر بد! من هم که استاد کاراکترسازی و شخصیت‌پردازی مدرسه بودم با خروج معلم ریاضی و بدرقهٔ ناظم، ناگهان برای اعلام شروع جنگ، صدام رو عوض کردم و با صدای همون جغد، بلند گفتم: - یه خبر بد! و بعد کلاس از خنده منفجر شد! این روزها رو که نمی‌دونم، اما اون موقع‌ها بساط فلک و شلنگ و خط‌کش به راه بود. شلنگ که تا اون لحظه از دید من پنهان شده بود ناگهان خودش رو محکم روی میز کوبید و کلاس مثل قبرستونی متروک، ساکت شد. می دونم که تو هم درک می‌کنی نگه‌داشتن احترام شلنگ چقدر واجبه! ما که در حفظ حرمتش هیچ شکی نداشتیم!
بخشی از کتاب📚 بازرسی ماهیانه بود و من هم مثل بچه‌های دیگه از روز و ساعت بازرسی بی‌خبر بودم. ناظم محترم، آخرهای کلاس ریاضی پیداش شد... دوشنبه بود و به‌شدت قرمز! دوشنبه‌ها ریاضی داشتیم و به همین مناسبت دوشنبه قرمز بود. قرمز آژیری! بعد از چند لحظه پچ‌پچ و خنده، معلم ریاضی، در اوج بی‌رحمی، مارو با ناظم تنها گذاشت. ناظم آدم عجیبی بود. عینک دودی بزرگی به چشم داشت، کمی هم چاق بود و به نظر من خیلی شبیه گربه‌نره تو کارتون پینوکیو بود. متاسفانه من رو هم که می‌شناسین، اصلا حاضر نبودم نظرم رو واسه خودم نگه دارم. اون‌موقع‌ها کارتون «چوبین» پخش می‌شد! چوبین موجود فضایی کوچکی بود که تو هر قسمت با هیولایی که ساختهٔ دست برونکا بود می‌جنگید. هربار که بین اون و برونکا جنگ می‌شد جغدی که روی شاخهٔ درخت نشسته بود با سر به زمین می‌افتاد و با صدایی عجیب می‌گفت: یه خبر بد! من هم که استاد کاراکترسازی و شخصیت‌پردازی مدرسه بودم با خروج معلم ریاضی و بدرقهٔ ناظم، ناگهان برای اعلام شروع جنگ، صدام رو عوض کردم و با صدای همون جغد، بلند گفتم: - یه خبر بد! و بعد کلاس از خنده منفجر شد! این روزها رو که نمی‌دونم، اما اون موقع‌ها بساط فلک و شلنگ و خط‌کش به راه بود. شلنگ که تا اون لحظه از دید من پنهان شده بود ناگهان خودش رو محکم روی میز کوبید و کلاس مثل قبرستونی متروک، ساکت شد. می دونم که تو هم درک می‌کنی نگه‌داشتن احترام شلنگ چقدر واجبه! ما که در حفظ حرمتش هیچ شکی نداشتیم!
نوجوان ✨ از دوره اول متوسطه به بالا✨ یا ؟! (علیه السلام) ! ! ... #خاندان_ویرانی #تن_تن_وسندباد #جنگ_پرملات #اسکارلت_وآیوی #سلما #عملیات_احیا #سیاه_سفید #بچه_مثبت_مدرسه #والفور #ازدیارحبیب #من_ضامن #اگرداری_این_کتاب_رامی_خوانی_کارازکارگذشته #وقتی_بابا_رئیس_بود #فرمانده_گندم_خوار #مسیرخارج_ازنقشه #انتقام #مادرترزاکی_بود؟ #عارف۱۲ساله #امپراتوری_بی_خردبریتانیا #گرگ_های_تیمورقلعه #گمشده_درناکجاآباد #حواس_جمع #لالایی_برای_دخترمرده #سایه_روشن #تابستان_دیوانه #نجیب_بنی_امیه #فادیا #برزخ_زمین #تابوت_سرگردان #آتش_بردامن_ماه #خاک‌سپاری_دوم_بانوی_مرگ ۲۲۹عنوان