فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | شوخی رهبر انقلاب با جوانهایی که اهل کتاب نیستند!
⭕️ دلم میخواد شماها واقعاً کتاب بخوانید!
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
ஜ۩۞۩ஜ
◦•●◉✿ ࡅ߳ܠܝ̇ߺܭَܝߊܝ̇ߺܘ ✿◉●•◦
زندگی معلم بزرگی است…
زندگی میآموزد که شتاب نکن
زندگی میآموزد چیزهایی که میخواهی
به آنها برسی وقتی دریافتشان میکنی
میبینی آنقدر هم که فکر میکردهای مهم نبوده
شاید هم اصلا مهم نبوده
شاید موجب اندوهت نیز شده است
زندگی میآموزد از دست دادن
آنقدر هم که فکر میکنی سخت نیست
زندگی میآموزد همه لحظات
تبدیل به خاطراتی شیرین میشوند
بعدا که میگذری و تو در آن لحظه
بیتابی میکردی و این را نمیدانستی
زندگی زیباست ...
#تلنگر
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #بیستوچهارم
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
سحر زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید:
-چیزی شده خواهرم؟
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد:
-چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟
صدای تلاوت قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم:
-من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم:
-البته برسم ایران، پس میدم!
که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد.
دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود.
انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد:
-عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم!
منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
امشب که به تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد.
ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد.
دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد:
-چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.
خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد:
-من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد:
-اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.
به قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد:
-من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید:
-سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟
میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم: -بله!
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد:
-بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت زیارت دارید...
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (10).mp3
3.33M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت دهم
📜سوره مبارکه هود آیه ۶
🔸و ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها ...
#کتاب_صوتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
༻⃘⃕࿇؛﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄
📚 #برشی_از_کتاب
آنچه بیشتر مردم یا دست کم، افراد ناموفق از آن بیخبرند؛
این است که زندگی، دقیقا به ما همان چیزی را میدهد که میخواهیم.
هر چیزی که برایت پیش میآید، محصول اندیشههای توست.
پس اگر میخواهی زندگیت را عوض کنی، باید از عوض کردن اندیشههایت آغاز کنی.
📕 #حکایت_دولت_و_فرزانگی
✍🏻 #مارک_فیشر
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
‼️توجه‼️ ‼️ مهم‼️ ‼️توجه‼️
سلام وقت بخیر
چند روز قبل کتابی را به نام دکل نویسنده آقای روح الله ولی ابرقویی در کانال قرار دادم! الانم حذف کردم!
این کتاب رو از کانال با مخاطب ده ها هزار نفری فعال فرهنگی دانلود کردم و دیدم نوشته هزینه کتاب ذکر صلوات هست و من بخاطر این مسئله اعتماد کردم و در کانال نشر دادم!
اولا عذرخواهی میکنم از خدمت تک تک شما🌸🙏
دوما با نویسنده کتاب حاج آقا روح الله ولی ابرقویی تماس گرفتم و جریان رو خدمتشون توضیح دادم: ایشون گفتن: من راضی هستم ناشر راضی نیست! ازشون سوال پرسیدم الان اونایی که این کتاب رو دانلود کردن و خوندن یا میخونن تکلیفشون چیه؟ فرمودن: خوندن اشکالی نداره فقط جایی دیگ پخش نکنند‼️
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5981043423434510703.pdf
15.32M
📥 #دانلود_کتاب
📔 احکام شرعی؛ ویژه آزمون سردفتری
🖌نویسنده: دکتر مظاهر نامداری
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
زندگی_پدرم_چارلی_چاپلین،چارلز_چا.pdf
4.84M
📥 #دانلود_کتاب
📔 زندگی پدرم چارلی چاپلین
🖌نویسنده: چارلز چاپلین
📝 مترجم: حسن مرندی
#رمان
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈