─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوچهارم
برگشتم بیمارستان باهام سرسنگین بود...
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار حرف دیگهای نمیزد
هر کدوم از بچهها که بهم میرسید اولین چیزی که میپرسید این بود:
– با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم...
چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماههاش رو شکست...
–واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه!
–از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه!
– من چیزی رو که نمیبینم قبول نمیکنم
– پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمیبینم
آسانسور ایستاد...
این رو گفتم و رفتم بیرون
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود، چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمیکرد بهش نزدیک بشه سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد
تمام عملهاش رو هم کنسل کرد
گوشیم زنگ زد، دکتر دایسون بود.
– دکتر حسینی همین الان میخوام باهاتون صحبت کنم، بیاید توی حیاط بیمارستان...
رفتم توی حیاط، خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد
بعد از سه روز، بدون هیچ مقدمهای گفت:
– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟
من دیگه چطور میتونستم خودم رو به شما نشون بدم؟
حتی اون شب، ساعتها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاقتون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم...
حالا چطور میتونید چشمتون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوالها رو ازم پرسید
ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم
– احساس قابل دیدن نیست، درک کردنی و حس کردنیه...
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه، غیر از اینه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس میزنید؟
– اینها بهانه است دکتر حسینی...
بهانهای که باهاش، فقط از خرافاتتون دفاع میکنید!
کمی صدام رو بلند کردم…
– نه دکتر دایسون...اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مردهها رو زنده نمیکرد!
نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلاد مسیح میگذره،
شما میتونید کسی رو زنده کنید؟
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمیکنید؟
اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون... زنده شون کنید
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد
نگاهش جور خاصی بود
حتی نمیتونستم حدس بزنم توی فکرش چی میگذره!
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم
– شما از من میخواید احساسی رو که شما حس میکنید، من ببینم
محبت و احساس رو با رفتار و نشانههاش میشه درک کرد و دید
از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانهها ببینم،
اما چشمم رو روی رفتار و نشانههای خدا ببندم...
شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها میکردید؟
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد
– زنده شدن مردهها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا، بیشتر نیست
همونطور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود
چند لحظه مکث کرد
– چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم
حالا دیگه،من و احساسم رو تحقیر میکنید؟
اگر این حرفها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه
با قاطعیت بهش نگاه کردم
– این من نبودم که تحقیرتون کردم،
شما بودید..
شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست
عصبانیت توی صورتش موج میزد
میتونستم به وضوح آثار خشم رو توی چهرهاش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل میکرد، اما باید حرفم رو تموم میکردم
– شما الان یه حس جدید دارید
حس شخصی رو که با وجود تمام لطفها و توجهش، احدی اون رو نمیبینه
بهش پشت میکنن...
بهش توجه نمیکنن، رهاش میکنن و براش اهمیت قائل نمیشن
تاریخ پر از آدمهاییه که خدا و نشانههای محبت و توجهش رو حس کردن
اما نخواستن ببینن و باور کنن
شما وجود خدا رو انکار میکنید اما خدا هرگز شما رو رها نکرده
سرتون داد نزده، با شما تندی نکرده...
من منکر لطف و توجه شما نیستم
شما گفتید من رو دوست دارید
اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم، احساس شما رو نمیبینم، آشفته شدید و سرم داد زدید
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده
چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد
اما این، تازه آغاز ماجرا بود...
اسم من از توی تمام عملهای جراحی دکتر دایسون خط خورد
چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه میشدیم
تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد...
میتونستم به ایران برگردم و خانوادهام رو ببینم
فقط خدا میدونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوچهارم
روزهایی که نبود میشمردم، همه میدانستند دقیقا حساب روزها و ساعتهای نبودش را دارم.
یک دفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید: چند روزه رفته؟
ایشان گفتند: بیست و پنج روز .
گفتم: یه روز کم گفتین!
گفتند: چطور مگه؟
گفتم: ماه قبل ۳۱روزه بود.
اطرافیانم تعجب میکردند که: تو چطور میفهمی محمدحسین پشت دره؟
میگفتم: از در آسانسور!
در آن را ول میکرد.
عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم بهم خوردنش.
یک دفعه تصمیم گرفت مو بکارد.
رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن.
هزینه همهجا تقریبا در یک سطح بود.
راستش قبل از ازدواج میگفتم: با آدم کور و شل ازدواج میکنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمیدم!
دوستانم میگفتند: اگه بعدها کچل شد چی؟
میگفتم: اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رو نگاه کنی، متوجه میشی!
با دلی که از من برد، کم موییاش را ندیدم.
سر این قصه همیشه یاد غاده، همسر شهید چمران میافتم.
باورم نمیشد؛
میخندیدم که این را بلوف زده، مگر میشود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟
جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت.
هزینه مو کاشتن، شش میلیون تومان میشد.
بعد که شامپو و یک مشت خرت و پرتهایش را هم خرید، شد هفت میلیون تومان.
گفتم: از کجا میخوای این همه پول رو بیاری؟
گفت: به مامانم میگم. پول رو که گرفتم یا مو میکارم یا به یه زخمی میزنم!
میگفت: میرم مو میکارم بعد به همه میگم تو دوست داشتی!
گفتم: توپ رو بنداز توی زمین من، ولی به شرط حقالسکوت!
گفتم: باید من رو توی ثواب جبهههایی که داری میری، شریک کنی؛
سوریه، کاظمین و بیابانهایی که میرفتی برای آموزش!
خندید که: همین؟ اینا که چه بخوای چه نخوای، همش مال توئه!
وسط مأموریتهایش بود که مو کاشت. دکتر میگفت: تازه سر سال تراکمش مشخص میشه و رشد خودش رو نشون میده!
میخواست دو ماهی که باید کلاه میگذاشت و کرم میزد، سوریه باشد که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود.
وقتی لاغر میشد، مادرم ناراحت میشد، ولی میدیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است.
میگفت: بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم!
مادرم حرص میخورد. به زور دو سه برابر به خوردش میداد.
غذاهای سفارشی و مقوی برایش میپخت: آبگوشت ماهیچه و آش گندم.
اگر میگفت: نمیتونم بخورم.
مادرم از کوره در میرفت که: یعنی چی؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی!
همه عالم و آدم از عشق و علاقهاش به کلهپاچه خبر داشتند، مادرم که جای خود.
تا دوباره نوبت ماموریتش برسد، چند دفعه کلهپاچه برایش بار میگذاشت.
پدرم میخندید که: کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی میرسیدیم!
پدرم بهش میگفت: شما که هستی میگه، میخنده و غذا میخوره، ولی وای به روزایی که نیستی!
خیلی بد اخلاق میشه به زمین و زمون گیر میده.
اگه من یا مادرش چیزی بگیم، سریع به گوشه قباش برمیخوره، ما رو کلافه میکنه.
ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی، جواب میده و میخنده!
به پدرم حق میدادم.
زور میزدم با هیئت رفتن و پیادهروی و زیارت، سرگرم شوم اما اینها موضعی تسکینم میداد، دلتنگیام را از بین نمیبرد.
گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم میکردم.
وقتی سوریه بود، هر چیزی را که میدیدم به یادش میافتادم، حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره، اگر غذایی بود که دوست نداشت، یا برعکس خیلی دوست داشت.
در مجالسی که میرفتم و او نبود، باز دلتنگی خودش را داشت.
به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشید و حلاوت آن را حس کرده باشد، در نبودش خیلی بهش سخت میگذرد.
در زمان مرخصیاش، میخواست جور نبودنش را بکشد.
سفره میانداخت، غذا میآورد، جمع میکرد، ظرف میشست.
نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. مینشست یکی یکی لباسها را اتو میزد.
مهارت خاصی در این کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت.
همان دوران عقد یکی دو بار که دید چند بار گوشه دستم را سوزاندم، گفت: اگه تو اتو نکنی بهتره!
مدتی که تهران بود، جوری برنامهریزی میکرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش.
از بین دوستانش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودند و رفت و آمد داشتیم.
میشد بعضی شبها همانجا میخوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند باز ما خانمها باهم بودیم.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #بیستوچهارم
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
سحر زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید:
-چیزی شده خواهرم؟
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد:
-چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟
صدای تلاوت قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم:
-من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم:
-البته برسم ایران، پس میدم!
که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد.
دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود.
انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد:
-عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم!
منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
امشب که به تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد.
ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد.
دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد:
-چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.
خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد:
-من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد:
-اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.
به قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد:
-من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید:
-سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟
میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم: -بله!
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد:
-بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت زیارت دارید...
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈