─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوسوم
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عملهای جراحی، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمیتونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که…
سرمای سختی خورده بودم...
با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامهام رو عوض کنن
تب بالا، سر درد و سرگیجه...
حالم خیلی خراب بود، توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد
چشمهام میسوخت و به سختی باز شد... پرده اشک جلوی چشمم، نگذاشت اسم رو درست ببینم، فکر کردم شاید از بیمارستانه اما دایسون بود...
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
– چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست!
گریهام گرفت...
حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم با اون حال، حالا باید...
حالم خرابتر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم
– حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست.
و تلفن رو قطع کردم
به زحمت صدام در میاومد
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود
پشت سر هم زنگ میزد...
توان جواب دادن نداشتم
اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمیکرد که میتونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم
توی حال خودم نبودم، دایسون هم پشت سر هم زنگ میزد
–چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو پی کارت
– در رو باز کن زینب، من پشت در خونهات هستم...
تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه
– دارو خوردم... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان
یهو گریهام گرفت، لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم...
حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود...
تب، تنهایی، غربت…
دیگه نمیتونستم بغضم رو کنترل کنم...
–دست از سرم بردار...چرا دست از سرم برنمیداری؟
اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟
اشک میریختم و سرش داد میزدم...
– واقعا داری گریه میکنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم
توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمیداری؟
پریدم توی حرفش
– باشه، واقعا بهم علاقه داری؟
با پدرم حرف بزن، این رسم ماست...
رضایت پدرم رو بگیری قبولت میکنم
چند لحظه ساکت شد، حسابی جا خورده بود...
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
آخرین ذرههای انرژیم رو هم از دست داده بودم
دیگه توان حرف زدن نداشتم...
– باشه، شماره پدرت رو بده.
پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم
– پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری...
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردمو ادامه دادم:
از اینجا برو... برو...
و دیگه نفهمیدم چی شد؛ از حال رفتم...
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم سرگیجهام قطع شده بود،
تبم هم خیلی پایین اومده بود...
اما هنوز به شدت بیحس و جون بودم...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم، بلند که شدم،
دیدم تلفنم روی زمین افتاده
باورم نمیشد چهل و شش تماس بیپاسخ از دکتر دایسون....
با همون بیحس و حالی، رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد...
پتوی سبکی رو که روی شونههام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پلهها رفتم پایین
از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم
انگار نصف جونم پریده بود...
در رو باز کردم باورم نمیشد
دایسون پشت در بود...
در حالی که ناراحتی توی صورتش موج میزد
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام
– با پدرت حرف زدم... گفت از صبح چیزی نخوردی مطمئن شو تا آخرش رو میخوره...
این رو گفت و بی معطلی رفت...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل
توش رو که نگاه کردم چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ که روش نوشته بود...
– از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم...
دیگه هیچ بهانهای برای نخوردنش نداری...
نشستم روی مبل... ناخودآگاه خندهام گرفت...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوسوم
کم میخوابید. من هم شبها بیدار بودم.
اگر میدانستم مثلا برای کاری رفته تا برگردد، بیدار میماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم.
وقتی میگفت: میخوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم.
میدانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند.
زمانی که برای عملیات میرفتند، پیش میآمد تا ۴۸ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم.
یکدفعه که دیر آنلاین شد، شاکی شدم که: چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت!
نوشت: گیر افتاده بودم!
بعد از شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.
فکر میکردم لنگ لوازم شده است.
یادم نمیرود که نوشت: تایم من با تایم هیأت رفتن تو یکی شده، اونجا رفتی برای ما دعا کن!
گاهی که سرش خلوت میشد، طولانی با هم چت میکردیم.
میگفت: اونجا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام میشه!
پرسیدم: چطور مگه؟
گفت: اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما اینطرف ده نفر هم نبودیم، ولی خدا و امام زمان یطوری درست کردن که قصه جمع شد!
بعد نوشت: خیلی سخته اون لحظات!
وقتی طرف میخواد شهید بشه، خدا ازش میپرسه ببرمت یا نبرمت؟
کنده میشی از دنیا؟
اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگیت از جلوی چشمات رد میشه!
متوجه منظورش نمیشدم.
میگفتم: وقتی از زن و بچت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!
ماه رمضان پارسال، تلویزیون فیلمی را از جنگهای ۳۳ روزه لبنان پخش میکرد.
در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: بیا، بیا باهات کار دارم!
گفتم: چیکار داری؟
گفت: اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی، اینجا معلومه!
سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی.
اطرافش را اسرائیلیها گرفته بودند.
خانمش باردار بود و آن لحظات میآمد جلوی چشمانش.
وقتی میخواست ضامن را بکشد، دستش میلرزید.
تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود.
ولی باز با خودم میگفتم: اگه رفتنی باشه میره، اگه موندنی باشه میمونه!
به تحلیل آقای پناهیان که رجوع میکردم که «تا پیمونت پر نشه، تورا نمیبرن!» این جمله افکارم را راحت میکرد.
شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمیشود و باید پیمانه عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هرکجا باشی تمام میشود.
اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود.
میگفت: من رو هم بازی دادن!
متوجه نمیشدم چه میگوید.
بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم.
میخواستم بگویم نرو.
نیازی به قهر و دعوا نبود.
میتوانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم.
باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم میداد.
میگفت: مادری تنها پسرش میخواسته بره جبهه، به زور راضی میشه.
وقتی پسرش دفعه اول اعزام میشه و برمیگرده دیگه اجازه نمیده بره.
یه روز پسر میره برای خرید نون، ماشین میزنه بهش و کشته میشه!
این نکته آقای پناهیان در گوشم بود؛
با خودم میگفتم: اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی یا تصادف و اینا بره، من مانع رفتن هستم.
از اول قول دادم مانع نشم!
وقتی از سوریه برمیگشت، بهش میگفتم: حاجی گیرینوف شدی! هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی؟
در جوابم فقط میخندید.
این اواخر دوتا پلاک میانداخت گردنش.
میگفتم: فکر میکنی اگه دوتا پلاک بندازی، زودتر شهید میشی؟
میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم.
میگفت: بابا این پلاکا هر کدوم مال یه مأموریته!
تمام مدت مأموریتش، خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخمهایم را به جان میخریدند.
دلم از جای دیگر پر بود، سر آنها غر میزدم.
مثل بچهها که بهانه مادرشان را میگیرند، احساس دلتنگی میکردم.
پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که: اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم!
بعد میگفت: گوشی رو بدین مرجان! وقتی ازم میپرسید سفارشی چیزی نداری؛
میگفتم: همه چیز دارم، فقط محمدحسین اینجا نیست. اگه میتونی اونو برام بیار!
نه که بخواهم خودم را لوس کنم، جدی میگفتم. پدرم میخندید و دلداریام میداد.
بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدن که: یا زمانای مأموریتت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر با خودت ببر؛
خیلی خونسرد گفت: با نرفتنم مشکلی ندارم، ولی اونوقت شما میتونید جواب حضرت زهرا رو بدین؟
پدرم ساکت شد، مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه.
شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد.
به قول خودش، در آن بیابان مرا کجا میبرد.
البته هر وقت از آنجا پیام میفرستاد یا تماس میگرفت، میگفت: تنها مشکل اینجا، نبود توئه!
همه سختیا رو میشه تحمل کرد الا دوری تو!
نمیدانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر، ولی هر دفعه تأکید میکرد: کسی از ارتباطمون بو نبره!
فقط مادرم خبر داشت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #بیستوسوم
-سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!
شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه میشد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد:
-بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت کربلا پیدا کردن، کشتن!
مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن!
خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو…
غبار غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت تکفیریها در حق ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید:
-اگه دستشون بهتون برسه…
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید:
-دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!
و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم:
-بعدش چی؟
هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد:
-هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونوادهتون!
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید:
-ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه آزادی!
حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن!
از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم:
-من ایران جایی رو ندارم!
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید:
-خونوادهتون چی؟
محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و مردانه پناهم داد:
-تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!
انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید:
-فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
در همصحبتی با مادرش لهجه عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و سُنی در محافظت از حرم حضرت سکینه بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود.
لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد:
-دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون آورده!
رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش خجالت میچکید.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈